💠زمان در برزخ معنایی ندارد💠
✅ زمان از مشخصات و مختصات عالم دنیاست که روز و شب و ماه و سال دارد و وقتی دنیا به پایان میرسد خصوصیات آنهم تمام میشود و چنانچه کسی وارد برزخ شود دیگر این گذر زمان معنای دیگری پیدا میکند و ممکن است برای یک نفر یکساعت دنیا هزار سال بگذرد و برعکس هزار سال برای یک شخص دیگر به اندازه یکساعت دنیا باشد، این روایت به این نکته به خوبی اشاره میکند:
🌷 روزی امیرالمومنین علی (ع) با جمعی از یاران خود به قبرستان رفتند و خطاب به آنان فرمودند:
❓آیا می خواهید چیزی را به شما نشان دهم که تاکنون ندیده باشید؟
عرض کردند: بلی یا امیرالمومنین.
🔘 پس حضرت بر سر قبر کهنه ای که نشان می داد صاحب آن مدت ها پیش فوت نموده، رفته و فرمودند:
«یا عَبدالله؛ قُم بِاذنِ الله؛ ای بنده ی خدا؛ به اِذن خداوند برخیز»
⭕️در همان حال قبر شکافته شد و پیرمردی با محاسن و موهای سفید از قبر بیرون آمد و عرض کرد: «السلامُ عَلیک یا وَلی الله».
🔻حضرت جواب او را داده و فرمودند: چند سال است که از دنیا رفته ای؟
🔻مرد پاسخ داد: فدایت شوم، سال نشده.
🔻حضرت فرمودند: چند ماه است؟
🔻مرد پاسخ داد: به ماه هم نرسیده.
🔻حضرت فرمودند: چند روز است؟
🔻مرد عرض کرد: روز هم نشده است.
🔻حضرت فرمودند: چند ساعت است؟
🔻مرد پاسخ داد: به ساعت هم نرسیده است،
⭕️چرا که تا داخل قبر خویش گردیدم، بعد از سؤال نکیر و منکر، حوریِ زیباروی و خوش صورتی را در قبر دیدم و در آن لحظه به ناگاه گردنبندی که در گردن داشت پاره گردید و دانه های آن متفرق شد و من و او مشغول جمع کردن دانه ها گردیدیم که به ناگاه شما مرا فراخواندید.
⭕️پس حضرت علی (ع) فرمودند: ای مرد به جایگاه خود بازگرد و انشاءالله خداوند تو را از رحمت بی پایانش بی نصیب نفرماید.
⚛ وقتی آن مرد به درون قبر بازگشت حضرت به همراهان خود فرمودند:
او صد سال بود که از دنیا رفته و به دلیل اعمالش تا قیام قیامت دچار عذاب عالم برزخ نخواهد گردید.
🔶 آنگاه حضرت بر سر قبری که تازه بود و گویا صاحب آن ساعاتی پیش از دنیا رفته بود آمدند و صاحب آن قبر را صدا زدند.
🔸پس جوانی سیاه روی با حالی زار از قبر بیرون آمد و پاسخ داد:
«السلامُ عَلیک یا امیرالمومنین».
🔸حضرت جواب سلام او را داده و فرمودند: جوان؛ چند ساعت است که از دنیا چشم فروبسته ای؟
🔸عرض کرد: فدایت شوم، از ساعت گذشته است.
🔸حضرت فرمودند: چند روز است؟
🔸پاسخ داد: از روز زیادتر است.
🔸حضرت فرمودند: چند سال است؟
🔸پاسخ داد: سال های فراوانی است، آنقدر گرفتاری و رنج و عذاب بر من غالب شده است که خاطرم نیست چند سال است، گویا صد سال است.
🔳 پس حضرت فرمودند: به جایگاه خود بازگرد و در حق او دعا فرمودند و به برکت دعای آن حضرت در عقاب و عذاب او تخفیفی داده شد.
