#زولبیا
مواد لازم
آرد سبوس دار ۱/۲ لیوان
نشاسته گل گندم یا نشاسته گل هم بهش میگن (از این دونه درشتها) ۱/۲ لیوان
آب ولرم ۱/۲ لیوان
ماست پرچرب ۴ ق غ
◀️در مورد ماست خیلی سخت نگیرید اگه ماست کم چرب داشتید ۳ ق غ بریزید
روغن زرد یا کره ۱ ق م
گلاب ۱ ق غ
زعفران غلیظ ۱ ق م
بیکینگ پودر ۱ ق چ یا خمیر ترش
شکر قهوه ای ۱ ق چ
طرز تهیه
شکر رو به آب ولرم اضافه کنید و هم بزنید تا حل بشه بعد بیکینگ پودر روش بریزید.
نشاسته و ماست رو داخل کاسه بریزید و مخلوط کنید تا کاملاً یکدست بشه اگه خیلی سفت بود کمی ماست اضافه کنید
بعد بیکینگ پودر روغن و آرد رو اضافه کنید هم بزنید تا یکدست بشه. در آخر گلاب و زعفران غلیظ رو اضافه کنید
اگه موادتون خیلی شل بود کمی آرد و اگه خیلی سفت بود کمی گلاب یا ماست اضافه کنید.
در ظرف رو بزارید و اگر از خمیر ترش استفاده میکنید هشت ساعت داخل یخچال بزارید استراحت کنه
◀️ چه از خمیر ترش و بیکینگ پودر استفاده میکنید حتما استراحت ۸ ساعت کنه باعث میشه زولبیا خیلی ترد و با کیفیتی داشته باشید.
بعد از استراحت مواد کمی پف کرده اون رو هم بزنید تا یکدست بشه و بعد داخل ظرف سس بریزید.
داخل ظرف کوچکی تا دو تا سه بند انگشت روغن بریزید و صبر کنید تا روغن خوب داغ بشه
◀️اگه روغن داغ نباشه زولبیا پف نمیکنه و توخالی نمیشه
زولبیا رو داخل روغن ارده کنجد داغ سرخ کنید
◀️مایه زولبیا رو رو از بیرون به سمت مرکز بریزید اینطوری زولبیا شکیل تری خواهید داشت
بعد از اینکه یک سمتش سرخ شد برگردونید تا سمت دیگه هم سرخ بشه
بلافاصله بعد از سرخ شدن زولبیا رو بندازید توی شهد گرم
◀️دقت کنید کنید شهد باید گرم باشه نه داغ یعنی باید از داغی اولیه افتاده باشه اگه خیلی داغ باشه زولبیا نرم میشه
بعد از یک دقیقه زولبیا رو از شهد خارج کنید و تو صافی بزارید تا شهد اضافه ش بریزه
◀️زولبیاها رو بعد از خنک شدن تو ظرف در دار و داخل یخچال نگا دارید اینطوری تا چند روز هم تازه می ماند.
سبک تغذیه اسلامی
💕❤️💕
حال خوب🕊🌸
یعنی کسی
جایی آن طرف تر🕊🌸
و یاشاید
بسیاردورترنشسته🕊🌸
باشد و رو به
آسمان دعـایت كند 🕊🌸
وبرایت آرزوی
خیروشادی بخواهد
وتوناگهان پركشیدن🕊🌸
مرغ آمین راحوالی
دلت احساس كنی
حال دلتان خوب🕊🌸
💕💚💕
✨﷽✨
🍃🌸میگن وقتی
بهار داره از راه میرسه
باید قبلش گل ها رو خبر کرد🌸🍃
🍃🌸گل هایباصفای الهی
میخواستم خبرتون کنم
بهار زیبای دیگه هم تو راه هست
🌙ماه رمضان، ماه مهمانی خدا
🌸🍃بهار زندگیتون بی انتها🌸🍃
پیشاپیش رمضان بهار 🌸قرآن مبارک
╭─┅═ঊঈ💐ঊঈ═┅─╮
💕❤️💕
☆∞🦋∞☆
دلم ڪمے خدا
مے خواهد...
سڪوتـــــ...
ڪمے...آخرتـــــ...
دلم،دل بریدن
مےخواهد...
ڪمے اشڪ...
دلم یڪ ڪوچه مےخواهد
بـے بن بستـــــ!!
ویڪ خدا تا ڪمے با هم قدم
بزنیم!!
فقط همین!!
💕❤️💕
داستان کوتاه
"قصابی" بود که هنگام کار با ساتور "دستش را بریده" بود و خون زیادی از زخمش می چکید.
همسایه ها جمع شدند و او را "نزد حکیم" باشی که دکتر شهرشان بود، بردند.
حکیم بعد از ضد عفونی زخم می خواست آن را ببندد که متوجه شد "لای زخم" قصاب "استخوان کوچکی" مانده است.
می خواست آن را بیرون بکشد، اما پشیمان شد و با همان حالت زخم دست قصاب را بست و به او گفت:
زخمت "خیلی عمیق" است و باید یک روز در میان نزد من بیایی تا زخمت را پانسمان کنم.
"از آن روز به بعد کار قصاب درآمد."
هر روز "مقداری گوشت" با خود می برد و با مبلغی به حکیم باشی می داد و حکیم هم همان "کار همیشگی" را می کرد، اما زخم قصاب خوب نشد که نشد.
مدتی به "همین منوال" گذشت.
