eitaa logo
کانال خبری بهشهرنو
4.7هزار دنبال‌کننده
47.3هزار عکس
14.1هزار ویدیو
179 فایل
📌کانالی براساس سلیقه بهشهری ها 🔸️اخبار و اطلاعیه های ادارات، سازمان ها و هیات ها 🔸️آخرین اخبار شهر و روستاهای بهشهر 🔸️جاذبه ها و مناطق گردشگری بهشهر 🔸️آداب و رسوم بهشهری ها 🔸️صدای مردم بهشهر 🔻ارتباط با ادمین کانال @Mehdi_hoseyni63
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم @kheymegahevelayat #قسمت_دویست_و_هجده طی اون مدتی که نسترن در
@kheymegahevelayat نگاه کردم دیدم همون جعبه که دستش بودو میگه. رفتم سمت مهدیس جعبه رو ازش گرفتم.. بعد جعبه رو آوردم بالا نزدیک گوش سمت راستم، خیلی آروم تکونش دادم تا ببینم چیزی داخلش هست یا نه. دیدم یه صدای ریزی میده. رفتم کلید قفل اتاق کارم و از جایی که همیشه پنهونش میکردم گرفتم، اومدم درو باز کردم وارد اتاقم شدم، نشستم پشت میز کارم.. فضای اتاق تاریک بود.. فقط چراغ مطالعه رو روشن کردم و جعبه رو بردمش زیر نور.. خیلی آروم وَ با احتیاط بازش کردم... جعبه با کاغذ کادویی پیچیده شده بود. داخل جعبه ی کارتنی اول، یه جعبه یِ کارتنی دیگه هم بود و دومی رو که باز کردم دیدم یه صندلی اسباب بازی به اندازه ریموت ماشین داخل اون جعبه هست با دوتا دست آدمک عروسکی که از شانه تا مچ با سیم مفتول به تن صندلی بستن... گذاشتمش روی میزم تکیه دادم به صندلیم بهش خیره شدم. فقط تجزیه و تحلیلش کردم. چون به نظرم خیلی حرف داشت! از شانس بد من، شب قبل از این موضوع موقعی که داشتیم با خانومم و خواهرم و خواهرخانومم از جایی بر میگشتیم مدیر ساختمون منو دید گفت چندوقته که دوتا دوربین بیرونی ساختمون مشکلات فنی دارن وَ باید درست بشن. برای همین نمیشد از طریق دوربین برم ببینم کار چه کسی هست ، اما خب با توجه به یک سری مسائل، هدس هایی زده بودم که میتونه کار چه کسی باشه. از اتاق کارم اومدم بیرون، درب و قفلش کردم. ظاهرا فاطمه مجددا بیدار شده بود و داشت با خواهرش مهدیس حرف میزد. کمی سرگرم پیام دادن به همکارام شدم بعدش خوابیدم. ساعت 8 صبح/ اداره مرکزی تهران/ دفتر ضدجاسوسی و ضدتروریسم... وارد دفتر که شدم صدای تلفن دفترم به صدا در اومد! فورا در و بستم رفتم سمت میز، نگاه به شماره انداز کردم، گوشی رو گرفتم جواب دادم: +الو. سلام. بفرمایید _سلام باباجان. کاظمم. +به به.. حضرت آقا. کِیفین سازدی؟ «* معنی: یعنی کِیفِت کوکه؟ » _باز شبکه رو عوض کردی زدی خونه همسایه؟ +خب حاجی جون یه کم به عشق حاج خانومت ترکی یاد بگیر.. چپ و راست بهم میگه آخر به این شوهر ما نتونستی بقبولونی که چندجمله ترکی یاد بگیره. منم میگم آخه حاج خانوم نزدیک 40 سال دارید باهم زندگی میکنید، خب وقتی خودت حریف حاجیتون نمیشی، میخوای من حریفش بشم؟ حاجی خندید گفت: _خودتم که چهارتا کلمه بیشتر بلد نیستی.. پس چرا ادعات میشه؟ +خلاصه دیگه.. من باید پیش خانومم ترکی حرف بزنم.. چون یه رگش ترکه. _ باشه آقای زن ذلیل.. حالا میای دفترم؟ +جرات دارم نیام؟ _منتظرتم. + سَنی چوخ ایستیرم الی الاَبد. « *معنی: دوست دارم برای همیشه وَ تا ابد » _من که نمیفهمم چی میگی، ولی هرچی فحش میدی خودتی. خندیدم گفتم: +استغفرالله حاج آقا.. فحش چیه. یعنی شما هم مثل اون بنده خدا خیال میکنی بی ادبم من؟ حاجی خندید گفت: _شوخی کردم ! فورا بیا اینجا باباجان..منتظرتم.. یاعلی. قطع کردم ، بلند شدم رفتم سمت دفتر حاجی.. مسئول دفترش گفت که عاکف اومده، حاجی هم از داخل اومد درب دفترش و باز کرد.. وارد شدم سلام علیکی کردیم و نشستیم... گفت: _حال خانومت چطوره؟ آهی کشیدم گفتم: +چه بگویم؟ نگفته ام پیداست... غم این دل مگر یکی و دوتاست. کمی حاجی درمورد همسرم و کمی هم درمورد مشکلات تشکیلات بامن حرف زد. گفت: _عاکف میدونم که خودت از خیلی از مسائل با خبری وَ احتمالا تا الآن هم؛ همه چیزارو فهمیدی. گفتم: +ببخشید حاجی، اما راستش من منظورتون و نفهمیدم! _خودتی. من و رنگ نکن! +باور کن. _تو چشمای من نگاه کن... زل زدم به چشماش... گفت: _باور نمیکنم، اما بهت توصیه میکنم فعلا بااین آدم داخل تشکیلات مدارا کن تا در وقت لازم بزنیمش کنار. میدونم در عراق اذیت شدی. میدونم پشتت و خالی کرد. اما چون میدونستم از پس کار بر میای اقدامی نکردم جز همون یه اقدام. تو فعلا به مسیر خودت ادامه بده. همین راهی که میری درسته. +چشم. اطاعت امر میشه حاجی. هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر @heyat_razmanegan_behshar