🔳 سپس امیرالمومنین علی (ع) فرمودند: او را همین امروز و شاید یک ساعت پیش دفن کرده اند و همانا آگاه باشید که فرق میان انسان مومن و منافق در قبر این چنین است.
📕جواهر: 181، جهنم میعادگاه پیروان شیطان: 38، برزخ ص 59
#سه_دقیقه_تا_قیامت
(قسمت ۸)👇👇
💥بعد از سقوط صدام در دهه هشتاد چندبار به کربلا رفته بودم.
دریکی از این سفرها پیرمرد کرولالی با ما بود که مسئول کاروان به من گفت:
میتوانی مراقب این پیرمرد باشی؟
🔰خیلی دوست داشتم مثل تنها باشم و با مولای خود خلوت کنم اما با اکراه قبول کردم.
♦️پیرمرد هوش و حواس درست حسابی هم نداشت و دائم باید مواظبش میشدم تا گم نشود.تمام سفر من تحت شعاع حضور پیرمرد سپری شد.
🍃حضور قلب من کم رنگ شده بود، هر روز پیرمرد با من به حرم می آمد و برمیگشت چون باید مراقب این پیرمرد میبودم.
✔️روز آخر قصد خرید یک لباس داشت فروشنده وقتی فهمید متوجه نمی شود قیمت راچند برابر گفت. جلو رفتم و گفتم:چه میگویی آقا؟ این آقا زائر مولاست،این لباس قیمتش خیلی کمتر است...
🍀 خلاصه اینکه من لباس را خیلی ارزانتر برای پیرمرد خریدم و او خوشحال و من عصبانی بودم.
♦️ با خودم گفتم:عجب دردسری برای خودم درست کردم! این دفعه کربلا اصلاً حال نداد...
🔆یکدفعه دیدم پیرمرد ایستاد روبه حرم کرد و با انگشت دستش من را به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی برای من دعا کرد.
🌷جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد آقا امام حسین علیه السلام شفاعت کردند و گناهان ۵ ساله را بخشیدند.
بید در آن شرایط قرار میگرفتید تا بفهمید که بعد از این اتفاق چقدر خوشحال شده بودم.
🍃 صدها برگ در کتاب اعمال من جلو می رفت،اعمال خوب این سال ها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود.
💥در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم شب های جمعه همه دور هم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن فعالیت نظامی و.. داشتیم.
❎ در پشت محل پایگاه، قبرستان شهرستان ما قرار داشت.
ما هم بعضی وقت ها دوستان خودمان را اذیت می کردیم. البته تاوان تمام این اذیت ها را در آن جا دادم.
♻️یک شب زمستانی برف سنگینی آمده بود. یکی از رفقا گفت: کی میتواند الان به ته قبرستان و برگردد؟
💠 گفتم: اینکه کاری ندارد. من الان می روم. او به من گفت باید یک لباس سفید بپوشی. من از سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم.
🔷 صدای خس پای من بر روی برف از دور شنیده میشد. اواخر قبرستان که رسیدم صوت قران شخصی را شنیدم...
🔸 یک پیرمرد روحانی از سادات بود شب های جمعه تا سحر داخل یک قبر مشغول قرائت قرآن می شد.
🔮فهمیدم که رفقا میخواستند با این کار با سید شوخی کنند!
می خواستم برگردم اما با خودم گفتم اگر الان برگردم رفقا من را به ترسیدن متهم می کنند.
🛡 برای همین تا انتهای قبرستان رفتم هرچی صدای پای من نزدیکتر میشد صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر می شد. از لحنش فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم.
📘 تا این که بالای قبر رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود.
تا مرا دید فریاد زد و حسابی ترسید.
من هم که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم.
پیرمرد رد پایم را در داخل برگرفت و دنبال من آمد.
🌾وقتی وارد پایگاه شد حسابی عصبانی بود .ابتدا کتمان کردم اما بعد معذرت خواهی کردم و با ناراحتی بیرون رفت .
🍀حالا چندین سال بعد از این ماجرا در نامه عمل حکایت آن شب را دیدم!
🌒نمی دانید چه حالی بود وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عمل می دیدم مخصوصاً وقتی کسی را اذیت کرده بودم از درون عذاب می کشیدم.
⚡️از طرفی در این مواقع باد سوزان از سمت چپ وزیدن میگرفت.طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ می شد.
وقتی چنین عملی را مشاهده کردم و گونه آتش در نزدیکی خودم دیدم دیگر چشمانم تحمل نداشت.
💫 همان موقع دیدم که این پیرمرد سید که چند سال قبل مرحوم شده بود از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت.
💥سپس به آن جوان گفت:
من از این مرد نمیگذرم او مرا اذیت کرد و ترساند.
من هم گفتم به خدا من نمی دانستم که سید در داخل قبر دارد عبادت می کند.
💮جوان به من گفت: اما وقتی نزدیک شد فهمیدی که دارد قرآن میخواند چرا برنگشتی؟
دیگر حرفی برای گفتن نداشتم...
♻️ خلاصه پس از التماسهای من، ثواب دو سال از عبادت هایم را برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود. دوسال نمازی که بیشتر به جماعت بود...دو سال عبادت را دادم فقط به خاطر اذیت و آزار یک مومن...!
ادامه دارد..
📝وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید:
🔺سردار حاج حسبن کاجی می گوید:
بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقهی کردستان عراق بودیم که به طرز غیرعادی جنازهی شهیدی را پیدا کردیم.
از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود.
🌷در وصیتنامه نوشته بود :
من سیدحسن بچهی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم...
پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند...
من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم و جنازهام هشت سال و پنج ماه و 25 روز در منطقه میماند.
بعد از این مدت، جنازهی من پیدا میشود و زمانی که جنازهی من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست.
این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما میگویم. به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت میکنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند.
و...
🌷بعد از خواندن وصیتنامه دربارهی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم.
دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و 25 روز از آن گذشته است.
📚برگرفته از کتاب:
خاطرات ماندگار؛ ص192 تا 195
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
به جمع ما بپیوندید
@khabar_kordestan
12.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 اولین نوحه صادق آهنگران در حضور امام به درخواست شهید علمالهدی
🌹روایت اخلاص شهید علمالهدی در جماران از زبان صادق آهنگران:
یک روز حسین به من گفت: در هویزه مدتهاست عملیات نشده و بچهها روحیهشان کسل شده بیا و توسلی بخوان، تا بچهها روحیه بگیرند.
برای اولین بار، آن نوحه را، در اتاق شهید علمالهدی خواندم که شاید ۱۲ متر بیشتر مساحت نداشت و ۲۰ - ۳۰ نفری رزمنده در آن جمع بودند. از تمام آن گروهی که آن شب در آن اتاق در هویزه بودند، فقط دو نفرشان زنده هستند و همه به شهادت رسیدهاند.
علم الهدی از من خواست که فردا همراه عشایر به جماران بروم و آن نوحه را در آنجا هم بخوانم.
در جماران همین که شروع به خواندن کردم، دیگر حسین را ندیدم. بعدها مادرش گفت: از حسین گله کردم، که چرا این همه آدم را به تهران بردی، ولی خودت جلوی دوربین نرفتی تا تو را در تلویزیون ببینیم؟ او گفته بود: یک لحظه احساس کردم تمام آن زحماتی را که کشیدم دارم به باد میدهم. خیلی دوست داشتم در تلویزیون مرا نشان بدهند؛ به همین دلیل از آنجا فرار کردم، تا در عملم ریا راه پیدا نکند.
❌مسؤلین با دقت بخوانند❌
#شهید_دکتر_چمران:
توی کوچه پیرمردی رو دیدم که روی
زمین سرد خوابیده بود...
