کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم @kheymegahevelayat #قسمت_دویست_و_هشت وقتی رییس گفت احساس میکن
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
@kheymegahevelayat
#قسمت_دویست_و_نه
گفتم:
+فرمایش شما درسته. اما شما از رابطه ی سینوسی من و حاج هادی مطلع هستید. ممکنه این پرونده اولین پرونده و آخرین پرونده من در سِمَت معاونت بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» باشه. حاج هادی با من کنار نمیاد. این پنهون کاری ها هم ممکنه روی مسیر پرونده اثر بگذاره! حاج هادی مدیرکل بخش ضدجاسوسی هست.. کسی که این سمت و داره خییییلی زیرک هست و متوجه همه ی پنهون کاری زیر دستش میشه و طوری که شاید منم متوجه نشم چطور فهمیده.
_آقای سلیمانی، مثل اینکه متوجه نیستید شما. من رییس این تشکیلات هستم، من میگم باید چی بشه و چی نشه! هادی رو از این لحظه از ذهنت خط بزن. شما از این لحظه با من هماهنگ باش. این پرونده رو مستقیم زیر نظر من هدایت میکنی! بهت اختیار تام میدم که هر کاری مصلحت هست انجام بده. من کاری به هادی و کاظم ندارم. بازم تکرار میکنم، از این لحظه به بعد این پرونده زیر نظر مستقیم من هدایت میشه! میخوام کاظم و هادی رو در این پرونده تبدیل به یک آماتور وَ یک مهره سرگردان کنم!
کمی فکر کردم گفت:
_ به چی داری فکر میکنی.
+به اینکه دوتا نخبه ی اطلاعاتی کشور و که این همه به آمریکا و اسراییل و سرویس های اروپایی و منطقه ضربه زدند و نخبه های اطلاعاتی گروه هايی مثل حزب الله و حشد الشعبی و فاطمیون از شاگردای اینا هستند رو چطور دورشون بزنم. اونم یکی مثل حاج کاظم و حاج هادی.
_بهت میگم چطورمیشه حتی غولهارو دور زد. اما میخوام بدونم طرحی داری یا نه؟
+بله، اما زمان میخوام.
_زمان نداری.
+لطفا.
_چقدر؟
+24 ساعت.
_اصلا حرفشم نزن. فقط یکساعت
+حاجییی؟ دورت بگردم، مگه خاله بازیه؟
از اون نگاه های ریاستی و بالادستی بهم کرد، گفت:
_حرفی بینمون نمی مونه. فقط یکساعت زمان داری. همینجا توی ماشین میشینی فکر میکنی منم میخوام یک ساعت بخوابم
آدم حسابم نکرد و دیدم عباش و کشید روی صورتش خوابید. یعنی از بس حرصم گرفته بود دلم میخواست دوتا مشت بزنم به سر خودم. نشستم کلی فکر کردم، توسل کردم به حضرت زهرا. واقعا چیزی به ذهنم نمیرسید تا لحظات آخر. دقایق آخر که نا امید بودم، از لطف خدا یه پیشنهاد به ذهنم رسید
45 دقیقه از چرت رییس و فکر کردن من در اون ماشین گرم و نرم و تاریک گذشت. آروم صداش زدم:
+حاج آقا بیدارید؟
_بله. من هیچ وقت نمیخوابم
توی دلم گفتم آره، منم باور کردم. اما جدای از شوخی، رییس داشت راست میگفت.چون امنیتی ها خیلی از نکات امنیتی رو حتی جلوی مطمئن ترین افراد پیرامونشون هم رعایت میکنن
عبا رو از روی صورتش برداشت گفت:
_میشنوم
گفتم:
+دوتا طرح به ذهنم میرسه! و یک پیشنهاد هم درمورد باگی که در پرونده وجود داره! هم پیشنهاد وَ هم دوتا طرح من به همدیگه مرتبط هستند!
_بگو!
+اول کدوم و؟
_پیشنهادت درمورد باگ «حفره اطلاعاتی در پرونده» رو بگو، بعدشم طرح مربوط به نسترن توسلی رو بگو!
+آقا باور کنید قصد جسارت ندارم، اما باید بگم من تا الآن درمورد باگ پرونده اشتباه میکردم!
روی صندلی خودش و جابجا کرد، دستی به محاسنش کشید گفت:
_واضح تر بگو ببینم
+راستش نباید دنبال باگ پرونده در کنار خودم و زیر مجموعم و پایین دستی ها بگردم. به خاک پدر شهیدم قسم میخورم قصد جسارت ندارم، اما کار اطلاعاتی شوخی بردار نیست
_آفرین. موافقم، نباید در کارمون تعارف کنیم خب ادامش
+راستش آقا من از عراق تا اینجا برای باگ پرونده دارم روی کِیس هایی که سمتشون از من بالاتر هست میگردم و فکر میکنم. یعنی در سطح حاج هادی و حاج کاظم وَ مدیران برون مرزیمون! قطعا دور و بر من باگ وجود نداره! اما بالاتر از من وجود داره!
_خب! این از پیشنهادت که دنبال بالاتر از خودت باید برای باگ موجود بگردی! اما طرحت برای نسترن چیه؟
توی دلم گفتم رئیس چرا انقدر امشب یُبس هست. کلی براش توضیح میدم میگه خب بعدش!
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، طرحی که در ذهنم بود به ریاست گفتم و خیلی استقبال کرد. حالا خودتون در ادامه میخونید!
بعد از اینکه طرح و توضیح دادم از ماشین پیاده شدیم و خداحافظی کردیم، رییس رفت داخل ساختمون، منم رفتم سمت پارکینگ و ماشینی که دراختیارم بود گرفتم رفتم سمت خونه امن برای دیدار با عاصف وقتی در مسیر خونه امن 4412 بودم با 3200 ارتباط گرفتم و خودش و رسوند 4412 برای یک جلسه ی مهم و کاملا سری. چون قرار بود طرح من عملیاتی بشه!
وقتی رسیدم خونه امن، 3200 هم چنددقیقه بعد رسید! به عاصف گفتم به خانوم افشار بگه آماده بشه باید بریم جایی
ترجیح دادم بابت ارائه اون طرح و پیشنهادم داخل خونه امن نباشیم! چون با این حفره ای که ایجاد شده بود، حتی به اتاق خودمم شک داشتم با رعایت این مسائل من میتونستم زودتر از هر چیزی به اون حفره اطلاعاتی دست پیدا کنم
خانوم 3200 و خانوم افشار، عاصف وَ من! چهارتایی سوار پرادوی مشکی که دراختيارم بود شدیم و از خونه امن4412 زدیم بیرون