کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_بیست_و_نه مهدیس گفت: _آره دیگه، از بس ف
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_سی
اون روز من کلا در جلسه بودم.. غروب همون روز کارام که تموم شد خسته و کوفته رفتم دنبال خانومم و بردمش درمانگاه. دکتر یه سری آزمایش و سی تی اسکن و ام ار آی از سر و مغز خانومم نوشت و قرار شد سرفرصت بریم کلینیک.
کارای مربوط به معالجه که تموم شد، خانومم و سر راه رسوندم خونه مادرم. فاطمه که خواست پیاده بشه، دیدم موبایل فاطمه زنگ خورد.. صفحه گوشیش و نشونم داد، دیدم شماره مادرمه. گفتم: « جواب بده ببین چی میگه مادرم » گذاشت روی اسپیکر، شروع کرد صحبت کردن:
*سلام مادرجون. خوبید. من جلوی درب خونتونم.
*سلام دخترم.. خوبی مادرجان.. خوش اومدی.. من پشت پنجره هستم دارم میبینمت.. به محسن بگو بیاد بالا. دلم براش تنگ شده. برادر خواهراشم اینجا هستند.
اشاره زدم به فاطمه تا به مادرم بگه که میریم بالا ! فرصت نبود باید سریع میرفتم مادرم و میدیدم و بر میگشتم. ماشین و پارک کردم با خانومم رفتیم بالا.. مادرم تا منو دید گفت:
_سلام پسر بی وفای من ! خوبی!
+سلام زندگی من.. خوبی دورت بگردم؟
رفتم دستش و بوسیدم، کنارش نشستم.. با بردارا و خواهرام کمی گفتیم و خندیدیم. مادرم گفت:
_می دونی چندوقته ندیدمت؟
+تصدق چشات...من خاک پاتم.. ببخشید.. بخدا فرصت ندارم.. مادرجان خودتم میدونی که من یه تایم خالی گیر بیارم، غیرممکن هست بهت سر نزنم..
برادر خواهرامم گفتند:
«خونه ما هم که سالی چندبار بیشتر نمیای!»
گفتم:
« من شرمنده همه ی شماها هستم. حق دارید. این خانومم که الآن اینجا حی و حاضر هست، خودتون ازش بپرسید من دیشب بعد از چند روز رفتم خونه! بخدا درگیر کارام هستم. شرکت ما کلا همینه.»
غیر از مادرم و همسرم، هیچ کسی نمیدونست من در سیستم اطلاعاتی ایران کار میکنم. همه خیال میکردن در وزارت نفت کار میکنم.. طی این سالها یکی دوبار هم گفتم کارمند شهراداری هستم، یه بار هم گفتم رفیقم من و برده اداره برق مشغول به کار کرده و... خلاصه معمایی بود برای خودش...بگذریم.
بعد از حدود ۲۰ دقیقه از همه خداحافظی کردم اومدم پایین سوار ماشینم شدم و رفتم سمت خونه امن.. چون به هیچ عنوان فرصت نداشتم بیشتر از این بمونم. وقتی رسیدم یکی از بچه ها درب و باز کرد رفتم داخل پارکینگ. فورا اسلحه و وسیله هام و از صندوق عقب ماشین گرفتم، مستقیم رفتم طبقه اول سراغ بچه های تیم مستقر در ۴۴۱۲. یه سری گزارشات کاری بهم دادن و منم راهنماییشون کردم و... !!
گزارشات و که شنیدم رفتم به طبقه سوم داخل اتاق کارم. سنسور و زدم وارد شدم! دیدم عاصف طبق معمول با کفش روی مبل خوابیده، خواستم پارچ آب که روی میز بود بگیرم خالی کنم روی صورت عاصف، اما منصرف شدم. دیدم خودشو جمع کرده!! طفلی انگار سردش بود، رفتم یه پتو گرفتم کشیدم سرش تا گرمش بشه. بعد رفتم کمی شوفاژ و زیاد کردم تا اتاق گرمتر بشه ! واقعا خستگی و زحمات بچه ها رو با پوست و گوشتم لمس میکردم.
همین که پشت میزم نشستم تا کارم و شروع کنم صدای عاصف خان اومد...گفت:
_چه عجب! بعد از یکی دو روز تشریف آوردی اینجا ! آفتاب از کدوم طرف در اومده که سری به کلبه فقیرانه ما زدی برادر.
+عه بیداری !!؟؟
_پ ن پ! در یک غار به همراه اصحاب کهف خوابیده ام! مثل اینکه از خودت یاد گرفتم موقع خوابمم هوشیار باشم !!
+چخبر؟
_هیچچی. خبر خاصی نیست! یعنی هست، اما تو هنوز نگفتی که چیشد یادی از ۴۴۱۲ کردی.
+به تو هم باید جواب پس بدم؟ بعدشم اینجا کلبه وحشت هست.. کلبه فقرا نیست.. چون کلبه فقرا این همه امکانات نداره ! نمیخوای بگی خبر چی داری؟
_ خبر که زیاده، اما از کجا بگم؟ معلومه کجایی عاکف جان؟
+مثل اینکه دیروز رفتماااا. جوری میگی کجایی که انگار دوسالی میشه که نیستم و فراقم کورتون کرده. بعدشم، تو اینجا همچین بهت بد نمیگذره هااا. گرفتی روی مبل گرم و نرم با کفش خوابیدی!
_دیگه چه کنیم ! چو ایران نباشد تن من مباد !! خسته ام، خسته! برای ایران هست تموم این کارها! متوجه ای که!
خندم گرفت.. یه شکلات روی میز بود پرت کردم سمتش گفتم:
+مسخره! بار آخرت باشه با کفش میری روی مبل میخوابی !! تا الان چندبار بهت تذکر دادم.. دفعه بعد از همین بالا میندازمت پایین تا اعدام انقلابی بشی!
شکلات و باز کرد انداخت دهنش، گفت:
_چشم آقا عاکف. ما دیگه روی زمین میخوابیم.. خوبه؟
+هرجا میخوابی بخواب داداش.. اینارو ولش کن الآن.. لطفا همین الان خیلی فوری آماده شو تا با بچه ها جلسه بزاریم ببینیم کجای کاریم !
عاصف بلند شد رفت یه صندلی رو از گوشه اتاق کشید آورد سمت میز من. نشست کنارم، جدی شد و گفت:
_آقا عاکف یه خبر بد دارم..
بدون این که نگاش کنم گفتم:
+بگو.
_داریوش و صابر اونور احساس خطر میکنن.
#عاکف_سلیمانی
هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar