✍️#محفل_ادبی_مسطورا
🕯 شمع روشن❗️
🔰جلسه ششم: نویدهای ایمانی ۲
من ساکن خانههای بینور بودم؛ بلازده زندانهای وجود.
زمزمهها و وسوسهها جانم را آشفته بود.
هر بادی میوزید به سویی میغلتیدم و هر طوفانی که میآمد، از رفتن جا میماندم.
چشمهایم در غبارآلودگی زمین مسموم، جایی را نمیدید و مدام در سرگردانی بودم.
«من کیستم؟ اینجا کجاست؟ باید به کجا بروم؟»
از تو چه پنهان!
درد بزرگ من، درد ندیدن بود؛ درد ندانستن.
من شبهای زیادی را به تشویش، سر روی بالش گذاشتم.
دنیا رنگ به رنگ بود و حرفها هر روز عوض میشد.
دیگر به هیچ چیز اعتماد نداشتم،
تا روزی که تو را پیدا کردم!
روزی که مهر تو به سینهام ریخت، روزی که کلام تو به جانم نشست،
روزی که تو را پذیرفتم، نور جهان را گرفت و غبارها فرو نشست.
من از این دنیا چیزهای زیادی یاد گرفتهام.
یاد گرفتهام که مهمتر از داشتن چشم، نور است.
نور که نباشد، مردمکهای چشمانت سرگردان است.
هیچچیز را نمیبیند.
خیال میکنی مقصد و مقصود را پیدا کردهای،
خیال میکنی ساحل خوشبختیات پیداست؛
نمیدانی که سراب، بیابان تو را پر کرده است.
نمیفهمی که همهچیز بازی است.
غرور راه چشمهایت را میبندد، وسوسهها کورت میکند.
نشانیهای اشتباه بیگانه و خودی، به بیراههات میکشد.
ناامیدیهای جهل، مسیر را به رویت میبندد، ظلمتها، زندانیات میکند
و دیگر اصلا آيههای روشن خدا را پیدا نمیکنی.
آنوقت تنهایی! تنها و تیرهبخت.
دنیایت سیاه است و روزگارت تلخ!
من تاریکیهای ظلمت را چشیدهام که به دنبال نور میروم.
من وحشت دنیای بدون تو را به جان کشیدهام که به طلب نور افتادهام.
به سوی تو آمدهام که چشمم را روشن کنی.
قدم به دنیایم بگذاری و بگذاری گذرگاهها را ببینم،
پرتگاهها را بشناسم، صید شیرین و لقمه آماده دشمنان تو نشوم.
من در این بیابان تاریک، دلم را به شمع کوچک ایمان تو روشن کردهام.
ایمانم را به دست گرفتهام و قدم در راه گذاشتهام.
دیگر هیچ خار و خاشاکی، هیچ قلابی، هیچ زنجیری، دامنم را نخواهد گرفت.
هیچ طوفانی تکانم نخواهد داد.
برای کسی که سرسپرده راه تو باشد، بیراههها خاموشند.
خودت وعده کردهای با كسانى كه ايمان آوردند
و كارهاى خوب میکنند که پاداششان مىدهی، کامل؛
و از سرِ بزرگوارىات به تعالی و رشدشان مىرسانی.
افسوس به حال آنها که از تو روی برگرداندهاند.
بد به حالشان.
به حال آنها كه از پرستش تو روی گرداندهاند.
و در برابرت شاخوشانه كشيدهاند، بد به حالشان که به عذاب نداشتن تو افتادهاند!
دستشان خالیست و راهشان پر سنگلاخ.
آنها نور روشنگر قرآن را در میان دستهایشان ندارند
و در بیابانهای پروحشت، بیهیچ تابش و روزنهای، سرگردانند!
تو نخواه که من از آنها باشم. نخواه جز تو یار و یاوری بخواهم.
مرا زیر چتر لطف و مهربانیات بگیر.
پناهم بده!
و برای رسیدن به آغوشت، راه را نشانم بده!
