eitaa logo
نعم الرفیق :)
264 دنبال‌کننده
555 عکس
408 ویدیو
7 فایل
• نِعمَ‌الرفیقِتو میتونی‌ اینجا‌ پیدا‌ کنی! شهیدحسین‌خرازی‌می‌گفت: سعی‌مان این‌ باشد که‌ خاطره شهدا را در ذهن خود نگه داریم 🌱 🌸دکه‌‌ کوچکِ‌‌ ما~ https://eitaa.com/joinchat/3932488188Ca3461a55b8 💌ناشناس~ https://daigo.ir/secret/5225122247
مشاهده در ایتا
دانلود
:)!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. حدیثی در کافی‏ هست که در داستان راستان‏ هم نقل کرده‌ایم که روزی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله رو به اصحاب خود کرده و فرمودند: «ای عُرَی الْایمانِ أَوْثَقُ؟» کدام‏ دستگیره ایمان مستحکم‌تر و محکم‌تر است؟ ایمان دستگیره‌‏های زیادی دارد که با تمام آنها انسان می‌تواند خود را نگهداری کند. فرمود: کدام یک از دستگیره‏‌های ایمان محکم‌تر است؟ یک نفر عرض کرد: نماز. دیگری عرض کرد: روزه. سومی گفت: زکات. چهارمی گفت: حج... فرمود: همه اینها که شما می‌گویید درست است و از دستگیره‌‏های ایمان هستند، ولی آن محکم‌ترین دستگیره‏‌ها چیز دیگری است. عرض کردند: شما بفرمایید یا رسول الله. فرمودند: «الْحُبُّ فِی اللهِ وَالْبُغْضُ فِی اللهِ» این که افراد یکدیگر را به خاطر حق دوست بدارند و به خاطر حق دشمن بدارند؛ یعنی انسان با کسی دشمن باشد به خاطر خدا، به‏ خاطر ظلمش و فسقش، و با دیگری دوست باشد به خاطر توحیدش و ایمانش و عدالتش و عمل صالحش. فرمود محکم‌ترین دستگیره‏‌های ایمان این است. ، ج ۷، ص۱۸۱
maher_zeyn_huwa_ahmadun 128.mp3
7.16M
قلبی محمد :)♥️ ____________________ 🌷[[ @nemarefigh •]]
که به نام رسولت نامیده شده :))!!
شوخ طبعی حاج حسین با رفقا دست حسین که در عملیات خیبر قطع شد برای عیادتش به اصفهان رفتیم؛ از وضعیت مجروحین و لشکر و... پرسید و جوابش را دادیم؛ در آن چند روز مدام به دیدنش می‌رفتیم که یکی از همان روزها به من گفت:«شما ازدواج کردی؟» گفتم:«چطور مگه؟» گفت:«زن گرفتی یا نه؟» گفتم:«هنوز نه» گفت:«راستش من یکی از خواهرامو می‌خواستم بدم به یکی از بچه‌های لشکر، حالا که تو ازدواج نکردی، کی بهتر از تو؟»عرق شرم را روی صورتم حس کردم و از طرفی ته دلم هم قند آب شد، گفتم:«حسین آقا این حرفا چیه؟ ما هنوز بچه‌ایم و وقت زن گرفتن‌مون نشده.» گفت :«نه بیخود حرف مفت نزن؛ من تصمیمم رو گرفتم تو باید دوماد ما بشی، آمادگیشو داری یا نه؟» با خجالت گفتم:«حالا باشه ایشالا سر وقت.» دیگر نمی‌توانستم آنجا بمانم و اجازه رفتن گرفتم. فردای آن روز یکی از بچه‌ها را دیدم و ماجرا را برایش تعریف کردم و زد زیر خنده؛ پرسیدم چرا می‌خندی؟ و پاسخ داد:«بنده خدا؛ حسین اصلا خواهر نداره اینا کلا سه تا برادرند.» از اینکه سرکار رفته بودم نمی‌دانستم ناراحت شوم یا بخندم. 🌱