eitaa logo
|جهاد قلم|
152 دنبال‌کننده
18 عکس
6 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الحسین ''ع'' اومدن و نیومدنم مشخص نبود.. همه چیز رو به خود اباعبدلله سپردم و دقییق روز آخر بود که یهو کارت دعوتم امضا شد و خادمی ارباب نصیبم شد.. تو جمع خدام کسایی رو میدیدم که چقدر خالصانه و عاشقانه کار میکنن کسایی که شاید از نظر خیلی ازآدمای مثلا مذهبی خوب نباشن..بعضیا هم بهشون میگن قشر خاکستری. اما اینجااین اسامی معنا نداشتت. هرکسی رو فقط به این اسم میشناختن:خادم الحسین''ع'' بعضی اوقات شاید فشار کار بالابود و بچه ها خسته میشدن..اما این عشق و علاقه ای که به اهل بیت تو قلبشون بود نمیذاشت از کار دست بکشن.. دوره خادمی سه روز بود اما شاید درسهایی رو بهمونن داد که چند سال هم میگذشت یاد نمیگرفتیم.. به عبارت دیگه حین عمل و کار تربیت شدیم.. همه چیز رو اگه کنار هم بذاریم میرسیم به این جمله که:در زیر خیمه اش همه یک خانواده ایم... بچه هایی که شاید تا روز قبل هیچکدوم از وجود دیگری خبر نداشت حالا اونقدررر رفیق شده بودن که انگار چندسالی میشه همو میشناسن. -سبز شدیم توی هیئت امام حسین که فهمیدم کشتی نجات، حسین کارتو راه میندازه،یعنی چی که درهم میخره و خوب و بد واسش فرقی نداره، یعنی چی . دستشو میزاره روی پرونده اعمالت و میگه خدمت کردی به زوار من؟! پس دیگه حله بیا که زیر چشمی همیشه حواسم بهت بوده و مراقبتم. بیا که خطاهاتو خودم میدونم تو هیچی نمیخواد بگی و همشونو فراموش کن دیدی من دستمو گذاشتم روی همشون؟ تو هم از اول شروع کن.بیا که اگر همه ردت کردن من همیشه هستم واست:) اصلا برو دور هاتو بزن، عشق و حالتو بکن بعد هر وقت خسته شدی، کارت لنگ بود، کمک خواستی من هستم روم حساب کنیاااا:) بعد یهو میاد از بین کللی آدم یسریا رو گلچین میکنه میگه کارم با شماها جداس شماها قضیه تون فرق داره باید بشید خاک پای زائرام باید بهشون خدمت کنید. یه وقت بد رفتاری نکنیااا، صداتو بالا نبریااا، مغرور نشی فکر کنی خبریه هااا تو هیچی نیستی من انتخابت کردم اینم امتحاناته اگه ازت راضی بودن اگه نوکر خوبی بودی منم آخر نوکریات دستمو می‌زارم روی سرت میگم خسته نباشی نوکر خوبی بودی:) آخخ آقای امام حسین کاش آخرش بیای بگی فلانی تو خییلی نوکر خوبی بودی هااا نوکریتو قبول کردم. دیدم که برای زائرم چیکار کردی، نوکریشونو کردی،حواسم بود بهت:) آقای امام حسین میشه آخرش بیای بگی خریدمت؟ من که میدونم صدامو میشنوید پس از همینجامیگم:« السلام علی الحسین» ✍🏻نـــوکـر مـــٰادر(س) برای ارتباط با ما به کانال |نهضت قلم| بپیوندید. https://eitaa.com/nehzate_ghalam
به نام او حقیقتانمیدونم از کجا باید شروع کنم درست مثل ماجرای این سفر که همینقدر بی مقدمه و یهویی همه چیز دست به دست هم داد و امام سعادت خادمی رو هم نصیب ما کرد از اونجایی که شخصیت تحلیل گری دارم سعی میکنم از هرچیزی درس بگیرم و دنبال علت و معلول میگردم ;خیلی چیزارو یاد گرفتم که باید اگر میخوای در کااری موفق باشی باید خلوص نیت داشته باشی... فرقی نداره دینت چیه مذهبت چیه از کدوم کشوری اونجا فقط یک