#پرسش_و_پاسخ
🎙 سوال
❓علت دغذغه و دلواپسی چیست؟
🔈 پاسخ
☝️ابتدا باید زمینه و #عامل_دغدغه را بررسی کرد.
گاهی دغدغه نسبت به:
👈 امری از #امور_دنیوی است که یا از دست رفته یا نگران از دست رفتن آن و یا حرص رسیدن به آن دارد و یا نمیداند آینده چه کار کند و یا چه بر سر او میآید.
این حالت، نوعاً از ⬅️ #ضعف_توکل به خدای متعال سر چشمه می گیرد و
باید برای رسیدن به امر مطلوب:
_ #برنامه_ریزی کرده
_و اسبابش را فراهم کند
_و به موانع آن نیز توجه کند که آن را از بین ببرد و یا نگذارد که پیدا شود
👈 و یا نسبت به امری از #امور_آخرتی است، که این امری #مطلوب است.
_لکن باید دید که این امر چه مقدار به اندازه ی #ظرفیت_وجودی اوست یعنی چه مقدار آگاهی به مقصد دارد
_ و آیا توقع دارد که سریع و بدون داشتن #ظرفیت یا انجام امور مناسب و طی کردن مراحل به آن برسد،
🚫 در این صورت دغدغه ی آن نه فایده ای برایش دارد و گاهی موجب خود خوری و مشکلات روانی یا جسمی می شود
✅ و پس از این سنجش باید راهکار رسیدن به مقصد #معقول و #مناسب_با_ظرفیت وجودیش را پیدا کرده و این دغدغه به #عمل بیانجامد و
«دغدغه به تنهایی کفایت نمیکند.»
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت یازدهم
🔻#سیاهان به ما رسیدند و هر کدام با سیاه خود به راه افتادیم و از هم جدا شدیم. به #دامنه کوهی رسیدیم راه باریک و پر سنگلاخ بود و در پایین کوه دره عمیقی بود ولی ته دره #هموار بود و من دلم خواست از بالای کوه بروم بخاطر اینکه هوای ته دره #حبس است.
🔻سیاه به من رسید و #خیال مرا تأیید کرد که علاوه بر حبسی ته دره درنده و خزنده نیز هست و در بلندی تماشای اطراف نیز میشود. دو سه مرتبه #ریگ ها از زیر پاها خزیده افتادیم دو سه متری رو به پایین غلطیدم و نزدیک بود به ته #دره بیفتم ولی به خارها و سنگها چنگ میزدم و خود را نگه میداشتم و دست و پا و پهلو همه #مجروح گردید. همچنین بینی به سنگی خورد و شکست. به سیاهک گفتم عجب اشتباهی کردیم در #بلندی ماندیم و کاش از ته دره رفته بودیم و سیاه به من خندید و میگفت: «هر کس در دنیا #تکبر نماید خداوند پستش میکند و هرکس برتری و بلندی جوید، دماغش را به خاک می مالند.» اینها را خواندید و #عمل نکردید.
🔻من به هر زحمتی که بود خود را از دامنه و بیراهه #خلاص نمودم با بدنی مجروح و دل پردرد ولی بیچاره ای که در جلو ما می رفت از آن دامنه پرت شد و افتاد به پایین دره و صدای #نالهاش بلند بود و سیاهش پهلویش نشسته بود به او میخندید و او همانجا ماند. خلاصه بعد از سختیهای زیاد به #همواری رسیدیم اما خستگی و تشنگی و سوزش همان جراحتها آزارم میداد. #سیاهک چند مرتبه خواست مرا از راه بیرون کند گوش نکردم و چون دید از او اطاعت نکردم #عقب ماند.
کمی گذشت و رسیدم به باغی که راهم از میان آن باغ بود...
♨️ ادامه دارد...