#داستان_
💠داستان "چرا دعای فرج را نمیخوانی؟"💠
🔅قسمت دوم
من تعجّب کردم وبا خود گفتم: شايد نام حضرت را فراموش کرد، يا امام (عليه السلام) را نمى شناسد، ويا اصلاً به امامت ايشان اعتقاد ندارد ومذهب ديگرى دارد.
وقتى زيارتش به پايان رسيد دو رکعت نماز خواند ومتوجّه قبر مطهّر امام جواد (عليه السلام) شد، وبه همان ترتيب مشغول زيارت وسلام شد ودو رکعت نماز خواند.
من ترسيدم، زيرا او را نمى شناختم، او جوانى بود در هيئت مردى کامل وپيراهنى سفيد بر تن وعمامه ى بر سر داشت که انتهاى آن را از زير گلو گذرانده بود، همچنين شالى به کمر بسته وعبايى بر دوش انداخته بود. پس از نماز به من فرمود:
اى ابوالحسين بن ابى البغل! با دُعاى فرج چقدر آشنايى؟
گفتم: آقاى من! کدام دُعا؟
فرمود: دو رکعت نماز بخوان وبگو:
(يا مَنْ اَظْهَرَ الْجَميلَ وَسَتَرَ الْقَبيحَ، يا مَنْ لَمْ يُؤاخِذْ بِالْجَريرَةِ وَلَمْ يَهْتِکِ السِّتْرَ، يا عَظيمَ المَنِّ يا کَريمَ الصَّفْحِ يا حَسَنَ التَّجاوُزِ، يا واسِعَ الْمَغْفِرَةِ، يا باسِطَ الْيَدَيْنِ بِالرَّحْمَةِ، يا مُنْتَهى کُلِّ نَجوى، ويا غايَةَ کُلِّ شَکْوى، يا عَوْنَ کُلِّ مُسْتَعين، يا مُبْتَدِئاً بِالّنِعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقاقِها.
سپس بگو:
يا رَبّاهُ (ده مرتبه) يا سَيّداهُ (ده مرتبه) يا مَوْلاه (ده مرتبه) يا غَايَتاه (ده مرتبه) يا مُنْتَهى غايَةِ رَغْبَتاه (ده مرتبه) اَسْأَلُکَ بِحَقّ هذِهِ الاْسْماءِ وبِحَقِّ محمّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ اِلاّ ما کَشَفْتَ کَربى ونَفَّسْتَ هَمّى وفَرَّجْتَ غَمّى وَاَصْلَحْتَ حالى.
پس هر حاجتى که دارى از خداوند مسئلت نما. پس از آن گونه راست صورتت را بر زمين بگذار وصدبار بگو:
(يا محمّد يا على! يا على يا محمّد اِکْفيانى فَأِنَّکُما کافِيايَ وَانْصُرانى فَأِنَّکُما ناصِرى).
سپس گونه چپ صورتت را بر زمين بگذار وصدبار بگو: (ادرکنى) ( وپس از صدبار اين ذکر ر) بسيار تکرار کن.
سپس به اندازه يک نفس بگو (الغوث الغوث الغوث..).
آنگاه سر از سجده بردار که ان شاءاللّه خداوند حاجتت را برآورده خواهد نمود).
📚دلائل الامامه، ص 299 ـ 301، معرفة من شاهد، بحار الانوار، ج 51، ص 304 ـ 306
ادامه دارد..
#داستان_
💠داستان "چرا دعای فرج را نمیخوانی؟"💠
🔅قسمت سوم
وقتى من مشغول نماز ودُعا شدم، آن شخص خارج شد.
بعد از اين که نماز ودعايم به پايان رسيد به طرف ابو جعفر خادم رفتم تا بپرسم اين مرد که بود؟ وچگونه وارد حرم مطهّر شده بود؟
وقتى درها را بررسى نمودم ديدم همه درها بسته وقفل زده بودند.
بسيار تعجب کردم، وبا خود گفتم: شايد اينجا دَرِ ديگرى دارد که من نمى دانم. پيش ابوجعفر رفتم. او داشت از داخل اتاقى که به عنوان انبار روغن چراغ از آن استفاده مى کردند، بيرون مى آمد، فوراً به او گفتم: اين مرد که بود؟ چطور توانسته بود داخل حرم شود؟
ابوجعفر گفت: همانطور که مى بينى درها بسته وقفل زده هستند، من هم که آن را باز نکرده ام.
من آنچه را که ديده بودم برى او تعريف کردم.
گفت: او مولايمان صاحب الزمان (عليه السلام) است، من بارها ايشان را وقتى حرم خالى است ـ مثل امشب ـ ديده ام.
از اين که چه موقعيّتى را از دست داده بودم، خيلى ناراحت شدم.
وقتى فجر دميد از حرم خارج شدم. به طرف محلّه (کرخ) رفتم، در اين مدّت آنجا مخفى شده بودم. هنگامى که خورشيد دميد، عدّه ى از مأمورين صالحان با اصرار از دوستانم سراغ مرا گرفتند، وبا خواهش بسيار مى خواستند که مرا ملاقات کنند.