سن و سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم؛😞
اون شب رخت و خواب آزارم
می داد! و خوابم نمیبرد از فکرپیرمرد...💭
رخت و خوابم رو جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم اون شب، سرما توی بدنم نفوذ کرد
و #مریض شدم ...‼️
اما روحم شفا پیدا کرد
چه مریضی #لذت_بخشی ...☺️
#شهید_مصطفی_چمران🌷
#وزیر_دفاع_سابق
⭕نماز شب در سیره #امام_سجاد علیه السلام
⭕اهمیت دادن آن حضرت به نماز به قدری بود که وقتی به نماز می ایستاد، مانند ساق درختی بود که حرکت نمی کرد، مگر آنچه که باد از لباس های او حرکت می داد. چون به «مالِک یومِ الدِّین» می رسید، این آیه را آنقدر تکرار می کرد که نزدیک بود جان از بدنش خارج شود. وقتی به سجده می رفت، سر از سجده برنمی داشت تا عرق می کرد و عرقش جاری می شد. سجده را به قدری طول می داد که سالی چندین مرتبه پینه های پیشانی و سر زانوهایش می افتاد، و حضرت آنها را جمع می کرد و می فرمود: آنها را پس از مرگ، داخل کفنم بگذارید.
⭕شب ها آنقدر نماز می خواند تا خسته و بی حال می شد؛ به طوری که دیگر نمی توانست ایستاده حرکت کند و خود را به فرش و رختخواب برساند، آخرالامر مانند کودکانی که هنوز راه نیفتاده اند حرکت می کرد و خود را به رختخواب می رسانید.
📚 سجاده عشق، ص ۱۱۹
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم نداءالاسلام
✅توفیقات مرحوم شيخ انصارى
✍ العبد محمدتقی بهجت:آيا حالات و مقامات شيخ انصارى جاى اغتباط نيست كه بين دو محال عادى جمع كرده بود، با يك چشم دو درس خارج فقه و اصول در شبانه روز مى گفت و تأليفات آن چنانى داشت و ظاهراً نوشتنى ها را در روز مى نوشتند، چون در شب درست نمى ديدند.
اين در رابطه با علميّات، اما نسبت به عمليّات، هر روز نماز جعفر طیّار، زيارت عاشورا و جامعه کبیره و یک جزء قرآن مى خواندند، و به نماز شب هم مقيّد بودند. آيا جمع بين اين امور جز با اين مى شود كه خداوند بركت در اوقات و توفيق در اعمال بدهد
22.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 #حتما_ببینید
💢 این خانم معاون مدرسه عکس شهدایی که توی سالن مدرسه بودن جمع کرده و جایی گذاشته، سه شب شهید به خوابش میاد و میگه: ما به شما چه بدی کردیم که عکس های مارو جمع کردید؟!
🔺از زبان خود خانم معاون بشنوید...
🌹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون؛
🔹شهید حسن اصغری، روحش شاد وراهش پر رهرو باد🌷🌷
الهی که روز قیامت جلو شهدا سرامون رو پایین نگیریم
#با_شهدا
📕دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ ساله
✍️در تفحص شهدا،
دفترچه یک شهید ۱۶ ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد
❌گناهان یک هفته او اینها بود؛
شنبه: بدون وضو خوابیدم.
یکشنبه: خنده بلند در جمع
دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم.
سه شنبه: نماز شب را سریع خواندم.
چهارشنبه: فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت.
پنجشنبه: ذکر روز را فراموش کردم.
جمعه: تکمیل نکردن ۱۰۰۰صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات.
📝راوی که یکی از بچههای تفحص شهدا بوده مینویسد:
⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم...
⁉️ما چی⁉️
❓کجای کاریم
حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️
۱_غيبت…
تو روشم ميگم🗣
۲_تهمت…
همه ميگن🔕
۳_دروغ…
مصلحتی📛
۴_رشوه...
شيرينی🍭
۵_ماهواره...
شبکه های علمی📡
۶_مال حرام ...
