eitaa logo
کتابی با طعم نسکافه؛
48 دنبال‌کننده
946 عکس
196 ویدیو
2 فایل
بسمی تعالی من؟! ___________________ ها؟ اینجا؟ همینطوری الکی... من و چمیدونم گالری و غر و غر و غر و گیر کردن تو گذشته و دلشوره آینده. اینم منم : @idjn23nxnk کپی؟ نه. صندوق نامه هاتون : https://abzarek.ir/service-p/msg/798914 @postboks
مشاهده در ایتا
دانلود
I can not continue I'm done. من نمیتونم ادامه بدم من تموم شدم...
میشه این هشتگ و توضیح بدی که یعنی چی سپاس مضاعف ___ خب ببین یه دنیایی هست که خودم ساختمش و خب یه داستانی داره و شخصیت هایی و اینا تو پیام سنجاق شده هم فکر کنم گفتمش. شخصیتای اصلیشم وینیو، ایکوی، میناس، سیتا و....
احساس می‌کرد این آغاز پایانش است. خاطرات همچون دوده هایی محو از جلوی چشمانش می‌گذشتند. زمانی که همراه برادرش بدون هیچ مانع و استانداردی آواز می‌خواندند. چشمهایشان را به یکدیگر میدوختند و آنقدر میخندیدند تا روی زمین غلت بزنند. زمانی که یاد گرفت کلمه دوستی را بسختی با ذغال روی پوستی بنویسد. زمانی که تاره ایی از موی‌های خیسش را کنار میزد و کیکی داغ توی دهانش میچپاند. وقت هایی که زخم هایش از شوری اشک میسوخت ولی او همچنان میخندید. زمانی که لباسی نو پوشید تا دل دختری زیبا را بدست بیاورد. لبخندهایی که از گیرو ی روی لبها می‌نشست. غرغر های زنی مهربان که روی پهلویش مرهم می‌گذاشت... اما حالا، اینجا روی زمینی سرد مایعی غلیظ و گرم روی انگشتانش می‌ریخت، ریه هایش برای زره ایی اکسیژن له له می‌زدند و چشمانش سو سو میزد تا شاید چهره ای آشنا را در این پایان ببیند؛ اما ای کاش چنینن آرزویی نکرده بود...! بی ادامه...؟!
کلاه هودی گشاد و کثیف را روی سرش کشیده بود، حالا او... پوچ بود. خالی... او تمام شده بود. کفشای گلی، لکه های خون روی ال استار پلاسیده... کفشش را توی چاله ای از گل کوبید. چطور اینقدر زود... چطور به این آسانی... تمامش را از دست داد؟! گاهی باز هم آرزوی او را در سرش میپروراند، اما ناگهان... من چه حقی دارم... چه کسی این اجازه رو به من داد... من... من، فقط اونو، اونو کشتم! به چه بهانه ای میخواست آرزو کند.. به چه بهانه ای؟ به چه بهانه ای باید زندگی می‌کرد!
چکمه هایی کوتاه با چرمی نازک و تیره، شنلی پوسیده، موهای خیس با رنگی تاریک،پوستی رنگ پریده و لبان خشک، ترک خورده و تیره. صدای پاشنه پاهایش که مدام روی چوب خشک جا به جا میشد، شنل پاره و خاکی که هوا را میشکافت و صدای نفس نفس های سنگین و خفه... کلاویه ها و صدای آوازی که با صدای جوان و خفه اش می‌خواند. می‌چرخید، خون به اطراف می‌پاشید. نفس هایش سریعتر میشد. پاهایش بی حس بود، زخم های عمیق فقط زیبا و سرخ بودند. حالا فقط... حالا.... او فقط میان جسدها می‌رقصید!
هر چقدر هم که از خیانت و چرک تاریک پوشانده شده بود، هر چند بار هم که دختر های زیبا را از تور میپراند و هرچقدر هم که بدی و کثافت وجودش را فرا گرفته بود؛اهمیت نداشت...فقط همین کافی بود تا میان دنده هایش حسی توصیف ناپذیر پیدا کند. کافی بود ان چشمان تیره و سبز را میان صورته خندان و رنگ پریده او ببیند؛ کنترل ناپذیر بود. میپرید تا صورتش را میان موهای تیره اش فرو ببرد تا عطر موگه ریه هایش را پر کند، پیشانی هایشان را روی هم فشار دهند و لبخند بزنند و آنقدر یکدیگر در آغوش بگیرند تا ضرب قلب هایشان از هم را تشخیص ندهند. اشکهایش را تند تند کنار میزد و به چشمان تیله ای برادرش خیره شده بود. _نخواب نخواب...! نخواب! سینه اش خس خسی کرد، دیگر نلرزید و نفس نفس نزد، حتی دیگر تقلا هم نکرد. _بچه های خوشگل...خوشگل و شیطون بدنیا بیارید. میخواست باز هم بگوید، بازهم لبخند بزند، اما هجوم خون به گلویش فرصت را از او گرفت. دیگر به شانه هایش چنگ نزد؛اشکی از گوشه پلک های بسته اش پایین میلغزید. دیگر تکان خوردن سینه اش را میان آغوشش حس نکرد. از یاد برد پلک بزند، نفس بکشد، فقط خاکستر شدن را حس می‌کرد. بدن لَخت و بی‌جان هنوز میان دستهایش بود. میخواست گریه کند، فریاد بزند و بخندد. اما حالا فقط تو خالی بودن برایش معنا داشت. بعد چه بود،بعد از این... اشک هنوز روی گونه رنگ پریده می‌لغزید؛و بلاخره روی پارچه خاکی لباس تمام شد. ادامه دارد...؟!