📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
🗒 #قـسمت چهاردهم
بعد بدون اينكه حرفی بزند، آيه ۳۰ سوره يس برايم يادآوری شد: روز قيامت برای مسخره كنندگان ، روزِ حسرتِ بزرگی است.
«یا حَسرَةً علی العِباد ما یأتیهم من رسولٍ الاّ کانوا به یَستهزؤن» خوب به ياد داشتم كه به چه چيزی اشاره دارد. من خيلی اهلِ شوخی و خنده و سرِكار گذاشتنِ رفقا بودم. با خودم گفتم: اگه اينطور باشه كه خيلی اوضاعِ من خرابه! رفتم صفحهٔ بعد، روزِ بعد هم كُلی اعمال خوب داشتم. اما كار های خوبِ من پاک نشد. با اينكه آن روز هم شوخی كرده بودم، اما در اين شوخیها، با رفقا گفتيم و خنديديم، اما به كسی اهانت نكرديم. غيبت نكرده بودم. هيچ گناهی همراه با شوخیهای من نبود. برای همين، شوخیها و خندههای من، به عنوانِ كارِ خوب ثبت شده بود. با خودم گفتم: خدا را شكر. خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد، با تعجب ديدم كه ثوابِ حج در نامهٔ عملِ من ثبت شده! به آقايی كه پشتِ ميز نشسته بود با لبخندی از سرِ تعجب گفتم: حج؟! من اين اواخر مکه رفتم، در سنينِ نوجوانی کی مكه رفتم که خبر ندارم!؟ گفت: ثوابِ حج ثبت شده، برخی اعمال باعث ميشود كه ثوابِ
چندين حج در نامهٔ عمل شما ثبت شود. مثل اينكه از سر مهربانی به پدر و مادرت نگاه کنی يا مثلا زيارتِ با معرفتِ امام رضا «ع» و...
____________________
1. امام حسين «ع» ميفرمايند: برترين اعمال بعد از اقامهٔ نماز، شاد کردن دلِ مؤمن است؛ البته از طريقی که گناه در آن نباشد.
📚المناقب، ج 4، ص 75
2. پيامبر فرمودند: هر فرزند نيکوکاری که با مهربانی به پدر و مادرش نگاه کند در مقابلِ هر نگاه، ثوابِ يک حجِ کاملِ مقبول به او داده ميشود، سؤال کردند: اگر روزی صد مرتبه به آنها نگاه کند؟ فرمود: آري...
📚بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۷۳
@negin486970
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
🗒 #قـسمت پانزدهم
اما دوباره مشاهده كردم كه يكی يكی اعمالِ خوبِ من در حال پاک شدن است! ديگر نياز به سؤال نبود. خودم مشاهده كردم كه آخرِ شب با رفقا جمع شده بوديم و مشغولِ اذيت كردن يكی از دوستان بوديم، يادِ آيه ۶۵ سورهٔ زمر
افتادم كه ميفرمود: « برخي اعمال باعث حبطِ (نابودی) اعمال (خوب انسان) ميشود.»
به دو نفری كه در كنارم بودند گفتم: شما يک كاری بكنيد! همينطور اعمالِ خوب من نابود ميشود و... سَری به نشانهٔ نا اميدی و اينكه نميتوانند كاری انجام دهند برايم تكان دادند. همينطور ورق ميزدم و اعمال خوبی را ميديدم كه خيلی برايش زحمت كشيده بودم، اما يكی يكی محو ميشد. فشارِ روحی شديدی داشتم. كم مانده بود دق كنم. نابودی همهٔ ثروتِ معنویام را به چشم ميديدم. نميدانستم چه كنم! هرچه شوخی كرده بودم اينجا جدی جدی ثبت شده بود. اعمال خوب من، از پروندهام خارج ميشد و به پروندهٔ ديگران منتقل ميشد.