پيش سه هزار ميليارد هیچه💵
۷_ربا...💸
همه ميخورن ديگه🚫
۸_نگاه به نامحرم...🙈
يه نظر حلاله👀
۹_موسيقی حرام...🎼
آرامش بخش🔇
۱۰_مجلس حرام...💃
يه شب که هزار شب نميشه❌
۱۱_بخل...
اگه خدا ميخواست بهش ميداد 💰
🌷شهدا واقعا شرمندهایم که بجای #باتقوا بودن فقط شرمندهایم
💐شادی ارواح طیبه شهدا
صلوات
🔻یکی از محبوب ترین و دلیرترین فرمانده هان تاریخ جنگ
✍شاید تا اسم همت میاد خیلی ها یاد اون اتوبان معروف تهران بیافتند!!!
اما اینگونه نیز همت را بشناسیم :
ساعت یک و دو نصف شب بود. صدای شُرشُر آب می آمد. یکی ظروف رزمنده ها رو جمع کرده بود و خیلی آروم ، به طوری که کسی بیدار نشود ، پای تانکر آب میشست.آری او کسی نبود جز ابراهیم همت ، فرمانده ی لشکر .
انسان بزرگ هر چه بالاتر می رود ، خاکی تر می شود.
این خصوصیت مردان بزرگ است.
روان شاد ابراهیم همت یکی از تئورسین ها و فرماندهان بزرگ جنگ 8ساله بود که او و یگان تحت امرش سهم بسزایی در فتح خرمشهر و تصرف ارتفاعات کانی مانگا داشتند.
آن بزرگوار در جریان عملیات خیبر تا سر حد وفاداری و شهامت مقاومت کرده و در نهایت همراه با معاونش در جزیره مجنون به شهادت رسیدند.
« یاد همه شهدا و جانبازان كشور عزيزمان گرامی باد »
🔴 جوانی که با دو کیلو شکر از مرگ حتمی نجات پیدا کرد و سر به راه شد!!
🔸یکی از دوستانم تعریف میکرد: اوایل دهه ۹۰ راهپیمایی اربعین به گستردگی حالا نبود. یکبار یادم هست تا آخر شب پیاده روی کردم جایی برای اقامت نبود. تمامی موکب ها پر شده بود نمیدانستم کجا بروم هم خوابم گرفته بود هم هوا سرد بود. نزدیک یک تقاطع یکی از جوانان عراقی جلویم رو گرفت و گفت منزل؟ گفتم بله. از جاده بیرون رفتیم و سوار ماشین جوان عراقی شدم. او پس از چند دقیقه رانندگی وارد روستایی در مسیر نجف به کربلا شد.
🔸محیط روستا خلوت بود. فقط چند جوان در گوشه ای نشسته بودند. این جوان عراقی وارد منزل شد. رخت خواب را آماده نمود و از منزل بیرون رفت و کنار آن چند جوان مشغول صحبت شد. خواستم بخوابم که دیدم یک تابلوی بزرگ و عجیب روی دیوار قرار دارد. روی این تابلو تصویر یک تابوت قرار داشت که دست میت از آن بیرون افتاده بود! حسابی ترسیدم این تابلو چه معنایی دارد؟ چرا اینجا اینقدر خلوت است؟! نکند این جوان عراقی از گروه های تکفیری باشد؟ نکند که...
🔸خواب از چشمانم پریده بود. نمی دانستم چه کنم. پس از چند دقیقه وسایلم را جمع کردم، کوله پشتی ام را برداشتم و از خانه بیرون آمدم. جوان عراقی تا مرا دید جلو آمد و گفت کجا زائر؟! بعد گفت من خوشحال بودم که یک زوار امام حسین علیهالسلام مهمان من است. گفتم تشکر باید بروم! مکثی کرد و گفت به خاطر این تابلو ناراحتی؟ سکوت کردم. مرا به داخل خانه دعوت کرد و شروع به صحبت نمود.