چیز میتونست موجب یکپارچگی بشه اونم نیت پاک برای خادمی امام حسین (ع) فرقی نداره در چه نوعی باشه ! پشت صحنه برای آماده کردن تدارکات نذری ها یا در راه پیاده روی و زیارت کردن یا کار کردن در موکب ها و یا هر نذر و کار قشنگی که باعث میشه به امام خدمت کنی! کاش بیشتر سعی کنیم ازشون درس یادبگیریم من در این سفر متوجه شدم باید یادبگیری خالصانه ؛بی چشم داشت ،خدمت کنی تا بی مقدمه طلبیده بشی🖤 "راضیه کوهی‌فایق" استان چهارمحال و بختیاری برای ارتباط با ما به کانال |نهضت قلم| بپیوندید. https://eitaa.com/nehzate_ghalam
بسم الله الرحمن الرحیم. (موضوع:کربلا) ما در یک هفته پیش ما در اردو بودیم در اونجا یک برنامه بود که من و دوستانم اونجا بودیم که در آنجا گفتند آقایان عزیز داوطلب کربلا ما چیزی نگفتیم و عصر شد ما خانه اومدیم به والدین خودم گفتم جریان این هست آنها هم چیزی نگفتند دو روز پیش مسئول ما به من زنگ زد گفت مهدی چه خبر؟؟؟؟؟؟میری؟ من سوکت کردم . به مادرم گفتم برم مامانم با اندوه به من نگاه کرد و گفت مهدی من بی تو نمی تونم و شب شد پدرم آمد جریان هم به پدرم گفتم پدرم گفت مهدی می خوای بری؟؟؟؟؟؟ من گفتم پدر من دلم می خواد برم کربلا اونم قبول کرد فردا شد صبح من بیدار شدم که عصر میرم وسایل هامو به کیفم بستم و تا عصر حاضر باشم و حمام کردم تا تمیز باشم و عصر شد یواش یواش حاضر شدم تا برم به اتوبوس سوار بشم مادرم و خواهرم گریه کردن گفت مهدی واقعا میری ؟؟؟ گفتم با گریه بله مادر من رو حلال کنید آقام داره منو می خواد .... و سوار اتوبوس که شدم مادرم با حسرت به اتوبوس نگاه کرد و پدرم که در سر کار بود تلفنی زنگ زد و با دل اندوه گفت: خدا پشت پناهت باشه. پسرم خدا راه خوب بده به خودت و دوستات منم گفتم مرسی و اتوبوس در حال حرکت بود و پس فردا ما به مهران رسیدیم و به موکب اضافه شدیم در موکب به زائران غذا دادیم رفتیم به موکب دیگر در اونجا هم آب نظری می دادند مهدی مظلومی برای ارتباط با ما به کانال |نهضت قلم| بپیوندید https://eitaa.com/nehzate_ghalam
『بـسـمـ رب الـشـھـدا』 نمیدانم از کجا شروع کنم... آنقدرکه این سفر بی مقدمه و خوشایند بود. تابه حال بهترین سفر عمرم بود آنجا خیلی شلوغ بود طوری که این گرمای طاقت فرسا با تمام قوت خود بر قرار بود اما زائران اصلا این گرما را به دلیل عشق به حسین حتی حس نمی کردند غیر قابل گفتن بود درراه موکب های مختلفی را دیدیم اما جالب اینجا بود که نصف موکب ها فقط برای یک نفر بود خیلی جالب بود! آخه تا به حال هیچکس را ندیده بودم که ازین کار ها بکند بسیار شگفت انگیز بود. حتی آنجا موکب هایی برای بچه ها بود که درآن ها نقاشی می کشیدند بسیار جالب بود فقط برای بچه ها! آنجا بسیار گرم بود اما ارزش داشت که پیاده به جایی که حتی تصور هم نمی کردی که حرم آقایت آنقدر زیبا باشد.وقتی به حرم رسیدیم بسیار شلوغ بود اما ارزش داشت که آن زیبایی وصف نشدنی را ببینی من بسیار شگفت زده شده بودم من بین آن همه آدم بسیار کوچک بودم و دستم به جایی نمی رسید تا این حد شلوغ بود بود درست که خسته می شویم اما وقتی به حرم میرسی تمام خستگی هایت از بین می رود بسیار زیباست که بتوانی فقط و فقط ببینی!