eitaa logo
کانال خبری بهشهرنو
4.5هزار دنبال‌کننده
45.5هزار عکس
13.4هزار ویدیو
178 فایل
📌کانالی براساس سلیقه بهشهری ها 🔸️اخبار و اطلاعیه های ادارات، سازمان ها و هیات ها 🔸️آخرین اخبار شهر و روستاهای بهشهر 🔸️جاذبه ها و مناطق گردشگری بهشهر 🔸️آداب و رسوم بهشهری ها 🔸️صدای مردم بهشهر 🔻ارتباط با ادمین کانال @Mehdi_hoseyni63
مشاهده در ایتا
دانلود
@kheymegahevelayat درمورد خانوم ۳۲۰۰ باید بگم: «خانومی هست با قدی حدودا ۱۷۰ و وزن ۶۰...  خانوم  ۳۲۰۰ دوره های اطلاعاتی و امنیتی خودش رو  اوایل دهه ۸۰ در ایران وَ لبنان گذرونده بود.. دیگه بیشتر از این اجازه ندارم توضیح بدم. فقط میتونم بگم انصافا زنی زرنگ و یک چریک امنیتی بود.» بگذریم... اما بریم سراغ مشاهدات از دوربین امنیتی نصب شده در اون خیابون: « بعد از اینکه میثم تصاویر دوربین امنیتی که در اون خیابون نصب بود برای من فرستاد، دیدم که ۳۲۰۰ عین یه آدمی که انگار ۳۰ سالی میشه کارش قفل و کلید سازی هست درب خونه رو عین آب خوردن باز کرد و رفت داخل. وقتی وارد شد دیگه از لنز دوربین امنیتی ما خارج شد. من دیگه چیزی ندیدم... اما باید کوچه رو زیر نظر میگرفتیم تا همه چیزتحت کنترل باشه. پنج دقیقه ای گذشت اما از طرف ۳۲۰۰خبری نیومد که چی میبینه و چه وضعیتی داره.. از طرفی به صلاح نبود که من برم روی خطش. چون قسمت حساس عملیات بودیم.. خیلی براش دلشوره داشتم که نکنه اون بلاهایی که سر من و عاصف اومد سر اونم بیاد. پنج دقیقه بی خبری تبدیل شد به ۱۰ دقیقه.. شد یک ربع... اما بازم خبری نشد. هم من وَ هم عاصف نگران همکارمون شدیم.. عاصف تسبیح دستش بود و صلوات میفرستاد که نکنه برای ۳۲۰۰ اتفاق مشابه ما افتاده باشه. یک ربع بی خبری شد بیست دقیقه. دیگه دل توی دلم نبود... دیدم خیلی طول کشید تصمیم گرفتم بیسیم بزنم، اما به خودم گفتم عجله نکن عاکف.. باید بازم صبر کنی... طبق معمول بلند شدم دستم رو گذاشتم داخل جیبم، قدم زدم و مشغول قرائت آیت الکرسی شدم. توسل کردم به حضرت صاحب الزمان... داخل اتاقم میچرخیدم و زیر لب برای ۳۲۰۰ ذکر میگفتم. همینطور که مشغول قدم زدن بودم یه هویی صدای بیسیم در اومد... فورا برگشتم سمت میز کارم بی سیم و گرفتم... ۳۲۰۰ بود... گفت: _آقا عاکف صدای من و دارید؟ گفتم: +تو که جون به لبمون کردی خانوم ۳۲۰۰، بگو ببینم چی شده. _نگران نباشید چیزی نیست. +پس چرا انقدر طول کشید؟ _ مزاحم داشتم. +خب بعدش.. _یه سگ داخل حیاط بود که باید ساکت مینشستم ... بخاطر اینکه صداش در نیاد و پارس نکنه مجبور شدم با شوکر از پا درش بیارم. +آفرین.. کار خوبی کردی... خب الآن وضعیت چطوره؟ چی میبینی؟ _الآن داخل حیاطم .. اینجا خیلی بزرگه.. ممکنه در تیر رس باشم... درخت های زیادی داره... دارم آروم آروم میرم سمت پله ها. ولی اینجا خیلی بوی بدی میاد. بوی فاضلاب نمیتونه باشه.. احساس میکنم بوی نامطبوعی که وجود داره عادی نیست. تپش قلب گرفتم... واااای.. نکنه همون چیزی که به ذهنم رسیده بود باشه. خدای من.... صدام و بردم بالا بهش گفتم: +3200 مواظب باش. تاکید میکنم مواظب باش.. ممکنه دام باشه. همه چیزو خوب چک کن. _آقاعاکف رسیدم نزدیک پله ها... +چی میبینی؟ *یه نکته ای رو همینجا خدمت شما مخاطبان محترم عرض کنم.. اونم اینکه خانوم ۳۲۰۰ دستش بیسیم نبود، بلکه داخل گوشش یه گوشی ریز بود که من اگر پشت بیسیم فریاد هم میزدم فقط خودش میشنید و صدای من در مکان مورد نظر پیچیده نمیشد.. اینارو گفتم تا بعدا براتون سوال نشه که چطور سوژه ها صدای ما رو در اون ساعت از شب وقتی حرف میزدیم نمیشنیدن... ۳۲۰۰ به شدت آروم حرف میزد.* وقتی گفتم چی میبینی، گفت: _درب ورودی هال_پذیرایی کمی باز هست...اما به داخل خونه اشراف ندارم.. خیلی تاریکه.. بازم تکرار میکنم، هرچی نزدیک تر میشم بوی بد بیشتر میشه. دیگه واقعا تحملش داره سخت میشه. ممکنه تهوع کنم. با صدای تهوع من... حرفش و قطع کردم گفتم: +مسلحی؟ _آماده شلیک هستم. +نرو سمت در! ممکنه فائزه بفهمه.. یا برات دام پهن کرده باشه ! _یه پنجره هست.. میتونم برم پشتش قرار بگیرم.. اجازه میدید؟ +لطفا مواظب باش یه وقت گاف ندی ۳۲۰۰ !! برو بالا... مواظب باش.. شاید چیزی حدود ۳۰ ثانیه گذشت، اومد روی خطم گفت: _آقاعاکف من پشت پنجره هستم. +مشاهدات عینی رو تشریح کن. پنج ثانیه/ده ثانیه...جوابی نیومد. تکرار کردم: +3200 مگه با تونیستم.. گفتم مشاهدات عینی رو تشریح کن.. قدم از قدم بر نمیداری مگر با مشورت من... نرو جلو.. صدای من و داری؟ پانزده ثانیه...اما جوابی نیومد. +3200 صدای من و داری؟ _چندلحظه صبر کنید قربان. کفرم داشت بالا می اومد.. اعصابم به هم ریخت.. یعنی اگر ۳۲۰۰ زن نبود، از همون پشت بیسیم دوتا حرف کلفت بارش میکردم... یه هویی گفت: _آقاعاکف.. +کشتی ما رو.. بگو ببینم چی میبینی. _چندلحظه صبر کنید.. تاریکه... باید چراغ قوه بزنم... +نزن... اصلا اینکارو نکن.. ممکنه از پشت شیشه هدف قرار بگیری. یه هویی با هیجان و عجله گفت: _ جنازه.. صدای من و دارید؟ جنازه میبینم. +چییییی ؟؟؟؟؟!!!!!!! چی گفتی؟؟ دوباره تکرار کن.. عاصف بلند شد از روی صندلی گفت: « این چی میگه؟ گرفته ما رو؟ »