کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_نه وقتی رفت به سمت جنازه فائزه، بالای سر
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_ده
میثم از طبقه اول، دوربین فرودگاه رو فرستاد روی مانیتورم!! از روی مانیتور داشتم سالن فرودگاه رو میدیدم.
رفتم روی خط حدید گفتم:
+من دارم میبینمت.. حواست باشه ممکنه ملک جاسم متوجه حضورت بشه.. اون داره میره سمت دستشویی تو نرو اون سمتی... فورا برگرد.
دیدم حدید داره به مسیر ادامه میده...
انگار صدای من نرفت. این بار صدام و بردم بالاتر از پشت بیسیم داد زدم:
+حدید مگه با تو نیستم... مگه کری؟؟ دارم بهت میگم نرو دنبالش، فورا تغییر مسیر بده برگرد.
_آقا عاکف بخدا صداتون و نداشتم.. الان یه هویی شنیدم دارید با عصبانیت حرف میزنید.
بیسیم و انداختم روی میز، به عاصف گفتم:
+چه وضعشه؟؟؟!!! گندش دیگه داره در میاد... همش اختلال... اختلال... اختلال... یه روز سرور کُند میشه، یه روز ارتباط بیسیمی مشکل داره... انگار نه انگار کار امنیتی داریم میکنیم... فورا به بچه های طبقه اول بگو از اداره بررسی کنن.. مثل اینکه وسط عملیات هستیمااااا.
عاصف زنگ زد با بچه های طبقه اول خونه امن صحبت کرد تا بچه ها از اداره پیگیری کنن.
به عاصف گفتم:
+ از عواملمون الان داخل فرودگاه چند نفر هستند؟
_بررسی کنم بهت میگم.
فورا بررسی کرد ، گفت:
_دوتا آقا و یه خانوم اونجا مستقر هستن.
+کد کن براشون. به آقا بگو بره به سمت دستشویی دنبال ملک جاسم.
_چشم..
عاصف کد کرد و براشون فرستاد.
از دوربین داشتم میدیدم. به حدید گفتم:
+داره میاد بیرون.. فورا برو یه سمت دیگه..
_جلل الخالق.. آقا اینجایید؟
+لا اله الا الله.. آخه برادر من تو چی کار داری به این چیزا. کاری که بهت میگم رو انجام بده..
_چشم حاجی.
همینطور که به تصویر نگاه میکردم و همه چیزارو بررسی میکردم به حدید (علی) گفتم:
+حدید فورا برو روی یه صندلی بشین و خودت رو مشغول کن.
حدید رفت نشست روی صندلی با بند کتونیش وَر رفت که مثلا گره خورده.. داشتم از دوربین می دیدم و منتظر بودم ملک جاسم بیاد بیرون چیکار میکنه، وَ واکنشش به اوضاع پیرامونش چطور میتونه باشه تا تحلیلش کنم.
وقتی اومد بیرون دیدم دور و برش و نگاه کرد.. اما نه اون سمتی که حدید بود. دست کرد از داخل کیفش یه روزنامه در آورد و انداخت داخل سطل زباله.
حدید گفت:
_آقا عاکف... من و دارید توی تصویر؟
+آره. بگو.
_بگیرم روزنامه رو !!
+الان نه. حق نداری به اون سطل زباله و روزنامه نزدیک بشی ! فعلا بمون همونجا !
عاصف که داشت دوربین و میدید، گفت:
_خب عاکف بزار بره روزنامه رو بگیره.
+وایسا.. صبور باش. به احتمال قوی اون داره ما رو امتحان میکنه.. خودشم نمیدونه که دنبالشیم، ولی داره همه ی راه ها رو میره.. اون بر میگرده سمت سطل زباله و داخلش و نگاه میکنه. حالا باش ببین کِی گفتم.
حدودا 5 دقیقه ای گذشت... از مانیتور دیدم که داره میاد به سمت سطل زباله. وقتی رسید کنارش به داخلش یه نگاه کرد، مجددا برگشت بیرون فرودگاه.
به حدید گفتم:
+برو دنبالش.
_پس سطل آشغال چی؟
+لا اله الا الله. لامصب، اگر تو سرتیم پرونده ای، بیا اینجا بمون جای من، منم بیام سر جای تو. شوخیت گرفته؟؟ خب گوش کن دیگه، خوشت میاد اعصاب من و به هم بریزی! عه.
_آقا ببخشید.. اشتباه کردم.. خواستم یادآوری کنم.
+حدید جان برو دیر شد.. پشت بی سیم با من لاس نزن.
دیدم عاصف داره میخنده.. گفت: « عاکف عصبی نشو.. این بنده خدا یه کم تازه کاره...»
به عاصف گفتم:
+به جای این حرفا، به اون نیروی پیاده پیام بزن بیاد داخل سالن بره سراغ سطل زباله برسی کنه ببینه ملک جاسم واقعا روزنامه انداخته داخل سطل یا چیزی دیگه هست. بعدشم با سر تیم خدمات فرودگاه که عامل ما هست ارتباط بگیر بهش بگو به نیروهای خدمات و نظافت بگه فورا سطل آشغالارو تخلیه کنن تا اگر یه وقت ملک جاسم برگشت خیال نکنه در تور دستگاه امنیتی ایران هست و همه چیز عادی جلوه کنه. هرچند با این باگی که داریم اون میدونه چه خبر هست دور و برش.
عاصف رفت سراغ کاری که بهش سپردم.. منم به حدید بیسیم زدم:
+حدید اعلام وضعیت و موقعیت.
_داره میره سمت پارکینگ. حدوداً 70 متری سوژه هستم.
+عجب گانگستریه.. داره بازیمون میده هاااا. حواست باشه حدید. تو بمون سر جات دیگه حرکت نکن. همین الآن یه گوشه داخل تاریکی بشین. منتظر باش بهت بگم چیکار کنی.
باید کارامون با دقت انجام میشد.. اینکه ملک جاسم رفته بود به فرودگاه مهرآباد پس نتیجش این بود که پرواز خارجی نداره، فقط از تهران قرار هست بره به استانی دیگه. چون پروازهای خارجی از فرودگاه امام خمینی انجام میشه.
به عاصف گفتم: « فورا اون زنه رو بفرست سمت پارکینگ.»
عاصف اون و فرستاد، منم چنددقیقه بعد وصل شدم به اون همکار خانوم که در فرودگاه بود.. با یه خط امن تماس گرفتم با اون نیروی خانوم مستقر در فرودگاه با کد 750...