کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شصت_و_چهار حاج کاظم سرش و انداخت پایین..
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنج
4412 کلا غرق سکوت شده بود.. کسی جرات نمیکرد بیاد جلو ! حاج هادی خشکش زده بود و فقط نگام میکرد و از جاش تکان نمیخورد !
حاج کاظم و عاصف عبدالزهراء که انگار عمدا نیومده بودن داخل و پشت در مونده بودن، آروم دری که نیم لنگ مونده بود رو باز کردن وارد شدند. حاج کاظم آروم گفت:
«ببند دهنت و عاکف! تمومش کن.»
حاج هادی که غرق سکوت شده بود، با دستش من و زد کنار، چندقدمی رفت جلوتر به سمت حاج کاظم... گفت:
«به به.. به به.. دست مریزاد ! بارک الله ! پس باهمید.. نه بزار بگه ! بزار بگه آقا کاظم ! ایشون دست پرورده خودته ! تحمیل شده خودته ! بزار حرفش و بزنه. همه شاهد بودند که منه مدیرکل بخش ضدجاسوسی رو تهدید به قتل کرد. بزار این پسره ی بچه ننه درسش و خوب پس بده!!»
حاج کاظم گفت:
«هادی تمومش کن این حرفای مزخرف و !!»
به حاج هادی گفتم:
+آقای حاج هادی، یه بار دیگه بگی بچه ننه، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
حاج کاظم صداش و برد بالا گفت: «عاکف !! مگه به تو نمیگم حرف نزن ؟!! خب لال شو دیگه.»
حاج هادی برگشت به سمتم، دو طرف یقه هامو گرفت جمع کرد، همزمان همینطور که با انگشتش گلوم و فشار میداد، با اخم به صورتم نگاه کرد... گفت:
_چه غلطی میکنی !! تهدید میکنی من و که هر چی دیدم از چشم خودم دیدم؟ چی رو میبینم؟؟ اینکه گریه میکنی رو میبینم؟
+لا اله الا الله. آقا هادی تمومش کن.. من سن پسرت و دارم. یه چیزی میگم برات گرون تموم میشه هاااا.
_مثلا چی میگی؟ هان بچه ننه !!؟ مثل دیروز که فهمیدی نامه گندکاریت و نیومدنات به 4412 رو دادم دست حفاظت؟ هان؟ حرف بزن! چه غلطی میکنی؟ مثل همون لحظه ای که گفتم استعفا بده برو قرنطینه تا تکلیف پرونده هایی که زیر دستت دارن هدایت میشن وضعیتشون مشخص بشه بمون اونجا، مثل دیروز گریه میکنی؟ خب زر بزن بگو چی کار میکنی؟
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت ، قطعا شما دعوای دوتا اطلاعاتی رو ندیدید. وقتی باهم دعوا بیفتن کسی جلودارشون نیست و فقط گندای هم و آتوهایی که از هم دارن و داد میزنن تا اون یکی رو از سیستم حذف کنن. حاج هادی به زعم خودش از من آتو داشت، اما من ازش چیزی نداشتم. ولی یه رگ غیرت و دریدگی داشتم که باهمون حاج هادی رو خفش میکردم، چون رسیده بودم به جایی که دیگه برام کسی مهم نبود.
همینطور که حاج هادی با دستاش یقه م و گرفته بود و گردنم و فشار میداد، صداشو برد بالا، فریاد زد:
_ززززرررررررر بزن بچه ؟ من و میخوای با اسلحه بزنی؟
یه دونه محکم با ساعد دستم زدم به زیر دست حاج هادی تا پنجه های زُمُختش و از یقم جدا کنه بعد هولش دادم عقب!! خواستم روش اسلحه بکشم اما پشیمون شدم... حاج کاظم صداشو برد بالا فریاد زد گفت:
«هادی چندبار بهت اخطار دادم، گفتم تمومش کن. این پسره در وضعیتی نیست که داری باهاش کلنجار میری و مچ میندازی !! جلوی این همه نیرو خوب نیست !! تو با من مشکل داری...!»
وقتی حاج کاظم به حاج هادی گفت «تو با من مشکل داری» یه هویی ساکت شد و دیگه چیزی نگفت.. با این جمله ی حاجی انگار یک نفر با پتک زد به فرق سرم !! دهنم باز مونده بود از این حرف حاج کاظم.
حالا دوزاریم افتاده بود که چخبره !! احساس گوشت قربونی بودن میکردم. هم خودم، هم زندگیم. حس بدی داشتم، حس اینکه دارم قربانی دعواهای اطلاعاتی میشم. نمیدونم حسم درست بود یا نه.
حاج کاظم بعد از حدود 15 ثانیه سکوت، مجددا صداشو برد بالا گفت:
_هادی! این جوون اگر جلوی منو تو اشک ریخت و شکست و خرد شد! دلیلش قرنطینه نبود مومن!! دلیلش درد دلش بود!! دلیلش حجب و حیاش بود که شکست، اما مشکلش رو به ما نگفت! دلیلش همسرش بود که الان گوشه بیمارستان افتاده! دلیلش ضربه ای هست که به سر همسرش خورده! دلیل اون ضربه هم اینه که سر پرونده قبلی بخاطر تحت فشار قرار دادن سیستم ما برای گرفتن پی ان دی، تیم جاسوسی تروریستی حریف همسر عاکف و گروگان گرفته! دلیلش امنیت ملی کشورررررر ماست. دِ بفهم لامصب.