#مسطورا
#سطر_ششم
#ماه_خوب_خدا🌙
#بهار_معنویت🌸
#رمضٰانُ_الکَرٖیم🕋
╼ •• ╾ ╼ •• ╾ ╼ •• ╾ ╼ ••
✍️ #محفل_ادبی_مسطورا
🕋برای تو❗️
🔰جلسه هشتم: توحید در ایدئولوژی اسلامی
گفته بودی: آمدهایم تا مردمان را از حصار محدود و تنگ دنیا ببریم در فراخنای دنیا و آخرت!
گفته بودی: آمدهایم که رنگ زندگیات را عوض کنیم.
مزه دهانت را تغییر دهیم. آمدهایم که حال دلت را درست کنیم!
چه خوش آمدی، روشنی چشمم!
من به هر طرف که نگاه انداختم، جز وحشت نبود.
آدمهایی بودند که پا میگذاشتند روی شانههای هم.
زمین میزدند هرکس که دستاندازشان میشد.
کسانی را دیدم که برای تکههای کوچکی از خاک، جانی دریده بودند.
به قلبی پشت کرده بودند؛
مالی را خورده بودند و لیوان آبی را رویش؛
همانهایی که اگر بپرسی خدا را میشناسی؟ میگویند: همان که یکیست در آسمانها!
خدای آنها نه به زمین کاری دارد و نه به آدمها!
گفته بودی: به تو پناه بیاورم از شر این آدمها و فکرها؛
به تو پناه بیاورم از آنکه بخواهم چیزی از این دنیا را بیشتر از تو دوست بدارم و به قدرتی جز تو چنگ بزنم.
ببین که آمدهام
این منم که میگویم: لااله الا الله
منم که فهمیدهام هیچچیز این جهان برای من نیست؛
هیچ تخت و شوکتی، هیچ زمین و مکنتی، هیچ زن و فرزندی…
روز و شبم، نماز و دعایم، رفتن و آمدنم، خواندن و نوشتنم، نشستن و بلند شدنم، همه و همه برای توست
پناه میبرم به تو که اگر لحظهای
در تصمیمی، در قدمی، در انتخابی، از تو چشم بپوشم.
پناه میبرم به تو اگر به طمع مالی، به حرص مقامی، به شوق عشق و تنی، روی از تو برگردانم.
فقط برای تو خم و راست میشوم.
به نیاز تو نفس میکشم.
اصلا زندهام اگر، به عشق توست!
من کشتهمرده توام!
نخواه از آنهایی باشم که کشتهمرده رنگ طلای سکههایند.
از آنهایی که له میکنند آدمها را برای گرفتن صندلی تازهای!
از آنهایی که چشمی را به اشک مینشانند و راه کسی را کور میکنند و زندگی بینوایانی را دشوار.
نخواه از آنها باشم! آنها که دچار فراموشیاند؛ فراموشی تو!
ای یگانه محبوبم!
آمدهام که همه بودنم را خرج تو کنم.
همه گذشته و آینده و سرنوشتم را.
آمدهام که روی برگردانم از همه خدایان دروغین.
خدایان نفس و شهوت.
خدایان حرص و آرزوهای بلند.
آمدهام برای آن روزی که همه کاخها فرو میریزند؛
همه نیرنگها رو میشوند؛
زمین چون پنبه زدهای از هم میپاشد و زمان مفهومش را از دست میدهد.
آن روز همه خواهند دید که قدرت، یکسره به دست توست
و تویی که عاقبت آدمهایی!
آمدهام که همه امورم را بسپارم به دست تو؛ به راه تو!
که بدانی اگر میگویم دوستت دارم، لقلقه زبانم نیست.
من دوستت دارم با چشم و زبان و دست و پاهایم.
من دوستت دارم با تمام وجود و تاروپودم؛ یگانه معشوق من!
#مسطورا
#سطر_هشتم
#محفل_ادبی_نوشتاری
🔰 سطر سطرِ #زندگی_با_آیهها:
.
.
.
#تبلیغات_اسلامی_شهرستان_ری