کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم @kheymegahevelayat #قسمت_دویست_و_شانزده با نسترن و 3200 و عاص
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
@kheymegahevelayat
#قسمت_دویست_و_هفده
چند روز بعد از دستگیری اون هفت نفر که وابسته به همین شبکه نفوذ مرتبط با نسترن بودند، یه روز طبق معمول همیشگی اول صبح رفتم اداره.
وارد دفترم که شدم دقایقی نشستم پشت میز کارم وَ طبق معمول هر روزخ قبل از شروع به کارم دو صفحه قرآن خوندم و تدبری در بعضی آیات کردم، توسلی هم به اهلبیت کردم؛ بعدش نشستم بولتن های محرمانه رو خوندم، تیتر بعضی از روزنامه ها رو هم مرور کردم. همینطور که ذهنم درگیر یه سری مسائل کاری وَ پرونده های در دست اقدام بود تلفن دفترم زنگ خورد. گوشی رو گرفتم، حاج کاظم پشت خط بود:
+سلام. بله.
_سلام آقا عاکف. فوری تشریف بیارید دفتر من کارتون دارم.
قطع کردم و رفتم دفترش. مسئول دفترش هماهنگ کرد در باز شد وارد شدم داخل دفتر! دیدم حاج هادی هم اونجاست.
به محض اینکه نشستم دیدم حاج هادی نگاهی به حاج کاظم کرد، بعدش به من گفت:
_بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب.
توی دلم گفتم باز معلوم نیست چیشده. آقا هادی گفت:
_چرا روزی که در فرودگاه عراق بودید، وقتی بهت گفتم از فرودگاه خارج بشید، از دستور سرپیچی کردید؟
غیر قابل منتظره نبود این حرفش.. منتظر بودم گرد و خاک ها بخوابه و مجددا حاج هادی شروع کنه به تازیدن! گفتم:
+چون که حاضر بودم جانم فدا بشه اما نسترن و بکشونم به ایران!
_به چه قیمتی؟ به قیمت لو رفتن عاصف و خودت؟ میفهمی چیکار میکنی؟ آقای محترم، اینجا چاله میدون نیست که با قلدرم قلدرم گفتن کار پیش بره! چندبار قبلا بهت تذکر دادم! دفعه قبل بیخیال این خودسری های جنابعالی شدم، اما اینبار نمیتونم.
به حاج کاظم نگاه کردم..یه چشمش به من بود، یه چشمش به حاج هادی! حاج کاظم گفت:
«آقا عاکف، جواب آقا هادی رو بده! اینا مسائلی نیستند که ساده بشه از کنارش گذشت!»
چندثانیه مکث کردم... گفتم:
+آقا هادی، این پرونده اولین و آخرین پرونده من در رده ی معاونت بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضدتروریسم هست. خواهشا بزار من این پرونده رو به خیر و خوشی تموم کنم، بعدش هرکاری دوست داشتی انجام بده! نامه بزن به ریاست و حفاظت و حکومت و هرررررر جاااااایییییی که دلت میخواد. اما تو رو جان مولا، شمارو به روح رسول الله بزار من این پرونده رو تمومش کنم، انقدر چوب لای چرخ منم نکن. نمیدونم چرا سوزنت 24 ساعته روی من گیر میکنه.. خب از ما بکش بیرون دیگه مومن! خستمون کردید داخل این تشکیلات. اه!!
حاج هادی گفت:
_خیلی بی تربیتی! خییییلی بی تربیتی! نه شعور داری، نه چیزی بارت میشه! نامه گندکاریات و زدم به حفاظت! یه نامه هم زدم به ریاست! اینبار کاملا جدی هستم. من بدم میاد معاونم بخواد از دستوراتم سرپیچی کنه. من روی مسائل امنیتی حساسم.
رفتم وسط حرفش گفتم:
+حاجی ببخشید میام میون کلام پر از در و گوعرت! اما خواهشا یه جوری حرف نزنید که انگار ما امنیت ملی و این مردم و دایورت کردیم به پشت کوه دماوند! ما خودمون از این مردمیم و برای این مردمیم.
با تمسخر گفت:
_آره، معلومه! ببین پسرجان، داخل این اداره هیچ کسی با من اینطوری صحبت نکرده! یعنی جراتش و نداره اینطور حرف بزنه! تاوان این گستاخی های بی شرمانت و میدی!
+هر تصمیمی شما بگیری من با جان و دل میپذیرم!
_خوب گوش کن ببین چی میگم! هیچ کدوم از دیگر معاون های من در بخش های مختلف این واحد اینطور نیستند! نمیدونم چه گناهی کردم که آتیشی مثل تو افتاد به دامن من و هرچی آب میپاشم روش «کنایه از کوتاه اومدن و لطف و چشم پوشی» عوض اینکه خاموش تر بشه، شعله وَر تر میشه.. این که میگم بی تربیت و بی ادب تشریف داری همینه! خلاصه پشتت گرمه.
گفتم:
+ اولا من بی تربیت نیستم! دوما، تا بزرگتر بی ادبی نکنه، کوچیکتر بی ادبی نمیکنه! این یک قانونه. چون از قدیم گفتند حرمت امام زاده به متولیشه. ثانیا، من پشتم جز به خدا و اهلبیت و پدر شهیدم و دعلی مادرم به هیچ کسی گرم نیست توی این مملکت و این اداره. توی این کشور از هیچکسی هم نمیترسم و برام نیست.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، درقسمت های قبلی هم یکبار اشاره کردم که دوتا اطلاعاتی بحث که میکنن، فقط گندای هم و رو میکنن تا یکیشون از سیستم حذف بشه.. حاج هادی هم از فرصت استفاده کرد گفت:
_پاشو برو گند فرار کردن نسترن و جمع کن که آبروی ضدجاسوسی رو بردی!
+چشم.
بلند شدم گفتم:
+امری نیست؟
_به سلامت.
حاج کاظم گفت:
_کجا؟
گفتم:
+ایشون فرمودند بلند شو برو گند فراری دادن نسترن و جمع کن، منم دارم میرم جمعش کنم!
حاج کاظم دیگه چیزی نگفت. اومدم بیرون. خیلی عصبی بودم. اما تلاش میکردم اصلا ذهنم و درگیر حاشیه ها نکنم و فقط کارم رو درست انجام بدم!