کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفت شب ساعت ۱۰ بود دیدم حاج کاظم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_وپنجاه_و_هشت
وقتی صبح برای نماز بیدار شدم اول به همسرم رسیدم و داروها رو بهش دادم خورد و بعدش خوابید. خیالم که جمع شد، وضو گرفتم نمازم و خوندم رفتم سمت ۴۴۱۲.
ساعت شش و نیم صبح بود که رسیدم ۴۴۱۲.. با همکارا سلام و احوال پرسی کردم بعدش رفتم طبقه سوم داخل دفترکارم دیدم عاصف روی مبل خوابیده... وقتی احساس کرد یکی وارد اتاق شده فورا بلند شد..
سلام علیکی کردیم و نشستم پشت میزم. به عاصف گفتم:
+اگر خسته ای بگیر بخواب.. برقارو خاموش میکنم استراحت کن.. من توی تاریکی هم میتونم به کارام برسم.
_نه.. دوساعت خوابیدم بسه.
عاصف رفت دست و صورتش و شست اومد...گفتم:
+منوچهر با اون برهان بسیط افغانی رو مجددا بازجویی کردی؟
_عاکف جان، اینا چیزی برای گفتن ندارن. همه حرفاشون تکراریه.. تا الان ۱۰ نوبت اینارو بازجویی کردیم. بگیریم پروندشون و تکمیل کنیم بفرستیمشون دادگاه. جاسوس که نیستن..کارشون قاچاق هست.
+گزارش بازجویی رو نوشتی؟
_همه رو نوشتم.. دیشب رفتم سراغ هردوتاشون. واقعا دیگه چیزی برای گفتن ندارن. همون حرفای همیشگی رو زدن و هرکدوم تا الان حدود ۲۰ ساعت بازجویی شدن یعنی طی ۱۰ مرحله هر بار به مدت ۲ ساعت.
+باشه. میگم همین امروز بیان اسماعیل عظیمی و برهان بسیط و منوچهر و از ۴۴۱۲ ببرنشون. با اداره رایزنی کردم برهان و بگیریم زیر پرو بال خودمون تا برامون سمت پایگاه های آمریکا در افغانستان جاسوسی کنه! البته باید قبلش دونفری رو قرار بدیم تا عقیدش و عوش کنن و باورهای دینیش و زیاد کنند، اونوقت میتونیم ازش استفاده کنیم. این آدم با اینکه دوره های چریکی ندیده ولی یه پا چریک و منطقه شناسه.
داشتم همینطور برای عاصف صحبت میکردم و توضیح میدادم چیکار باید کنیم که گوشی کاریم زنگ خورد... جواب دادم:
+سلام. بفرمایید!
_سلام آقا عاکف. مهدی هستم. مسئول دفتر حاج آقا هادی.
+درخدمتم. بفرمایید.
_حاج آقا هادی گفتند بهتون خبر بدم تا یکساعت دیگه برای یه جلسه مهم با خودشون باشید اداره.
+باشه. میام.. یاعلی.
تماس که قطع شد از عاصف خداحافظی کردم رفتم سمت اداره.
یک ساعت بعد دفتر مدیر کل بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضد تروریسم.
+سلام حاج آقا.
_سلام بفرما بشین.
رفتم نشستم، اما باهام حرف نمیزد.. داشت کاراش و میرسید. منم سرم پایین بود و داشتم به اتفاقات روز قبل که حاج هادی اون رفتارو کرد فکر میکردم. به همسرم فکر میکردم، به اینکه الان حاج هادی چی میخواد بگه فکر میکردم. آماده هر نوع موشکی از سمت مدیر بودم تا بزنه من و بِچِزونه. چون حاج کاظم هم در این جمع نبود برای همین هادی بی ملاحظه تر از دیروز میتونست باهام رفتار کنه. سرفه ای کرد و یه لیوان آبمیوه خورد بعد بلند شد از پشت میزش اومد پشت سرم ایستاد. دوتا زد روی شونه هام بعد اومد روبروم نشست.
توی دلم گفتم «عاکف آماده شو که میخواد تورو ببنده به دری بری.»
وقتی نشست روبروم گفت:
_چطوری بچه ننه.
چیزی نگفتم و اهمیت ندادم. سرم و انداختم پایین، با گوشه لبم لبخند تلخی زدم. اما حاج هادی مگه ول کن بود؟ نه!! همچنان مشغول کنایه زدن بود. گفت:
_نمیشنوی؟
+درخدمتم حاج آقا. میشنوم.
_پس جواب بده ! دیروز چت بود؟
+مهم نیست. موضوع شخصی بود. یکساعت قبل به من گفتن بیام اینجا برای جلسه با شما. اگر امری دارید درخدمتم.
_پس نمیگی دیروز چت بود. عیبی نداره. آوردمت اینجا بهت بگم ممنون از گزارش دیشبت. ضمنا، طبق این خبر جدید برنامت برای دکتر عزتی چیه؟
+میخواد بره کربلا.. این نسترن بدجور مخ دکتر و زده.. به نظرم بزاریم کاراشون و انجام بدن، ما هم طبق برنامه پیش میریم. پیش بینی ما این بود به جای دیگه میرن، وَ کربلا رفتنشون دور از انتظار بود !
_خودت میتونی کنترل کنی؟
+بله... نمیزارم اتفاقی بیفته که باعث شکست بشه
_ بسیارعالی. ببین عاکف خان، در مسائل اطلاعاتی_امنیتی باید نیروی مقابل رو واقع بینانه ارزیابی کنیم. اینا رو میگم چون طرح شما خطرات خودش و داره
+بله. درسته !
_ به هر حال حاج کاظم آقا با رییس تشکیلات لابی کردند و با طرحت موافقت شد. اما بنده همچنان دست به عصا دارم میرم جلو ! ببین برادرم، اینطور نیست که حریف پخمه باشه طرف مقابل هم شگردهای خودش رو برای ضربه زدن به ما داره ! اما خب، طبیعتا هرچه قوی باشه، ما به حول و قوه الهی میتونیم شکستش بدیم. همونطور که تا حالا این کارو کردیم
+بله، قطعا همینطوره !
_من میخوام این ماموریت و شما تمام و کمال انجام بدید. اتفاقات اخیر رو هم فعلا نادیده میگیرم، اما به وقتش باید رسیدگی بشه. چون نامه رو دادم به حفاظت، برای همین نمیشه دوباره پس گرفت
من همینطور که سرم پایین بود، اون خندید و بازم با کنایه گفت:
_امیدوارم که مثل دیروز به گریه نیفتی!
آروم سرم و آوردم بالا، چشمای خستم رو ریز کردم، نگاهی بهش انداختم، گفتم:
+امر دیگه ای دارید؟
_نه، میتونی بری