حس خوبیست که با چشمان خودت میبینی که مردم با دین های مختلف باعقاید مختلف همه به یکجا می روید.اما خیلی خوب است که در موکب هایی به آن عظمت کار کنی ونذر کنی و بی هیچ مزد و منتی به عاشقان امام حسین خدمت کنی من از آن ها فروتنی و عشق خالصانه به اربابمان حسین را یاد گرفتم تمام زندگیشان از بچه کوچک تا زن خانواده برای امام حسین خدمت می کردند و چقدر زیبا بود از آن دست های کوچک بچه هایشان آب و غذا گرفتن و در چشمانشان عشق حسین موج میزد. امیدوارم تمام مردم دنیا بتوانند آن صحنه زیبا و به یاد ماندنی را تماشا کنند ولذت ببرند 『نویسنده∶صدف مددی✍🏻』 برای ارتباط با ما به کانال |نهضت قلم| بپیوندید. https://eitaa.com/nehzate_ghalam
نمیدونم چطوری شد ک حضرت زهرا پای گذرنامه ماهم امضاء زد و ماهم راهی سفر ب خانه‌ای عشق شدیم . وقتی ب مسیر پیاده روی اربعین رسیدیم میتونستیم از هرنوع آدمی با هر نژاد و رنگ پوستی و باهر دین و ایمانی دید. همه پا ب پای هم پیر ، جوون ، کودک و نوجوان ، زن و مرد با هر سن و سالی با ذوق و شوق مسیر پیاده روی رو طی میکردن و شوق دیدن صحن و سرای آقا اباعبدالله الحسین رو داشتن. اونقدر شوق و ذوق مسیر و دیدن صحن و سرای آقا زیاد بود ک مسیر اصلاً خسته کننده نبود. در پیاده روی موکب هایی رو میشد دید ک همه بی دریغ از چیز اندکی پا ب پای هم کمک میکردن تا زائرهای اباعبدالله الحسین در راحتی و آسایش باشند. پیر و جوون ، کودک و نوجوان درحال خدمت رسانی ب زائران بودند . کودکانی رو میشد دید ک با همون سن کمشون مانند بزرگسالان خدمت رسانی میکردند . کودکی آب تعارف میکرد و کودک دیگری میوه و ... . موکب هایی رو میشد دید ک از کشورهای خارجی آمده اند و خدمت رسانی میکنند. از هر کشوری ، چ کشور مسلمان چ کشور غیر مسلمان برای خدمت رسانی بی منت ب زائران اربعین حسینی حاضر و آماده بودند . در پیاده رویی اربعین میشد دید پیران زمانه را ک مانند جوانان راه را طی میکردند. میشد مردی را دید نابینا اما از ذوق و شوق پا ب این مسیر گذاشته بود. میشد مردی را دید ک یا دست در بدن نداشت با پا اما از ذوق و شوق فراوان و ب عشق دیدن صحن و سرای با صفای آقا پا ب این مسیر پر پیج و خم و پر ماجرا گذاشته بود . اما ب عشق آقا اباعبدالله الحسین مسیر دشوار ، آسان شده بود و سختی در آن نبود . روز ها گذشت و رسیدیم ب نزدیکی مقبر آقا اشکها در چشمان جمع شده بود و همه بغض در گلو داشتند . و حیرت زده از این همه زیبایی و جمال. وقتی ک رسیدیم با نگاه کردن ب گنبد آقا تمام سختی های راه را فراموش کرده بودیم . و رسید پایان این داستان ک با بغضی در گلو ب پایان خواهد رسید همه ناراحت و اندوهگین برای اینکه باید با آقا خداحافظی کنیم و پایان سفر ما بود. خیلی زود گذشت خیلی ... زهرا امیری برای ارتباط با ما به کانال |نهضت قلم| بپیوندید. https://eitaa.com/nehzate_ghalam
از یک ماه قبل اربعین یچیز تو دلم میگفت میری کربلا ولی هیچیش جور نبود نه همسفر مطمعن داشتم نه پولشو داشتم ولی با این حال رفتم پاسپورتمو گرفتم که بعد از اربعین اگه شد کاروانی برم دو روز مونده بود تا ۲۴ مرداد(روز حرکت زائرا به کربلا) به کل امیدم رو از دست دادم بیخیالش شده بودم ولی از اونجایی که امام حسین از دل هممون خبر داره و میدونست چقد دلم شکسته همون شب امضامو زد و راهی شدم اصلا نمیدونم چجوری راهی شدم.... طی مسیر احساسم که خیلی یجور وصف ناپذیر بود یجوری که هی دوست داشتم تند تند برم تا زودتر برسم به حرم چون اولین بارم بود میرفتم یسری تصورات از حرم و کربلا داشتم که برام خیلی گُنگ بود دلم میخواست زودتر برم ببینم چه شکلیه از اول سفر همش به این فکر میکردم که یعنی واقعا منو طلبیده؟ یعنی واقعا دارم میرم کربلا؟ همش منتظر یه اتفاقی بودم که سفرم کنسل شه تا لحظه ای که رفتم و دستم خورد به ضریح باورم نمیشد اومدم کربلا🥲 واقعا خیلی حال قشنگی داشت،سفر خیلی خوبی بود هنوزم صدای ″حلابیکم یا زوار الحسین″ عرب ها تو سرم میچرخه هنوزم همهمه و صدا و شلوغی مشایه جلو چشامه شلوغی و در هم خوابیدن زائرا توی موکبا.... چشمای گود رفته عربا از شدت خستگی و بی خوابی که فقط به عشق خدمت به زائرای ابا عبدالله داشتن تحمل میکردن... از شدت ذوق و اینکه زودتر برسم بین الحرمین خستگی راه و تاول های پام حتی یذره اذیتم نکرد اگه بخوام احساساتمو توصیف کنم باید یه کتاب بنویسم چون لحظه به لحظه هر جا رو نگاه میکردم خودش یه حس تازه ای داشت خلاصه با یه حال خوب و عجیب غریب و عالی رسیدم حرم و یه تیکه از وجودمو اونجا جا گذاشتم و برگشتم نرجس رودبارانی برای ارتباط با ما به کانال |نهضت قلم| بپیوندید. https://eitaa.com/nehzate_ghalam
به نام او که هیچ کاری از او بی حکمت نیس ... این حرف ماجرا دارد... دوسال است پشت سرهم برای اربیعین برنامه میچینم اما نمی شود خدایا این چه حکمتی هست ... امسال رفتیم دنبال پاسپورت و اما به هر دری که میزدیم‌ نمیشد .. شب شد و نشسته بودم تو اتاق در پنجره رو باز کرده بودم و به آسمان نگاه میکردم انقدر گریه کردم و میگفتم خدایا یا امام حسین این همه از کشور های مختلف میان به دیدنت یعنی نمیشه یکیش من باشم..😔🤲 همین که چند ثانیه گذشت گوشیم زنگ خورد خانم خدادادی بود بهم گفت میتونی بیای زائر سرای اصلا دل تو دلم نبود انقدر ذوق داشتم حد نداشت اصلا قابل توصیف نیس اون دو روز داخل زائر سرای انقدر حس و حالش خوبه انقدر ارامش داری که دوس داری فقط اونجا بمونی روز اخر به سختی دل کندم از آنجا فقط میگفتم میشه ساعت برگرده به عقب باز بیام .. از همه مهم تر زائر ها بودن با قوم و ملیت مختلف انقدر زیبا بود که قابل توصیف نیس حرف زدن باهاشون سخت بود چون زبون اونهارو بلد نبودیم ... سفره انداختن و جمع کردن همشون یکی از یکی قشنگ تر بود.. این بود ماجرا ما امسال قسمت نبود برم کربلا اما خادم زائر سرای حضرت زینب شدم خدایا حکمتت را شکر🤲 حدیث سیاه تیری برای ارتباط با ما به کانال |نهضت قلم| بپیوندید. https://eitaa.com/nehzate_ghalam
خدا توفیق داد هفته گذشته در چنین شبی من خادم شهر( بم) بشم خاطره های بیاد موندی برام اتفاق افتاد که برای شما تعریف میکنم. صبح دوشنبه برابر ۲۹/5/1403 راهی شهر( بم) شدم وخیلی شور ذوق داشتم و دوست داشتم که هرچه زود تر بع شهر( بم) برسم...... بعد از کلی راه به شهر بم رسدیم وقتی اونجا رسیدم برامون اسفند دود کردن و برای عصرانه ای چیزی خوردیم اون شب واقن همه خسته بودیم ما میخواستیم بریم استراحت کنیم که بعد از یک ساعت بچه های شهر (بم) گقتن زاعر اومده برای کمک بیاین با اینکه خسته بودن بچه هاا ولی اکثرا بچه ها برای کمک رفتن٠٠٠٠٠٠٠ صبح شده بود که زاعر اومده بود و برای کمک رفتیم ولی اونجا خیلی هر جر مرج بود هم بچه های ما بودن هم بچه های اونا وقتی میخواستیم کمک بدیم میگفتن؛ بشن خودمون هستیم یا توی دست پای برو کنار این حرفا که نشدیم خیلی نارحت شدم و بغضم گرفت ولی خوب چبزی نگفتم و بعد تر ک ظرفا رو شستم دوباره یاد اون حرفا افتادم دگ نتونستم جلوی خودمو بگیریم و توی خلوته خودم با خودم گریه کردم اون شب این اتفاقا رو با خودم تفن کردم چیزی به کسی نگفتم با خودم میگفتم: من که برای امام حسین اومدم بذار هرجی میخوان بگن بذار بگن برام مهم نیست ولی اونجا ای معنی غربگی رو فهمیدم که هیجا خونه شهر خودت نمیشه حتی غربگی امام حسنیو بیشتر درک کردم بگذریم قشنگ ترین لحضه اونجایی بود که زاعرا وقتی نگاهم میکردن توی چشم هاشون یه عشقی عجبی بود منم دوست داشتم اون عشق امام حسین به من زیاد تر بشه شد خیلی از زاعرا سر صورت منو میبوسدن و خیلی از این موضع خوشحال بودم ک دعای زاعر های اقام پشت سرمه وقتی میفهم مردم پاکستان این همه راه میان تا برن کربلا میفهم امام حسین از اون چیزی که من فکرشو میکردم خیلی بزرگ تره واقن ای حسین کیست که همه دیوانه اش هستن؟ وقتی مسخواستم این راهو بیام از اقام امام حسین دوتا چیزه میخواستم؛توی این 16سالی ک خدا بهم سن داد نتونستم برم مشهد مخوام برم اونجا خالی بشم خیلی پرم دلم گرفته برم از اقام امام رضا امضا کربلامو بگیرم خلاصه خود اقا منو حاج روا کنه. بگذریم این سفر با همه خوبی بدیاش کذشت ولی خوشحالم ک خادم امام حسین بودم و تونستم برای زاعرا های اقا کاری کردم باشم انشالله که خیره اینم شد ای خاطره از سفر (بم) از همنجا از همه کسایی که برای ای سفر بیاد موندیو زیبا تشکر میکنم عجر تون با اقا امام حسین 🌸❤️ مینا سالور برای ارتباط با ما به کانال |نهضت قلم| بپیوندید. https://eitaa.com/nehzate_ghalam
من اصلا در خیالم هم نمی گنجید که بتوانم در این سفر پر خیر و برکت شرکت کنم یه هفته مانده بود به سفر و همه شوق رفتن داشتند من مثل یک جا مانده فقط دنبال اخبار سفر بودم ، دلم جوری بود گویا حس جامانده اربعین را دارم معشوق مرا به دیار عشق دعوت نمی کند آخر چرا مگر من چه گناهی کرده ام گذشت و گذشت دنبال مسئول می گشتند و می گفتند هر محله باید مسئولی داشته باشد تا از بچه های آن محله مراقبت کند راه دور و دراز است و خطر ها بسیار ... یه دلم می گفت برم ، یه دلم می گفت نرم آخر این چه امتحانی بود من تا حالا اینقدر بر سر دوراهی گیر نکرده بودم گذشت یک روز قبلِ سفر شد من تا شبش حیران و سرگردان بودم به مادرم میگفتم برم در جوابم میگفت: نمیدانم این سفر مثل سفر های قبلی نبود شوق رفتن در دلم نمی