آنها نامه ى هم با خود داشتند که در آن صالحان نوشته بود که مرا بخشيده وامان داه است. (همچنين مطالب جالب توجهى درباره خوبيها وگذشته خوب من وآينده خوبى که در انتظارم مى باشد در آن قيد شده بود.)
📚دلائل الامامه، ص 299 ـ 301، معرفة من شاهد، بحار الانوار، ج 51، ص 304 ـ 306
ادامه دارد...
#داستان_
#داستان_حضرت_ایوب_علیه_السلام_🍃
قسمت اول
👇
نام حضرت ايوب چهار بار به عنوان يكى از پيامبران و بندگان صالح خدا ذكر شده است.
علامه طبرسى در مجمع البيان، سلسله نسب حضرت ايوب را چنين ذكر نموده: ايوب بن اموص بن رازج بن روم بن عيصا بن اسحاق بن ابراهيم عليهم السلام
بنابراين ايوب با پنج واسطه به حضرت ابراهيم میرسد و از سوى ديگر مادر ايوب، از نواده هاى حضرت لوط عليه السلام بود.
حضرت ايوب در سرزمين جابيه، يكى از نقاط معروف شام چشم به جهان گشود، و پس از بلوغ، از طرف خداوند به پيامبرى مبعوث گرديد تا مردم آن سرزمين را از بت پرستى و فساد به سوى خداپرستى و عدالت بكشاند، او 93 سال عمر كرد.
آن حضرت هفده سال مردم آن سرزمين را به سوى خداى يكتا دعوت كرد، هيچكس جز سه نفر، به او ايمان نياوردند.
او همسر با ايمان و بسيار مهربانى، به نام رُحْمه داشت كه در سختترين شرايط، به ايوب خدمت كرد، و نسبت به او وفادارى نمود.
گرچه ايوب چندان در هدايت قوم خود توفيق نيافت، ولى خودسازى و صبر و استقامت او، همواره در تاريخ درس مقاومت و خودسازى به انسانها آموخته و می آموزد، و موجب نجات انسانها می شود.
حضرت ايوب بر اثر دامدارى، داراى گوسفندان و شترها و گاوهاى بسيار شد، و ثروت كلانى به دست آورد، به علاوه در توسعه كشاورزى كوشيد، و داراى مزارع، باغها، ساربانان، چوپانان، غلامان و فرزندان بسيار گرديد.
ولى همه تلاشهايش بر اساس عدالت بود، حقوق الهى و حقوق مردم را ادا می كرد، و همواره نعمتهاى الهى را شكر می نمود، و هرگز امور مادى او را از عبادت الهى باز نداشت، اگر در انجام دو كار ناگزير می شد، آن را كه براى بدنش دشوارتر و خشن تر بود بر می گزيد، و همواره در كنار سفره اش يتيمان حاضر بودند.
بعضى نوشته اند: ايوب هفت پسر و سه دختر داشت، و داراى شش هزار شتر و چهارده هزار گوسفند، و هزار جفت گاو و هزار الاغ بود.
كوتاه سخن آن كه در ميان انواع نعمتهاى الهى از مادى و معنوى قرار داشت، و همواره شكر و سپاس الهى می گفت، و به عبادت خدا اشتغال داشت، و به مستمندان رسيدگى می كرد، و آن چه از وظايف و مسؤوليتهاى دينى و انسانى بود، همه را به گونه شايسته انجام می داد.
ادامه دارد.....
#داستان_
🌸ادامه #داستان حصرت ایوب علیه السلام🌸
قسمت دوم
👇
🍃ايوب در آزمايش عجيب الهى🍃
ابليس به زندگى حضرت ايوب حسد برد، به پيشگاه خداوند چنين عرض كرد: اگر ايوب اين همه شكر نعمت تو را به جا می آورد، از اين رو است كه زندگى مرفه و وسيعى به او داده اى، ولى اگر نعمتهاى مادى را از او بگيرى، هرگز شكر تو را به جا نمی آورد، اينك (براى امتحان) مرا بر دنياى او مسلط كن تا معلوم شود كه مطلب همين است كه گفتم.
خداوند براى اين كه اين ماجرا سندى براى همه رهروان راه حق باشد، به شيطان اين اجازه را داد، ابليس پس از اين اجازه به سراغ ايوب آمد و اموال و فرزندان ايوب را يكى پس از ديگرى نابود كرد، ولى اين حوادث دردناك نه تنها از شكر ايوب نكاست، بلكه شكر او افزون گرديد.
ابليس از خدا خواست بر گوسفندان و زراعت ايوب مسلط شود، اين اجازه به او داده شد.
ابليس همه زراعت ايوب را آتش زد، و گوسفندان او را نابود كرد، ولى ايوب نه تنها ناشكرى نكرد، بلكه بر حمد و شكرش افزوده شد.