نكته ديگری كه شاهد بودم اينكه؛ هرچه به سنين بالاتر ميرسيدم، ثوابِ كمتری از نماز های جماعت و هيئتها در نامهٔ عملم ميديدم! به
جوانی كه پشت ميز نشسته بود گفتم: در اين روزها من تمام نماز هايم را به جماعت خواندم. من در اين شبها هيئت رفتهام. چرا اينها در
اينجا نيست؟؟ رو به من كرد و گفت: خوب نگاه كن. هرچه سن و سالت بيشتر ميشد، ريا و خودنمايی در اعمالت زياد ميشد. اوايل خالصانه به مسجد و هيئت ميرفتی اما بعدها، مسجد ميرفتی تا تو را ببينند. هيئت ميرفتی تا رُفَقايت نگويند چرا نيامدی! اگر واقعاً برای خدا بود، چرا به فلان مسجد يا هيئت كه دوستانت نبودند نميرفتی؟؟😒😠
@negin486970
#سلاٰمبرابراهیٓم🌱
بسم الله الرحمن الرحیم
ره منزل ليلۍ ڪه خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است ڪه مجنون باشی
#قسمت۱📚
#چراابراهيمهادي؟
تابستان سال ۱۳۸۶بود . در مسجد امين الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء بودم. حالت عجيبي بود! تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند. من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ايستاده بودم. بعد از نماز مغرب، وقتي به اطراف خود نگاه كردم، با کمال تعجب ديدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته!
درست مثل اينكه مسجد، جزيرهاي در ميان درياست! امام جماعت پيرمردي نوراني با عمامهاي ســفيد بود. از جا برخاســت و رو به ســمت جمعيت شــروع به صحبت كرد. از پيرمردي كه در كنارم بود پرسيدم: امام جماعت را ميشناسي؟ جواب داد: حاج شــيخ محمد حســين زاهد هستند. اســتاد حاج آقا حق شناس و حاج آقا مجتهدي. من كه از عظمت روحي و بزرگواري شيخ حسين زاهد بسيار شنيده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش ميكردم.
سكوت عجيبي بود. همه به ايشان نگاه ميكردند. ايشان ضمن بيان مطالبي در مورد عرفان و اخالق فرمودند: دوســتان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخالق ميدانند و... اما رفقاي عزيز، بزرگان اخالق و عرفان عملي اينها هستند. تصوير بزرگي را در دست گرفت. از جاي خود نيم خيز شدم تا بتوانم خوب نگاه کنم. تصوير، چهره مردي با محاسن بلند را نشان ميداد كه بلوز قهوهاي بر تنش بود.
خوب به عكس خيره شدم. كام ًال او را شناختم. من چهره او را بارها ديده بودم. شك نداشتم كه خودش است.
ابراهيم بود، ابراهيم هادي!!
کتاب سلاٰمبرابراهیٓم جلد1
صفحه9
@negin486970
#سلامبرابراهیم🌱
#قسمت ۳📚
ابراهیم در دوران پيروزي انقلاب شجاعتهاي بسياري از خود نشان داد. او همزمــان بــا تحصيل علم بــه کار در بازار تهران مشــغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربيت بدني و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.
ابراهيــم در آن دوران همچون معلمي فداکار به تربيت فرزندان اين مرز وبوم مشغول شد.
او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان يعني ورزش باســتاني شــروع کرد. در واليبال وکشــتي بينظيربود. هرگز در هيچ ميداني پا پس نکشيد و مردانه مي ايستاد.
مردانگــي او را ميتوان در ارتفاعات ســر به فلک کشــيده بازي دراز و گيلان غرب تا دشتهاي سوزان جنوب مشاهده کرد.
حماســه هاي او در اين مناطق هنــوز در اذهان ياران قديمي جنگ تداعي ميکند.
در والفجر مقدماتي پنج روز به همراه بچههاي گردانهاي کميل و حنظله درکانالهاي فكه مقاومت کردند. اماتسليم نشدند.
ســرانجام در 22 بهمن سال 1361 بعد از فرســتادن بچه هاي باقيمانده به عقب، تنهاي تنها با خدا همراه شد. ديگركسي او را نديد. او هميشه از خدا ميخواســت گمنام بماند، چرا كه گمنامي صفت ياران محبوب خداست. خدا هم دعايش را مســتجاب كرد. ابراهيم سالهاست كه گمنام و غريب در فكه مانده تا خورشيدي باشد براي راهيان نور.