گنجید تو دلم با امام حسین صحبت کردم گفتم : اجازه آمدن به پابوسی ات که برایم صادر نکردی حداقل بگذار نوکری ات کنم بگذار به زائرانی که به سوی تو می آیند خدمت کنم ساکم را برداشتم و وسایل هایم را جمع کردم اما هنوز حس رفتن را نداشتم گفتم هر چه بادا باد ... روز موعود فرا رسید و من کاری را باید انجام میدادم کارم زودتر از آنچه که خیال میکردم تمام شد گویا امام حسین مرا طلبیده !!! گویا امام حسین مرا به نوکری قبول کرده آن موقع بود که به معنای واقعی در پوست خودم نمی گنجیدم طی ساعت ها به موقعیت مکانی که میخواستیم در آنجا خدمت کنیم رسیدیم من تا حالا نه به آن شهر سفر کرده بودم نه تا حالا در موکب اربعینی خدمت کرده بودم حال و هوای آنجا برایم خیلی عجیب بود از بندرعباس تا بم مسیر زیادی بود و خستگی در صورتم موج می زد ولی وقتی که رسیدم ، همه خستگی ام را فراموش کردم زود وسایل هایم را گذاشتم و بعد از آشنایی با خادمین و تقسیم کار ... از خوابگاه به موکب رفتم گویا که وارد بهشت شدم دم به دقیقه زائری از راه می رسید و خدمت به این زوار برایم از عسل هم شیرین تر بود وقتی خادمین می آمدند و می گفتند 12 اتوبوس زائر پاکستانی آمده همه حیران می شدند و میخواستند زود کار ها پیش برود به طوری بود ما 24 ساعت فقط 4 ساعت را به استراحت سپری می کردیم جوری با جان و دل کار می کردم که دوستانم به من میگفتند به شوخی تو را آخر با آمبولانس میبریم اما اینطور نشد این بی خوابی ها مشکلاتی دیر هم به وجود می آورد بعضی از خادمین از شدت بیداری و خستگی با حرف ها و رفتار هایشان دلِ خدام دیگر را به درد می آوردند و می شکستند و این یک مشکل بزرگ بود برای منم چندین بار پیش آمد اما من چون دلیلش را می دانستم اصلا به دل نمی گرفتم راستی از یه جهت دیگر هم ناراحت نشدم از این که چرا امام حسین مرا به کربلا دعوت نکرد چون آن جا همان حس کربلا رفتم را داشتم زائران پاکستانی _ هندی _ سیستان و بلوچستانی _ زاهدانی _ و ... این ها را که میدیدم با خودم می گفتم این ها زائر هستتد این ها عاشقان اباعبدالله الحسین هستند نه من این ها هستند که 5 روز از پاکستان تا بم را در اتوبوس بودند و تازه 700 هزار کیلومتر دیگر باید طی کنند عاشقان واقعی این ها هستند که با این که می دانند شاید راه برگشتی نداشته باشند اما به سمت معشوق خودشان حرکت می کنند و تلاش می کنند تا به دیار عشق برسند حرف برای گفتن زیاد است اما خاطراتم طولانی شده من این بند بند را با تمام وجودم نوشتم من همین جا می گویم درست است این سفر سختی های بسیاری داشت که طاقت فسا بود اما بیشتر از سختی ها این خوبی هایش بود که مرا به خود وا می داشت به گونه ای بود که لحظه برگشتن به شهر خودمان من با گریه و اشک ریزان آن جا را ترک کردم من دلم را در آنجا در کنار زائران پاکستانی جا گذاشتم و إن شاءالله سال دیگر هم قسمت شود تا برم دلم را از آنجا بردارم و با تمام وجود و با تمام حس و علاقه تا آخر جانم به زائران امام حسین خدمت کنم خدمت کردن به این آدم ها مساوی با کربلا رفتن هست پس من جا مانده اربعین نیستم جسم من به دیار عشق رفت و برگشت