تا این که روزی حکیم برای مداوای بیماری از شهر خارج شد و چند روزی به سفر رفت و از آنجایی که "پسرش" طبابت را از او یاد گرفته بود، به جای او بیماران را "مداوا" می کرد.
آن روز هم "طبق معمول" همیشه قصاب نزد حکیم رفت و حکیم باشی دست او را مداوا کرد و پس از ضد عفونی می خواست پانسمان کند که متوجه "استخوان لای زخم" شد و آن را بیرون کشید و زخم را بست و به قصاب گفت: به زودی زخمت "بهبود" پیدا می کند.
دو روز بعد قصاب خوشحال نزد پسر حکیم آمد و به او گفت:
"تو بهتر از پدرت مداوا می کنی.
زخم من امروز خیلی بهتر است."
پسر حکیم هم بار دیگر زخم را ضدعفونی کرد و بست و به قصاب گفت:
از فردا "نیازی نیست" که نزد من بیایی.
چند روزی گذشت و حکیم از سفر برگشت. وقتی همسرش سفره را پهن کرد متوجه شد که "غذایش گوشت ندارد" و فقط "بادمجان و کدو" در آن است.
با تعجب گفت:
این غذا چرا گوشت ندارد؟!
همسرش گفت: تو که رفتی پسرمان هم گوشتی نخریده.
حکیم با تعجب از پسر سوال کرد:
"مگر قصاب نزد تو نیامد؟"
پسر حکیم با خوشحالی گفت:
چرا پدر آمد و من زخمش را بستم و استخوانی را که لای آن مانده بود، "بیرون کشیدم."
مطمئن باشید "کارم" را خوب انجام دادهام.
حکیم آهی کشید و روی دستش زد و گفت: از قدیم گفته بودند؛
"نکرده کار، نبر به کار."
پس بگو، از امشب غذای ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را لای زخم گذاشته بودم تا قصاب "هر روز" نزد من آمده و مقداری گوشت برایمان بیاورد.
از آن روز به بعد درباره کسی که جلوی پیشرفت کارها را بگیرد یا دائم اشکال تراشی کند، می گویند:
* استخوان لای زخم می گذارد…*
💕🧡💕
☆∞🦋∞☆
گاهے در نمازهایتان همه چے هستـــــ الا #خـــــدا
این نمازهاے پریشان به درد هیچ جا نمیخورد... نمازے ڪه بوے #خـــــدا ندهد...
خـــــدایا ڪارے ڪن نمازهایم همیشه دو نفره باشد...
فقط من باشم و تو...
#سلام_ودرود_برشهیدان
💕💜💕
☆∞🦋∞☆
#پای_درس_دل 🌿
حاج آقا دولابـے(ره):
پیغمبر فرمود هروقتـــــ فڪر ڪردے
تنها نشستے اگر خوشحال شدے
ازآننشستن صلواتـــــ بر من بفرستـــــ
و اگر پَڪَر شدے غصه دار شدے
از آن خلـوتـــــ نشستن نمے دانے
غصهاتـــــ از چیستـــــ استغفارڪن
💕🧡💕
در زندگی ما همیشه منتظر چیزی هستیم ،منتظر آرزویی که اتفاق بیفتد ،منتظر ملاقات شخص مورد نظرمان ،منتظر اینکه مشکلات حل شوند .
هنگامیکه به آن سرعتی که ما انتظارش را داریم اتفاق نمی افتد نا امید شدن بسیار آسان است ،اما شما باید متوجه باشید لحظه ایکه شما دعا کرده اید خداوند زمانی را برای تحقق آرزوهای شما تنظیم می کند
🌸🍃.زمان مشخص برای شفای شما وجود دارد ،برای ارتقا ٕ یافتن ،برای پیشرفت . . . ممکن است فردا،یک هفته دیگر ویا پنج سال دیگر از تاریخ امروز باشد .
👌اما هنگامیکه درک نمایید زمان آن از قبل تعیین شده است تمام فشارها از شما برداشته می شود ،آرام خواهید بود و مضطرب و نگران زندگی نخواهید شد .متعجب نخواهید بود « آیا اتفاق خواهد افتاد ؟؟!!»
✔️آرام خواهید بود و از زندگی لذت خواهید برد و آگاه از اینکه تمام وعده ها توسط « خالق هستی » از قبل برنامه ریزی شده است .در حقیقت شما با تکیه بر « ایمان » و « صبر» به آرزوها و خواسته هایتان می رسید . .
💕💛💕
✅داستانی زیبا و عارفانه
✍ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ. ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟ » ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ» ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ! ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ!
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟» ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ! ﻣﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ، ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ: «ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟»
💕💛💕
گفت : زندگی مثه نخ کردنه سوزنه!
یه وقتایی بلد نیستی چیزیو بدوزی،
ولی چشات انقد خوب کار میکنه که
همون بار اول سوزن رو نخ میکنی،
اما هر چی پخته تر میشی، هر چی
بیشتر یاد میگیری چجوری بدوزی،
چجوری پینه بزنی، چجوری زندگی کنی،
تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن.
گفتم : خب یعنی نمیشه یه وقتی
برسه که هم بلد باشی بدوزی، هم
چشات اونقد سو داشته باشن که
سوزن رو نخ کنی؟
گفت: چرا، میشه، خوبم میشه
اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه.
گفتم چطور مگه؟
گفت : آخه مشکل اینجاست، وقتی
که هم بلدی بدوزی، هم چشات سو داره،
تازه اون موقع میفهمی
نه نخ داری، نه سوزن ...
💕💜💕