eitaa logo
کانال خبری بهشهرنو
5.4هزار دنبال‌کننده
49.8هزار عکس
15.1هزار ویدیو
180 فایل
📌کانالی براساس سلیقه بهشهری ها 🔸️اخبار و اطلاعیه های ادارات، سازمان ها و هیات ها 🔸️آخرین اخبار شهر و روستاهای بهشهر 🔸️جاذبه ها و مناطق گردشگری بهشهر 🔸️آداب و رسوم بهشهری ها 🔸️صدای مردم بهشهر 🔻ارتباط با ادمین کانال @Mehdi_hoseyni63
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_ده میثم از طبقه اول، دوربین فرودگاه رو ف
@kheymegahevelayat گفتم: +خانوم 750، عاکف هستم. _ بفرمایید! +اصلا به سوژه نزدیک نشو.. شما مجاز هستی تا داخل پارکینگ بری.. زمانی هم که سوژه داره از پارکینگ خارج میشه شما همراه اون خارج نشو.. بمون داخل پارکینگ منتظر دستور بعدی از موقعیت بنده باش. _چشم. حتما. چنددقیقه بعد خانوم 750 خبر داد : _ آقاعاکف سوژه داره سوار ماشین میشه. میخواد از پارکینگ خروج کنه. با شنیدن این خبر مثل یک موشک از روی صندلیم بلند شدم.. به مانیتور نگاه کردم.. بعد من و عاصف همدیگرو از تعجب نگاه کردیم. عاصف بهم گفت: _عاکف ، این که با تاکسی اومد فرودگاه !! گفتم: +عاصف به جان خودم شک ندارم که اینا یه عامل داشتن. عاصف باید پیداش کنیم. باید بفهمیم چه کسی این ماشین و گذاشته اونجا که حالا هم این داره استفاده میکنه. ما باگ داریم. یه باگ بزرگ. _شاید چون حرفه ای هست درب اتومبیل و خودش باز کرده. وقتی ملک جاسم از فرودگاه خارج شد نیم ساعت توی جاده برای خودش گشت... حدید با رعایت تمام جوانب مشغول رهگیری بود... بیسیم زد: _عاکف / حدید؟ +بگو حدید. _داریم بر میگردیم سمت فرودگاه. به عاصف گفتم: «سلام علیکم. نگفتم بر میگرده؟» عاصف گفت: _عاکف به صلاح نیست دیگه حدید و 750 بهش نزدیک بشن. از پیمان استفاده کنیم که الان داخل فرودگاهه. +بهش خبر بده. عاصف با یک خط امن تماس گرفت با پیمان که یکی از نیروهای پیاده بود... خوب توجیهش کرد. منم فوری بیسیم زدم به حدید گفتم: « حدید وارد سالن نشو.. بمون بیرون..» دلیلش این بود که در سالن فرودگاه، برای سوژه تور پهن کرده بودیم، وَ قشنگ توی مشتمون بود. معلوم نبود مقصد سوژه کجا هست. پیش بینی من این بود به احتمال قوی بلیط پرواز ملک جاسم داخل ماشینی بود که از قبل براش آماده کرده بودند و سوار شده بود. همش باخودم میگفتم اونی که براش این کارارو کرده، یا همون نفوذی هست، یا اینکه یک آدم غیر امنیتی هست که مرتبط با باگ «حفره امنیتی» این پرونده‌ میشه. توی دلم میگفتم اگر بگیرمش از وسط قیچیش میکنم. به عاصف گفتم: «فوراً زنگ بزن به بهزاد بگو بیاد بالا کارش دارم.» عاصف زنگ زد به بهزاد که طبقه پایین خونه امن 4412 بود... بهش گفت بیاد بالا. بهزاد خیلی زود خودش و رسوند اومد بالا... در زد.. عاصف سنسور و از روی میزم گرفت رفت زد در و باز کرد. وارد که شد بهش گفتم: +بهزادجان خسته نباشید..همین الآن با دوتا از بچه ها میرید اون آدمی که توی ناصر خسرو با ملک جاسم ارتباط داشته رو میگیرید کَت بسته و چشم بسته میاریدش 4412. میخوام خوب ازش پذیرایی کنیم. _بله حتما ! +برو خدا به همرات. یاعلی. بهزاد رفت. منم تماس گرفتم با پیمان بهش گفتم : +آقا پیمان. عاکف هستم. صدای من و داری؟ _بله آقا عاکف. + آمار این یارو  رو در بیار ببین کجا میخواد بره که ما زودتر کارامون و انجام بدیم. _چشم. دنبالشم.. حدود 50 متر باهاش فاصله دارم.. الان داخل سالن هستم. +حواست باشه لا به لای جمعیت گمش نکنی. 20 دقیقه ای گذشت پیمان خبر داد : «مقصد سوژه مشهد هست.» عاصف که کنارم بود، تا این جمله رو از روی بلندگوی موبایلم شنید، اومد سمتم گفت: _عاکف، این میخواد از مرز زمینی خارج بشه.. احتمالا مقصدش یا پاکستان هست یا افغانستان. خودتم میدونی فرودگاه مهر آباد پرواز خارجی نداره مگر سالی چندتا اونم خیلی خاص باشه... پس ملک جاسم وقتی میخواد بره مشهد برای زیارت نمیخواد بره ! +پس این یعنی؟؟ _همون که گفتم.. از مرز زمینی میره ! +موافقم.. چون آمارش رسیده که 10 ماه و نیم قبل بوده اون سمتی. _نیاز هست من برم؟ کمی تامل کردم گفتم: +نه..تو بمون کنار من.. ممکنه اینجا بهت نیاز بشه.. بعد کمی مکث کردم... مجددا ادامه دادم گفتم‌: +عاصف... یه خبری رسیده که یکی از بالا دستور داده.... حرفام و ادامه ندادم... عاصف گفت : _چیزی شده؟ چرا حرفت و ادامه نمیدی؟ +بگذریم... درهمين حین تلفن کاریم زنگ خورد... شماره حاج کاظم بود..جواب دادم: +سلام حاج آقا... _سلام... فوراً تنها بیا یه کوچه بالاتر از خونه امن. قطع کرد... خیلی تعجب کردم... به عاصف گفتم: «حواست به همه چیز باشه... میرم تا جایی زود برمیگردم.» رفتم یه موتور از داخل پارکینگ 4412 گرفتم فورا رفتم همون جایی که حاج کاظم گفت...وقتی رسیدم دیدم یه سمند شیشه دودی پارک هست.. زنگ زدم به خط حاجی.. گفتم: «به راننده بگو یه چراغ بده تا مطمئن بشم شما داخل خودرو هستید.» چراغ داد... رفتم سمت ماشین، در ماشین و باز کردم داخل و نگاه کردم.. دیدم حاج کاظم خودش پشت فرمون نشسته.. خواستم سوار بشم گفت: «نیا داخل... بدون اینکه جلب توجه کنی، فقط این جعبه شیرینی رو بگیر در و ببند برگرد خونه امن...وقتی رسیدی جعبه رو باز کن داخلش یه نوشته ای هست.»