🔸این جوان عراقی گفت: چند سال قبل تمام جوانان روستای ما در موکبی که در کنار جاده بود فعالیت می کردند. فقط من بودم که این مسائل را قبول نداشته و آلوده به تمامی گناهان بودم. یکبار که حوصلهام سر رفته بود به موکب اهالی روستا رفتم تا آنها را کمک کنم اما هیچ کس مرا تحویل نگرفت! واقعاً میخواستم کمک کنم اما به من گفتند با این تیپ و قیافه جلوی موکب راه نرو! حسابی ناراحت شدم.
🔸همینطور برای خودم راه میرفتم و مشغول بودم که یک نفر از موکب های مجاور به من گفت اگر میخواهی کار مثبتی انجام بدهی برای شیرین کردن چای زوار، دو کیلو شکر تهیه کن گفتم چشم. به آن سوی خیابان رفتم شکر را خریدم برگشتم اما دیگر هیچ نفهمیدم. سانحه خیلی سریع اتفاق افتاد و من مُردَم!! اهالی روستا جنازه من را آماده و تشییع کرده و به سوی قبرستان بردند. آن لحظات را خوب به یاد دارم روح من به دنبال پیکرم بود. یقین داشتم سرنوشت سختی در انتظار من خواهد بود! هیچ عمل درستی انجام نداده بودم.
🔸در این حین متوجه شدم فرشتگان عذاب به من نزدیک میشوند و میخواهند مرا با خود ببرند. ترس وجود مرا گرفته بود. همان لحظه متوجه شدم که آقا ابا عبدالله (ع) به دیدنم آمدند. به آقا التماس میکردم به دادم برسید. هیچ عمل خوبی انجام نداده ام آقا امام حسین علیهالسلام به گروه فرشتگان فرمود: با دوست ما چه کار دارید؟ آنها گفتند این شخص هیچ عمل خوبی انجام نداده. اما امام فرمودند: دو کیلو شکر برای زائرین ما خریده است.😭
🔸آن ملک در جواب گفت: گناهان این شخص بسیار زیادتر از این کار اوست. آقا امام حسین (ع) فرمودند: شکرها را دانه دانه برایش حساب کنید. بعد فرمودند به شما فرصت دیگری میدهیم تا بتوانی گذشتهات را جبران کنی. روح به جسم برگشت اما من نمیتوانستم حرف بزنم فقط توانستم دست خودم را از داخل تابوت بیرون بیاورم!! دوستانم با تعجب تابوت را روی زمین گذاشتند، یک نفر از این صحنه عکس گرفت. من این عکس را داخل اتاق قرار داده ام تا فراموش نکنم به شفاعت مولایم به دنیا برگشتهام.
🌹لذا خواهش میکنم امشب را اینجا بمان به من توفیق بده افتخار بده تا امشب هم خادم یکی از زوار امام حسین علیهالسلام باشم.
❤️صلی الله علیک یا اباعبدالله
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#علت_علاقه_شهيد_هادى_به_گمنام_شدن....
🌷قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد. برگه مرخصی را گرفت. بعد از نماز با پیکر شهید حرکت کردیم. خسته بود و خوشحال. می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین شهید جا مانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.
🌷خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد. می خواستیم چند روزی تهران بمانیم. اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم...
🌷با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. برای جمع جوان ما غریبه می نمود. انگار می خواهد چیزی بگوید،امّا!
🌷....امّا! لحظاتی بعد سکوتش را شکست، آقا ابراهیم ممنونم. زحمت کشیدی، اما پسرم! پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا!! بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.
🌷چشمانش خیس از اشک بود.صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم. هر شب مادر سادات حضرت زهراء (س) به ما سر می زد. اما حالا! دیگر چنین خبری نیست... می گویند: شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!
🌷پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلت می خورد و پایین می آمد. می توانستم فکرش را بخوانم. گمشده اش را پیدا کرده... گمنامی!
🌹خاطره ای به ياد شهید گمنام ابراهیم هادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات