ɴᴇᴊᴀᴛ|نِجاٺ
• 💚 ؛
| کتابيکهاینجانشستھ،
چهبرایگفتندارد ؟
ڪمتر نوشتهاي میبینیم کہ
از میان صفوف سپاھ مقابل،
از میانِ سپاهی که همراهانش باور به
پیروزي خود دارند و رود عظیمی در تسخیر خود حرفی به میان بیآورد . .
اما اینجا، و در میان این صفحات
میتوانید با کسی همراه شوید کهـ
از قلب کوفه، کلاس درس و بحث
را رها میکند و وارد سپاه سیاه میشود .
با شخصیت اول سپاه همصحبت میشود،
اما در نھایت روبروی آن سپاه از کینه
جوشیده میایستد و جانباز عشق مردی
آنطرفتر میشود 💚 ꧇)
~
وقتی همین اولین لحظات سالقمري
در همین روزهای اولِ ماهقمري،
خانھی کرم تو را دقالباب میکنیم ؛
یعنی از تو بانوجان طور دیگری
میخواهیم . وقتی از اولین شب
سکونتت در دشتبلا، کربوبلا
سراغ آخرین روضهها میرویم،
از همین ابتدا، انتھای کتاب را
میگشاییم یعنی ؛ از تو عزیزدل
حاجت دیگری میخواهیم .
طور دیگری مطلبیم . با تو سخن
دیگرۍ داریم . همان سخنی کھ
به هیچکس نگفتهایم و حالا بعد از یك
سال آمدهایم محضرت،
مچالهـ از درد، زانو در بغل،
روبرویت، به یاد آنچہ که به هیچکس
جُز پدرت نگفتهای ؛ برایت بگوییم و
بھ پایت اشڪ بریزیم . . :)❤️🩹.
؛
سخن از بابایۍ بودن دخترها کهـ میشود،
دل، پر میکشد بہ سوي اهل بیت حسین . آنان که در پناھ حسین بودند و حالا
در پناهِ آوارههای شهر شما، در کنجۍ آرامیده بودند !'
اما منفردی، با نگاھ نمناك خود به قمر
بالایِ سرش مینگریست .
همان کسی که ارثیہی رسیده از
مادربزرگش به او، پهلوۍ شکستهـ بود،
آری! اِرثیهی او، چشمانی کم سو بود . چشماني که زیر دستِ خشمگین نامردی،
رخ نیلـے به او میبخشید .
دخترك سهـ ساله، انقدر غصه و دلتنگی داشت که، نمیدانست کدام را برگزیند و برای بابا بگوید .
از دلتنگۍ برای برادر کوچکش میگفت کہ
رباب برایش هنوز لالایی میخواند
یا از دلتنگیِ لبخند برادر رشید قدش،
اکبر ؟ و وای از رویی که مورد هجوم خجالت شدھ بود برای دردهای عمهجان .
چشمان عمو را دور دیده بودند ؛
اگر عمو بود، دیگر دختر شامي بهـ او نمیخندید و یتیم خطابش نمیکرد .
دختر شامی مگر میدانست با سر،
قول را تضمین کردن یعنی چه ؟
او حتی نمیدانست اینکھ پدرش در غل و زنجیر کرده، روزی دختر شاه بوده . .
باید بمیرم بر آن آخرین داغی صورتت،
که از تب غم بود •
May 11
•
.
بانوجان، عزیزم!
چھ کردهاي با ما، چقدر ایثار داری .
آنقدر که آن هنگام کہ مداح برایمان
روایت میکرد از تو، به مقدار آن
ثانیہهایـے که پر پردھ را پایین آوردی
و چشمان صبورت را بهـ گردهاۍ نینوا
سپردی و لمس کردی، آن لحظه که
شنیدھ بودۍ مادر چطور از کودکی
حسین، برای حالات حالا اش اشك
میریخت . مادر بودي !
تو، عزیزقلب مولا، میدانستی قدمی
نزدیڪتر شدهای به آن لقب برازندھی
' امین ' و امانت برادر برایت آنقدر
عزیز بود کہ ما را سالانهـ شب چھارم،
که برای تو اشك میریزیم ؛
مینشانے پای سفرهی آن دستهای
کوچکِ دخترانھ که ملائك زخمهای
آن را بوسه زدهاند، و به مداح مجلست
اذن میدهی کہ بگوید نمیخواستی نگاھ برادر مقابل نگاه تو، میزبان شرم شود !
اي گذر کرده از طوفان نیل ؛ زینبجان :)🤍'.