سرانجام شيطان از خدا خواست كه بر بدن ايوب مسلط شود، و باعث بيمارى شديد او گردد، خداوند به او اجازه داد، شيطان آن چنان ايوب را بيمار كرد كه از شدت بيمارى و جراحت، توان حركت نداشت، بى آن كه كمترين خللى به عقل و درك او برسد، خلاصه نعمتها يكى پس از ديگرى از ايوب گرفته می شد، ولى در برابر آن، مقام شكر و سپاس او بالا می رفت.
در بعضى از تواريخ، ماجراى گرفتارى ايوب به بلاها، چنين ترسيم شده است:
روز چهارشنبه آخر ماه محرم بود، يكى از غلامان ايوب آمد و گفت: جماعتى از اشرار، غلامان تو را كشتند، و گاوها را كه به آنها سپرده بودى به غارت بردند. هنوز سخن او تمام نشده بود كه غلام ديگر رسيد و گفت: اى ايوب! آتش عظيم از آسمان فرود آمد و همان دم همه چوپانان و گوسفندان تو را سوزانيد، در اين گفتگو بودند كه غلام سومى آمد و گفت: گروهى از سواران كلدانى و سرداران پادشاهان بابل آمدند و ساربانان را كشتند و شترانت را به يغما بردند.
در اين هنگام مردى گريبان چاك زده، خاك بر سر می ريخت و با شتاب نزد ايوب آمد و گفت: اى ايوب فرزندانت به خوردن غذا مشغول بودند، ناگهان سقف بر سر آنها فرود آمد و همه مردند.
حضرت ايوب همه اين اخبار را شنيد، ولى با كمال مقاومت، صبر و تحمل كرد، حتى ابروانش را خم ننمود، سر به سجده نهاد و عرض كرد:
اى خدا! اى آفريننده شب و روز، برهنه به دنيا آمدم و برهنه به سوى تو می آيم، پروردگارا! تو به من دادى و تو از من بازپس گرفتى. بنابراين هر چه تو بخواهى خشنودم.
ايوب به درد پا مبتلا شد، ساق پايش زخم گرديد، به بيمارى سختى دچار گرديد كه قدرت حركت نداشت، هفت يا هفده سال با اين وضع گذراند و همواره به شكر خدا مشغول بود.
او چهار همسر داشت، سه همسرش او را واگذاشتند و رفتند، فقط يكى از آنها به نام رُحْمه وفادار باقى ماند.
رنج و بيمارى او همچنان ادامه يافت و هفت سال و هفت ماه از آن گذشت، ولى حضرت ايوب، با صبر و مقاومت و شكر، همچنان آن روزهاى پر از رنج را گذراند؛ و اصلا نه در قلب و نه در زبان و نه در نهان و نه آشكارا، اظهار نارضايتى نكرد. زبان حالش به خدا اين بود:
تو را خواهم نخواهم نعمتت گر امتحان خواهى در رحمت به رويم بند و درهاى بلا بگشا...
ادامه دارد.....
#داستان_
#داستانهای کوتاه قرآنی
👈 داستان حضرت زکریا و یحیی
آخرین قسمت👇
💠 پیامبری یحیی و ویژگیهای او
ایشان در کودکی به مقام نبوت رسید و این از امتیازاتش میباشد زیرا اولین کسی است که در کودکی به پیامبری رسید.
پروردگار به او دستور داد تا با قوت و قدرت احکام تورات را در میان مردم اجرا کند .
او مروج آئین موسی بود و پس از ظهور عیسی مروج آئین او شد.
او در اثر رابطه تنگاتنگ با خدا به جایی رسید که از طرف خدا به 6 خصلت ستوده و بر او سلام شد.
او با مشاهده زهد و عبادت رهبانان و لباس مخصوصشان از مادرش درخواست چنین لباسی کرد و با وجود مخالفت پدر بالاخره از آنان تقلید کرد و آنقدر در بیت المقدس عبادت کرد تا مثل پاره ای استخوان شد.
یحیی شهید راه امر به معروف و نهی از منکر هیرودیس حاکم و پادشاه فلسطین عاشق هیرودیا دختر برادرش شد .
تصمیم گرفت با او ازدواج کند و اقوامش نیز به این وصلت راضی بودند.
این خبر به یحیی رسید و اعلام کرد که اینکار حرام و بر خلاف تورات است و شروع به مبارزه کرد.
فتوای او دهان به دهان به پادشاه رسید و با تحریک هیرودیا، هیرودیس دستور قتل او را صادر کرد و سرش را نیز نزد شاه و معشوقه اش آوردند.
بعد از مدتی سرش را در داخل شبستان مسجد اموی و بدنش را در محلی به نام زَبَدانی در مسجد دلم در حوالی دمشق به خاک سپردند.
نقل است که در مصیبتش زمین و آسمان و ملائکه 40 شبانه روز گریان شدند و خورشید نیز به مدت 40 روز در هاله ای از سرخی خون طلوع و افول کرد همانطور که در شهادت امام حسین(ع)اینگونه شد.
شادی روح همه شهدای والامقام راه حق
صلوات