@negin486970
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠به همه جا اشراف داشتم💠
🔰بازگشت
#قسمت-دوم
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــ😱ـــرزخ🍂🍃
#قسمــــت〖هشتم〗
🔴 گفتم: حالا یادم آمد که همین تفصیل در اخبار وارد است، ولی دهشت (حیرت) و وحشت هنگام سؤال آن را از یادم برده بود و تو به یادم آوردی، خدا مرا بیتو نگذارد! حالا بگو تو از کجا با من آشنا شدی؟ و حال آنکه من با تو سابقهای ندارم و با اینهمه عشقِ مُفرطی که به تو دارم، فراق تو را مساوی با هلاکت خود میدانم.
گفت: من از اوّل با تو بودهام و مهربانی داشتهام ولیکن محسوس تو نبودهام؛ چون دیده تو در جهان مادّی چندان بینایی نداشت. من همان رشته محبت و ارتباط تو با علی بن ابیطالب و اهل بیت پیغمبر علیهم السلام هستم و سوره هُدایِ تو هستم که از او به قدر قابلیت تو در تو ظهور دارد.
از این رو اسم من هادی است ولی نسبت به تو، امیر المؤمنینعلیهالسلام هادی پرهیزکاران است.
«ذلِکَ الکِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ هُدیً لِلمُتَّقِینَ»؛
این کتاب که تردید در آن نیست، هدایت برای پرهیزکاران است.
من همان تمسّک و وابسته تو هستم به آن عروة الوثقی که: «فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَیُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالعُرْوَةِ الوُثْقی لَا انْفِصامَ لَها»؛
پس هر کس که به طاغوت [و تمام معبودهای دروغین غیر خدا] کفر ورزد و به خدا ایمان آورد، به دستگیره محکمی چنگ زده است که هیچ گسستن و تَرَکی برای آن نیست.
[من] از تو هیچ جدایی ندارم، مگر اینکه تو خود را به هوسهایی از من دور داری و وجه اینکه کنیه من «ابو الوفا و ابوتراب» شده، آن است که تو غالباً و حتّی الامکان بر طبق اقوال و وعدههایت رفتار میکنی و برای مؤمنین تواضع و فروتنی.
⏮ادامه دارد ...
#سیاحت_غرب
بسم الله الرحمن الرحیم
ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــ😱ـــــرزخ
#قسمــــت〖پانزدهم〗
🔴گفتم:
«علیک و علیها السّلام منّی و من اللَّه و رحمة اللَّه و برکاته!؛
⇦ سلام من و خداوند و رحمت و برکات او بر تو و ایشان باد!».
پرسیدم: چرا از میان این جمع، آن دو آقازاده لباس جنگ پوشیدهاند و حال آنکه در اینجا جنگی نیست؟ دیدم رنگ حبیب رضی الله عنه تغییر یافت و چشمهایش پُر از اشک گردید و گفت: این دونفر درکربلا اراده داشتند که به تنهایی آن دریای لشکر را تار و مار و به دار البوار (سرای نیستی) رهسپار نمایند، ولی اسباب و تقادیر الهیه طوری پیشامد نمود که نشد آن اراده آهنین خود را به منصه ظهور برسانند، همان در سینههایشان گره شده و عقده کرده و تا بهحال ثابت مانده و انتظار زمان رجعت
را دارند که عقده دلشان گشوده شود و همان عقده است که به صورت لباس جنگ درآمده و محسوس تو شده است.
