🌷 #هر_روز_با_شهدا
شهید بزرگوار محسن وزوایی عزیز❤️
مثل_محسن_وزوایی
🌷رتبه اول کنکور ریاضی تو سال ۱۳۵۵ بود. تو دانشگاه شریف و رشته شیمی قبول شده بود. شاگرد اول دانشگاه بود و بارها از دانشگاههای معتبر براش دعوتنامه اومده بود. با اینکه کاملا به انگلیسی مسلط بود اما دلش میخواست تو همین ایـــــــــران بمونه.... میتونست مثل خیلیها یه زندگی خیلی خوب و مرفه داشته باشه و قطعاً استحقاقش رو هم داشت اما نه تنها تو کشورش موند، بلکه....
🌷بلکه کلاس درس جبههها رو به کلاس دانشگاه ترجیح داد. روز قبل شهادت جلوی آینه محاسنش رو شانه میکرد و آماده نماز میشد، مکثی کرد و خودش رو تو آینه دید و به همرزمش گفت: «داداشی رفتنی شدم، یقین دارم ساعتهای آخره.» اونایی که پرواز کردند و رفتند بهترین جوونای این مملکت بودند. باهوشترین بودند. نابغه بودند و البته عاشق.... مثلِ محسن وزوایی
🌹خاطره ای به یاد علمدار رشید اسلام، فرمانده شهید محسن وزوایی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#هر_روز_با_شهدا
شهید بزرگوار سیف الله شیعه زاده عزیز❤️
احتمالا تصویر این شهید بزرگوار را در فضای مجازی زیاد دیده باشیم؛ شهیدی که هیچ کس منتظرش نبود جز خدا....❤️
«شهید سیفالله شیعهزاده»
از شهدای بهزیستی استان مازندران که با یک زیر پیراهن راهی جبهه شد و هیچکس در جبهه نفهمید كه او خانوادهای ندارد. کم سخن میگفت و...
با سن کم سختترین کار جبهه یعنی
«بیسیمچی» بودن را قبول کرده بود
سرانجام توسط منافقین اسیر شد برگه و کدهای عملیات را قبل از اسارت خورد و منافقین پس از به شهادت رساندن وی، برای به دست آوردن رمز و کدهای بیسیم،
سینه و شکمش را شکافتند!!
ولی چیزی نصیب آنها نشد ...!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#شهید
#هر_روز_با_شهدا
شهید بزرگوار طیب حاج رضایی عزیز
دوازده ساله بودم که پدرم فوت کرد. هیچ منبع درآمدی نداشتیم. راهی بازار میوه شدم. به فروشنده ها التماس میکردم که اگر کارگر با مزد کم میخواهید مرا استخدام کنید.
به من می خندیدند و می گفتند کار بازار میوه سنگین است و...
جلوی یک حجره رسیدم که شلوغ تر از بقیه بود. با ناامیدی با آقای داخل حجره صحبت کردم.
گفت پسر جان سواد داری؟ گفتم بله
گفت بیا تو، از الان استخدام هستی.
حقوق خوبی به من میداد. بخصوص از وقتی فهمید که من یتیم هستم.
او طیب خان بود. مرد بزرگی که شبیه او را هرگز در زندگی ام ندیدم.
کاری که من در حجره طیب انجام می دادم ثبت بسته های کمک طیب خان به خانواده های مستحق بود. حدود ۵۰۰ خانوار به طور هفتگی بسته گوشت و کمک مالی از طیب میگرفتند!!
او به تنهایی یک کمیته امداد در تهران بود.
اگر خداوند دست او را گرفت و هدایت نمود، به خاطر این کارها و گره گشایی های طیب بود...
📙برگرفته از کتاب طیب. اثر گروه شهید هادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#شهید
🌷 #هر_روز_با_شهدا
شهید بزرگوار ناصر فولادی عزیز❤️
یک_تیر_دو_نشان....
🌷پرسید: مادر! دوست داری من چهطوری شهید بشوم؟ گفت: من چه میدانم که تو دوست داری چهطوری شهید بشوی؟ ناصر گفت: دوست دارم فوری شهید نشوم؛ چند ساعت توی خون خودم بغلطم و درد بکشم تا سختی و رنج جانبازان را هم درک کنم.
🌷خمپاره که آمد، یازده ترکش به بدنش نشست. وقتی رساندنش به بیمارستان، داشت ذکر میگفت: یا حجتبن الحسن(عج…) پارچه نوشته “آزادی خرمشهر را به حضور امام و امت حزب الله تبریک میگوییم” بر فراز مسجد جامع خرمشهر یادگار شهید ناصر فولادی است.
🌷شهید ناصر فولادی مسئول تبلیغات تیپ ثارالله (قبل از تبدیل تیپ به لشکر) بود و در عملیات بیت المقدس و روز فتح خرمشهر به فیض عظیم شهادت نائل شد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز ناصر فولادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#شهید
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#علت_علاقه_شهيد_هادى_به_گمنام_شدن....
🌷قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد. برگه مرخصی را گرفت. بعد از نماز با پیکر شهید حرکت کردیم. خسته بود و خوشحال. می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین شهید جا مانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.
🌷خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد. می خواستیم چند روزی تهران بمانیم. اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم...
🌷با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. برای جمع جوان ما غریبه می نمود. انگار می خواهد چیزی بگوید،امّا!
🌷....امّا! لحظاتی بعد سکوتش را شکست، آقا ابراهیم ممنونم. زحمت کشیدی، اما پسرم! پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا!! بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.
🌷چشمانش خیس از اشک بود.صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم. هر شب مادر سادات حضرت زهراء (س) به ما سر می زد. اما حالا! دیگر چنین خبری نیست... می گویند: شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!
🌷پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلت می خورد و پایین می آمد. می توانستم فکرش را بخوانم. گمشده اش را پیدا کرده... گمنامی!
🌹خاطره ای به ياد شهید گمنام ابراهیم هادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#علت_علاقه_شهيد_هادى_به_گمنام_شدن....
🌷قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد. برگه مرخصی را گرفت. بعد از نماز با پیکر شهید حرکت کردیم. خسته بود و خوشحال. می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین شهید جا مانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.
🌷خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد. می خواستیم چند روزی تهران بمانیم. اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم...
🌷با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. برای جمع جوان ما غریبه می نمود. انگار می خواهد چیزی بگوید،امّا!
🌷....امّا! لحظاتی بعد سکوتش را شکست، آقا ابراهیم ممنونم. زحمت کشیدی، اما پسرم! پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا!! بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.
🌷چشمانش خیس از اشک بود.صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم. هر شب مادر سادات حضرت زهراء (س) به ما سر می زد. اما حالا! دیگر چنین خبری نیست... می گویند: شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!
🌷پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلت می خورد و پایین می آمد. می توانستم فکرش را بخوانم. گمشده اش را پیدا کرده... گمنامی!
🌹خاطره ای به ياد شهید گمنام ابراهیم هادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات