#سرگذشت_واقعی
من و همسرم هر دو فرهنگی هستیم. دو دختر اولمون با فاصله کمی به دنیا اومدن و ما حسابی از بچه داری کلافه بودیم. به زحمت به نوبت سر کار می رفتیم و شیفت هامون رو تنظیم می کردیم که فهمیدیم من دوباره باردارم.
همسرم گفت بااااید بندازیش. ولی من از گناهش می ترسیدم. بعد از چند روز رفتم پیش پیش نماز مسجد و گفتم استخاره می خوام. استخاره که کرد گفت خیلی بده این آیه هلاکته. بعد اصرار کرد که بگم برای چی بوده. با گریه ماجرا رو گفتم. پیش نماز مسجد اومد و انقدر با شوهرم صحبت کرد تا راضیش کرد بچه رو نگه داریم. چند سال بعد دختر بزرگم سرطان خون گرفت. گفتن تنها راه نجاتش پیوند مغز استخوانه. هیچ کدوم از ما سازگار نبودیم... فقط خون دختر سومم بهش خورد... خدا اون رو ذخیره حفظ دختر اوم فرستاده بود و ما از روی حماقت می خواستیم از بین ببریمش..
#سقط_جنین