بین الحرمین شلوغ بود.
گفتم حالا که اینجام شلوغه خب پس بریم حرم!
هرچند که دوستام گفته بودن ضریح رو برا خانمها بستن و فقط از دور میشه دید و زیارت کرد.😭😭
قدمها رو تندتر کردیم اما حسابی نگران ورودی بودم.
میگفتن حرم حضرت عباس خیلییی شلوغ تره. ناامید بودم اما مشتاق.
رسیدیم به کفشداری.
خلوت خلوت! ورودی هم خلوت خلوت!
خدایا، ممنونتم ❤️💫😭
وارد که شدیم رفتیم سرداب، گفتم حالا که نمیشه بریم ضریح اصلی، بریم ضریح سرداب و اونجا نماز بخونیم. 😔
رفتیم اونجام شلوغ بود نسبتا. اما کنار ضریح عقده دلی باز کردم و بوسههای نیابتی و دعا…
برا نماز جا نبود، رفتیم بالا. جای خوبی نماز خوندیم. دلم بی تاب بود. به دخترم گفتم میشه سرگرمش کنی من برم ضریحو ببینم و بیام؟
میگن بسته است، فقط میتونم از دور نگاه کنم، زود میام😭
بی منت گفت باشه.
رفتم.
نگاهم که به ضریح سقای علمدار ابی عبدالله که افتاد، قلبم پر از شاپرک نورانی شد.
😭😭💫
حس حرم حضرت عباس، حس خیلی خاصیه.
بعد از عرض سلام و ادبی، چشم چرخوندم ببینم حائل بین زن ها و ضریح کجاست😞
دیدم نیست!
باز بود…
گفتم خدایا، فقط کمی برم جلوتر 🥺
روضه خوان شدم
«پاشو بریم برادرم،
داره خواهرت میمیره😭...
بلند شو عباسم،
بلند شو همه لشکرم،
بلند شو پناه خیمه گاه😭»
رفتم جلو؛ راحت و روان.
نگاه کردم دیدم چقدر نزدیکم،
بی هیچ فشار و سختی!
گفتم آقاجان، تا همین جا منت دار شمام😭 همینقدر هم، من روسیاه کجا اینجا کجا😭
میخواستم در ادامه بگم جلوتر هم منو نبرید، من حرفی ندارم آقا 😭
اما در لحظه کلامم چرخید؛ واقعا چرا باید به خاندان کرم اینطور گفت؟! 😭
به جای اون حرف، گفتم: منت دار شمام ولی اجازه بدید دستم به شبکههای ضریح تون هم برسه😭
درست همون موقع، یک موج مُقَرِّب از اون دریای عشق عشاق، منو سوار کرد و برد جلو؛ درست مثل نسیمی که قاصدکی رو سوار میکنه
💫😭
به لحظه، دستم متصل شد به ضریح سقای آب و ادب😭😭
مویه و اشک و دعا و نجوا در هم شد.
بوسه امانتی ضریح علی بن موسی الرضا علیه السلام رو با سرانگشتان دست منتقل کردم به ضریح عموجان.
و باز هم مثل همیشه، رسیدم به عذرخواهی… برای رفتن… :
«ببخشید مولاجان، باید برم،
به بچهها گفتم زود برمی....»
ساکت!
این کلمه ر
و اینجا، در محضر ساقی کربلا، امید خیمه ها، پناه حرم حسین علیه السلام نباید گفت
😭😭😭😭
با چند خط روضه جلو رفته بودم، با چند خط روضه عقب برگشتم.
با دلی تفتیده، مثل تشنهای که فقط جرعهای آب به لب خشکیده زده…
به دخترم که رسیدم بوسیدمش و تشکر کردم. گفتم ممنونم ازت، همه بدقلقیها و بدغذاییهات به این همراهیت در...
با عجله برگشتیم.
برادرم و مادرم و دوستش اومده بودن.
اما دو نفر دیگه نه.
حدود یک ساعت نشستیم...
خم به ابرو نیاوردیم هیچکدوم.
هیچی نگفتیم، گفتیم و خندیدیم، بچهها خوشحال بودن با مامان جون هستن اما به بابام گفتم خب ما برای چرا نشستیم😢
مقصدمونم یکی نیست! اونا میرن نجف، ما وسط راه پیاده می.شیم و راحت میریم موکب.
گفت نه حالا که اینجاییم با هم باشیم.
😢 تو دلم میگفتم آخه مگه ما با هم همسفر بودیم، چرا آخه باید اییینهمه معطل بشیم؟
با چهارتا بچه که وقت خوابشونه…
حدود دو ساعت کنار خیابون…
بالاخره اومدن.
کیف و مدارک و... رو گم کرده بودن
و معطل اون بودن.
الحمدلله پیدا شده بود.
طفلکها خسته شده بودن.
از ما خسته تر و اذیت تر.
سلام و احوالپرسی کردیم و راه افتادیم. کاروان مون بزرگ شده بود، قشنگ بود.
رفتیم سمت گاراژ و سوار ون شدیم.
سال گذشته با ما که میخواستیم وسط راه پیاده بشیم، کرایه رو نصف حساب کرده بودن اما امسال همه گاراژی ها متحدالقول میگفتن کرایه کامل. منصفانه نبود اما همین بود که بود!
سوار شدیم و حدود نیم ساعت بعد، عمود ۷۰۰ و خوردهای، موکب همسر، پیاده شدیم.
بچهها ذوق دیدن بابا رو داشتن؛ من هم.
باز هم گشتیم و به این و اون سپردیم تا بابا بین کارهای موکب پیدا شد.
مارو راهنمایی کرد سمت اسکان خانمها.
رفتم تو، گرم و شلوغ، باب میلم نبود.
جاریم از یکی دو روز قبل اونجا بود و باتجربهتر. گفت دوتا موکب اون طرف تر، موکب خود عراقیها، یه سالن بزرگ و راحت هست. ما برای خواب میریم اونجا.
رفتیم موکب بغل، یک جای راحت و بزرگ و خنک.
بچهها بعد از کمی گشت و گذار با بابا در موکبهای اطراف و گرفتن دو سه ظرف شیربرنج داغ خوششششمزه، خوابیدن.
در یک شب پر از
آرامش و راحتی در #طریق_الحسین ❤️
#راوی_شو
#نهضت_مادری
#گام_دوم_مواسات_مادری
🇮🇷 نهضت مادری اینجاست:
╭┅──==───┅╮
↪ @nehzatemadari
╰┅──==───┅╯
🌟 این شناسه شما رو به محله هاتون وصل میکنه 👇🏻
@maman_e_hosein