اما قلبم هنوز همان جاست همینجا در همین متن از تمام مسئولینی که باعث شدند من در این سفر شرکت کنم صمیمانه تشکر میکنم. شما واقعا نمی دانید چه قدم بزرگی برای ما برداشتید واقعا نمی دانید دل ما را به کجا نزدیک تر کردید فقط می گویم امام حسین خیر دنیا و آخرت را به شما عطا کند. همچنان ادامه دارد اما این بود بندی از دلم ... معصومه جاور برای ارتباط با ما به کانال |نهضت قلم| بپیوندید. https://eitaa.com/nehzate_ghalam
. •{﷽}. حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ سلام امیدوارم حال دلتون خوب باشه و خندون. من محمد علی ایزانلو کوچیک همتون دلنوشته ای دارم ک میخام براتون بازگو کنم از سفرم به بهشت خدا (کربلا). من قصدم رفتن نبود امسال و با خود میگفتم امسال امام حسین من را نطلبیده اما چه بگویم همه چیز مث آب خوردن پیش رفت . آقا صفر ایزانلو خدا خیرش بدهد ک همه بچه هارو برای موکب داری و سفر به کربلا با هزینه کم هر ساله میبرد. من با آقا صفر مشورت گرفتم و با بچه ها به سفر رفتیم. یک روز آفتابی و بسیار داغ به شهر ایلام و شهرستان‌ مرزی مهران رسیدیم. به رسم هر ساله چند روز در مهران می ماندیم و مانند یک نیروی جهادی کمک می کردیم به موکب داران آنجا. روزی به موکب امام علی (ع) رفتیم و آنجا خدمت کردیم به زاعران ابا عبدالله الحسین علیه السلام. آن روز گذشت و ما به جایی ک اطراق کرده بودیم برگشتیم. شب شد و قرارشد هیئتی کوچک راه بندازیم. زیارت عاشورا را ک در مسجد برگزار کردیم حضار سر و صدايشان در آمد و گفتن ما می‌خواهیم بخابیم لطفا از این بیشتر سر و صدا نکنید. تصمیم گرفتیم به بیرون از مسجد برویم و در حیاط هیئت را برگزار کنیم. و کم کم هیئت افراد بیشتری رو به خود و شروع به روضه خواندن و سینه زنی کردیم و... آن شب یک فرد ب نام سید احمد مرا فراخواند تا از من مصاحبه بگیرد و منم خیلی خوشحال برایش اتفاق‌ چند روز ک در آنجا بودم راه شرح دادم و در مصاحبه ای که حرف هایم راه گفتم پشت مردم مظلوم غزه و لبنان ایستادم. آن شب به خوبی خوشی تمام شد. فردا آن روز انگار حس خوبی داشتم. همه بچه ها در یک جا نشسته بودیم و سید احمد داشت درباره روایت به وقت حسین توضیحاتی می داد در آن لحظه گوشی من زنگ خورد من گوشی را برداشتم و از پشت گوشی گفتن ببخشید آقای محمد علی ایزانلو گفتم بله بفرمایید گفتن آقای ایزانلو ما طرف سپاه پاسداران تماس میگیریم شما در آزمون ورودی سپاه قبول شدید. باورم نمیشددددد به این زودی امام حسینن اجر این چند روز را داد ذوق کرده بودم. حال عجیبی داشتم وای خدای من امام حسین خیلی دوست دارم که همچین لحظه ای رو برای من رقم زدی. به قول ما مشهدی دمت گرم حلالت به مولا ❤️👌 آن روز ما راه افتادیم به سوی بهشت خدا سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم دل کندن از آنجا سخت بود اما دیگر رفتیم.... رسیدیم نجف حرم آقام امیر المومنین حيدر کرار جانم به فدات آقا. زیارت کردیم و..... دو روز در آنجا بودیم و آقایان مسؤل مارا به مسجدی بردن به نام مسجد حنانه و در آنجا استراحت کردیم. دوستانم همه خرید هایشان را کردند و منم