گله از بیمهری بازماندگان
دیدم که آنان رفتند و من و هادی تنها ماندیم و حجره مثل اوّل کوچک و بی دستگاه سلطنتی شد. به هادی گفتم:
من دوباره به نزد اولاد و اهل بیت خود نمیروم؛ زیرا از خیرخواهی آنان مأیوسم. اگرچه به اسم من کارهایی میکنند؛ ولی فقط همان اسم است، و روح عملیات شان (نیّت اعمالی که انجام میدهند) برای دنیای خودشان است و غیر از اینکه بر غصّه و اندوه من بیفزایند، حاصلی ندارد. به آنچه خود دارم، قناعت میکنم و پس از امیدواری به مراحم (مهربانی های) این بزرگواران، به هر خطری که برسم صبر میکنم و بر خود سهل و آسان است
⏮ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بـــــ😱ــــرزخ
#قسمــــت〖شانزدهم〗
🌸✨برخاستم و توبره پشتی را به پشت بستم و مجدّانه به راه افتادم. راه، صاف و بدون سنگلاخ بود و هوا چون هوای بهار و من هم با قوّت و تازهکار و با شوق بسیار به دیدار محبوب گل عُذار (گُل رو) هادی وفادار تا نصف روز به سرعت میرفتم. کمکم خسته و تشنه شدم، هوا گرم و راه باریک و پر خار و خاشاک گردید. از دامنه کوهی بالا میرفتم، از تنهایی نیز در وحشت بودم. به عقب سر نگاه کردم، دیدم کسی به طرف من میآید، خوشحال شدم که الحمدللَّه تنها نماندم. تا به من رسید، دیدم شخصی سیاه و دراز بالا، دارای لبهای کلفت و دندانهای بزرگ و نمایان و بینی پهن و مهیب و متعفّن است، سلامی به من داد. ولی حرف لام را اظهار نکرد و گفت:
⇦ «سام علیک!؛ مرگ بر تو».
من به شک افتادم که اظهار عداوت نمود - چنانکه قیافه نحسش نیز شهادت میدهد - و یا آنکه زبانش در ادا سستی نموده است. در جواب سلام محضِ احتیاط به همان علیک اکتفا نمودم. پرسیدم: کجا را قصد دارید؟ گفت: با تو هستم. من هیچ راضی نبودم که با من باشد، چون از او در خوف و وحشت بودم.
پرسیدم: اسمت چیست؟ گفت: همزاد تو، اسمم جهالت و لقبم کجرو و کنیهام ابو الهَوْل (پدر وحشت و هراس) و شغلم افساد و تفتین (فتنه انگیزی) [است]. هریک از این عناوین موحشه باعث شدّت وحشت من شد.
با خود گفتم: عجب رفیقی پیدا شد، صد رحمت به آن تنهایی!
پرسیدم: اگر به دو راهی رسیدیم راه منزل را میدانی؟ گفت: نمیدانم.
گفتم: من تشنهام! در این نزدیکیها آب هست؟ گفت: نمیدانم.
گفتم: منزل دور است یا نزدیک؟ گفت: نمیدانم.
گفتم: هستی با دانایی یکی است. پس چرا نمیدانی؟
گفت: همین قدر میدانم که همچون سایه تو، از اوّل عمر تو، ملازم (همراه) تو بودهام و از تو جدایی ندارم، مگر آنکه به توفیق خدا، تو از من جدا شوی.
با خود گفتم: گویا این همان شیطان است که به وسوسههای او در دنیا گاهی به خطا افتادهام. به عجب دشمنی گرفتار شدهام، خدایا رحمی! جلو افتادم و او به فاصله ده قدمی از دنبال من میآمد و راه، کتل (تپه) و سربالایی بود. رسیدم به سر کوه. جهت رفع خستگی نشستم. آقای جهالت به من رسید و گفت: معلوم میشود خسته شدهای. الساعة (الآن) پنج فرسخ راه را برای تو یک فرسخ میکنم تا زودتر به منزل برسی.
گفتم: معلوم میشود با این نادانی معجزه هم داری! گفت: بیا تماشا کن به سفیدی راه که چطور قوسی و کمانه شده است و به قدر پنج فرسخ طول دارد، وَتَر این قوس را که به منزله زهِ کمان است ملاحظه کن که چقدر مختصر و کوتاه است؛ زیرا در علم هندسه روشن است که قوس هرچه از نصف دایره بزرگتر باشد، وتر او کوتاهتر گردد و ما اگر بیراهه، از خطّ وتر این قوس برویم تا داخل شاهراه به قدر یک فرسخ بیش نیست، ولکن خود شاهراه قریب به پنج فرسخ است و عاقل، راه دراز را بر کوتاه اختیار نمیکند
#سیاحت_غرب
🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
s3.mp3
724.9K
namaaz28.mp3
4.71M
#نماز_سکوی_پرواز
#قسمت _28
نماز؛ مثل يه اتاق پر از نوره!
هر بار که واردش میشی؛ اضطراب هات رو همونجا جا بذار؛ و با يه قلب آروم و نورانی بیا بیرون! باید،تمرين کنی.#استاد_شجاعی 🎤