کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم @kheymegahevelayat #قسمت_دویست_و_نوزده نگاه کردم دیدم همون جع
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
@kheymegahevelayat
#قسمت_دویست_و_بیست
حاج کاظم گفت:
_از پازل های این پرونده چه خبر؟
گفتم:
+عاصف دیشب بهم زنگ زد گفت که خانواده دکتر افشین عزتی با ستاد تماس گرفتن و عجز و ناله میکردند که برامون یه کاری کنید.
_چیکار کردی؟
+به عاصف گفتم مجوزات قضاییِ شنودِ مکالماتشون و بگیره تا کنترل بشن.
_خوب کاری کردی. پیشنهادت چیه حالا؟
+من نظرم این هست که یه ارتباط با خانواده عزتی بگیریم. برای بعدش هم یه فکرایی دارم.
_پس شروع کن دیگه! چون وقت کمه!
+چشم حاج آقا.
_من باهات کاری ندارم دیگه! میتونی بری!
بلند شدم و از حاجی خداحافظی کردم از اتاقش اومدم بیرون رفتم دفترم.
همون روز یه برنامه ای ترتیب دادم تا خانواده عزتی رو ببینم.. به بهزاد گفتم با خانواده افشین عزتی تماس بگیره وَ از همسرش وَ پدر عزتی بخواد برای سه ساعت بعد یعنی حوالی 11 صبح همدیگرو ببینیم. قرار شد یه ماشین از اداره که از داخلش به بیرون برای سرنشینان مشخص نبود، بره همسر عزتی، وَ پدر عزتی رو بیاره.
ساعت 11:45 دقیقه در یکی از خانه های امن نزدیک ستاد...
رفتم روی خط سیدرضا:
+سیدرضا/عاکف..
_درخدمتم آقاعاکف.
+کجایید؟
_راس ساعت 11 همسر وَ پدر آقای دکترو سوارشون کردم. الآن هم نزدیک محل قرار هستیم.
+چقدر زمان میبره تا مثبت بشی؟
_نهایتا 10 دقیقه دیگه بهتون دست میدم.
+منتظرم آقاجون. یاعلی
طبقه سوم خونه امن بودم که محل قرار و ملاقات ما با خانواده دکتر اشفین عزتی بود! کم کم خودم و آماده کردم رفتم طبقه اول، از پشت پنجره به خیابون نگاه کردم! همینطور که مشغول دیدن خیابون و زیر نظر گرفتن رفت و آمد ها بودم، دیدم ماشینی که سیدرضا رانندش بود و خانواده عزتی رو آورده بود ریموت و زد وارد پارکینگ خونه امن شد.
سیدرضا و یکی از بچه ها پیاده شدند.. سیدرضا درب عقب خودرو رو باز کرد، همسر عزتی و پدر عزتی از ماشین اومدند پایین! یه نگاه به دوروبرشون کردند بعدش از ماشین فاصله گرفتند تا بیان بالا.
این ماشین در سبک و سیاق وَن بود.. سرنشینان خودروی مورد نظر، اصلا جایی رو نمیدیدن.. حتی راننده رو وَ کسی که کنار راننده نشسته بود رو هم نمیتونستن ببینن. داخلش کلا طراحی امنیتی شده بود وَ غیر از راننده و همراهش، کسی نمیتونست بیرون و ببینه. برای اینکه به افراد مورد نظر سخت نگذره و آرامش داشته باشن، بچه ها یه موزیک ملایم و بی کلام میگذاشتند تا افرادی که در پشت وَن نشستند در طول مسیر اذیت نشن! ...
سیدرضا و حامد ، پدر و همسر عزتی رو راهنمایی کردند اومدند طبقه اول! وقتی وارد شدند سلام علیک گرمی کردیم و بهشون خوش آمد گفتم.. همکارا ازشون با میوه و چای و شیرینی و قهوه پذیرایی کردند. بعد از اینکه نشستند و مشغول خوردن چای شدند کمی سکوت بر فضای اون دیدار حاکم شد.. سعی کردم جوی صمیمی ترتیب بدم تا خانواده دکتر افشین عزتی اذیت نشن.. سر صحبت رو با پدر دکتر عزتی باز کردم... سرفه ای کردم و گفتم:
+خب جناب عرتی ، خوب هستید ان شاءالله.
_سلامت باشید.
+من خدمت شما و عروس محترمتون خوش آمد عرض میکنم..
_خواهش میکنم.
+بنده خودم رو خدمت حضرتعالی و عروستون معرفی نکردم. حقیر سلیمانی هستم.. عاکف.
_زنده باشید پسرم.
+ظاهرا دیشب این خواهر محترممون، همسر جناب آقای دکتر عزتی زنگ زدند ستاد ما، وَ خبر عدم برگشت همسرشون که پسر حضرتعالی هستند رو گزارش دادند.. حقیقت امر اینه بنده خیلی متاثر شدم.برای همین از شما دعوت کردیم به اینجا تا اینکه تشریف بیارید و بشینیم پای فرمایشاتتون ببینیم موضوع چیه.
فنجون چای و گذاشت روی میز کنارش، کمی روی صندلیش جابجا شد گفت:
_راستش جناب سلیمانی، موضوع از این قرار هست که پسرم حدود دو هفته قبل از روز اربعین رفته کربلا.
+با کی رفت؟
_تنها رفت.
+عجب.. خب بعدش؟
_قرار بود با عروسم که الآن اینجا هستیم، اینا باهم برن! اما خب عروسم گفت بخاطر شلوغی فضای کربلا در اون ایام فعلا نمیتونه بره زیارت. اونم قرار شد به تنهایی بره. بعد از اینکه رفت ، سه بار با ما تماس گرفت و گاهی میگفت توی حرم امام علی هستم یه سلام به امام علی بدید.
+خدا زیارت ایشون و شما که از راه دور سلام دادید و قبول کنه ان شاءالله !!
_ممنونم... راستش وقتی زنگ میزد میدیدم صداش گرفته، میگفتم باباجان انقدر بی تابی نکن. میگفت بابا نمیدونی اینجا چخبره.. عظمتی داره امام علی.
+به به.. چه پسری.. خدا حفظش کنه ان شاءالله. چقدر متصل به اهلبیت بود.. خدا براتون نگهش داره.. آفرین .. آفرین.. خب میفرمودید.
_تا قبل اربعین هروقت ما بهش زنگ میزدیم گوشیش میگفت در دسترس نیست! شب اربعین هم قرار بود تماس بگیره که دیگه نگرفت. روز اربعین دیگه گوشیش کلا خاموش شد وَ تا همین الآن که ما اینجاییم دیگه هیچ نوع خبری ازش نداریم.
+که اینطور.