کمی خرید کردم. فردای آن روز راه افتادیم به به سوی مسجد کوفه رفتیم. آنجا خیلی چیزایی قشنگی داشت مانند خانه امام علی علیه السلام مقبره مسلم بن عقیل و مختار و..... می‌خواستیم به سوی کربلا پیاده برویم که ناگهان شنیدیم به آقا فرشاد ایران منش موتور زده و تصادف کرده است. و نمی‌تواند راه برود همه ناراحت شدیم. و چون نمیشد آن راه تنها بگذاریم ماشین گرفتیم و همه با ماشین به سوی کربلا رفتیم. وقتی رسیدیم کربلا جایی را برای استراحت پیدا کردیم و وسایل هایم را آنجا گذاشتم و بچه هایی که دفعه اول آنها بود با خود بردم به سمت بین الحرمین. ❤️😊 رسیدیم نگویم برایتان که چه حس و حالی دارد در بین الحرمین اشک هایم چکه چکه می چکید روی گونه هایم آقا جان من من دوباره بازگشتم پیشت تا تو را در آغوش بگیرم. بگذریممم..... همه بچه ها را در یک جا جمع کردم مداحی و سینه زدی راه انداختیم و شلوغ شد و بعد به زیارت رفتیم. فردای آن روز به خرید رفتیم با دوستان بعد چون من مادرم جدا به کربلا آمده بود به دیدن مادرم رفتم و تنها به سمت موکب بازگشتم در وسط راه حسی بهم گفت برو دوباره زیارت من رفتم به زیارت حضرت عباس علیه السلام و بعدش امام حسین علیه السلام. در گوشه ای نزدیک ضریح تکیه به دیوار دادم و شروع کردم درد و دل کردن با ابا عبدالله الحسین خیلی گریه کردم ناگهان یک نفر دستش را روی شانه ام گذاشت و فشار محکمی داد برگشتم دیدم هچکی نیست نکند توهم باشد؟؟! خلاصه ان روز هم گذشت شب ها به حرم میرفتیم و سینه زنی راه می انداختیم. در بین الحرمین و..... روز سوم دگر وقت رفتن بود هیچکس دلش نمی خواست برود منم همینطور دگر هر جور بود بايد برمیگشتیم دلم برایت تنگ می شود آقا جان دوباره بطلب ک بیایم حرمت. برگشتیم به سمت ایران عزیز تر از جان خودمان. لبم لبریز از جام حسین است عروج نام من بام حسین است اگر جراح قلبم را شکافد به روی لوح دل نام حسین است. این بود قصه ما به سوی سفر به بهشت خدا.
🔻 پویش مردمی 🔻 جلب مشارکت برای برپایی موکب و اعزام نوجوانان خادم به مرزهای اربعین طبق سنوات گذشته مقرر است ضمن راه اندازی مواکبی در راستای تربیت حین عمل، نوجوانان خادم از محلات هدف به مرزهای اربعین اعزام گردند. کمک های نقدی خود را در این راستا به شماره کارت زیر واریز نمایید: ۵۸۹۲۱۰۷۰۴۴۱۴۵۶۴۰ بنام بنیاد مردمی تحول اجتماعی قبض واریز را به نشانی زیر ارسال بفرمایید: @Tarbiyat_tahavol https://ble.ir/bevaghtehossein https://eitaa.com/bevaghtehosein
📖 لازم است که مردم را کتابخوان کنیم؛ 📝 اما از این واجب تر، آن است که استعداد نویسندگی 📚 را بین مردم پیدا کنیم و تولید کتاب بکنیم. 🔰 امام خامنه ای(مدظله العالی) ✏️ •| نـِـهــْـضــَـت ِقـَـلــَـم |• ✏️ کاری از مدرسه هنر و ادبیات باشگاه نوجوان من ما قرارگاه مردمی تحول اجتماعی 🔸 با دل نوشته، خاطره نویسی داستانک، قصه و... 🚩 خودت را در مسیر پیاده روی اربعین تصور کن 🎁همراه با جوایز ارزنده مادی و معنوی 🕰 مهلت ارسال آثار: 30شهریور 1403 ☎️ شماره و آيدى جهت ارسال آثار: 09965636979 @Bashghah_tahavol https://eitaa.com/noojavan_tahavol