فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️برابری انسان ها در کلام خدا ؛ ملاک برتری تقواست نه نژاد!
🔹آیه زیبای قرآن کریم که در افتتاحیه #جام_جهانی قطر تلاوت شد:
🔹{ يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثي وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ إِنَّ اللَّهَ عَليمٌ خَبيرٌ }
🔹ای مردم! ما شما را از یک مرد و زن آفریدیم و شما را تیره ها و قبیله ها قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید ( پس در میان شما برتری نژادی نیست بلکه ) مسلّما گرامی ترین شما در نزد خدا پرهیزکارترین شماست.
#جام_جهانی
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
♦️امیرالمؤمنین امام على علیهالسلام فرمودند:
🍀 لا يَكُن حُبُّکَ كَلَفا و لا بُغضُکَ تَلَفا أحبِب حَبیبَکَ هَونا ما وأبغِض بَغیَضکَ هَونا ما
🍃 دوستیات، در حدّ شيدايى و دشمنیات مايه هلاكت نباشد
دوستت را به اندازه دوست بدار
و دشمنت را به اندازه دشمن بدار
📖 بحارالانوار، ج۷۴، ص ۱۷۸
#حدیث
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
♦️کتایون ریاحی بازداشت شد
🔹کتایون ریاحی، از چهرههایی که در ایام اخیر با انتشار محتواهای کذب به تشویش اذهان و آشوب کمک میکرد بازداشت شد.
#اختشاشات
#پایان_مماشات
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
♦️متن سرود ملی ایران و انگلیس
🔹شما فقط این دو تا سرود ملی رو مقایسه کنید ...
بیشتر شبیه سرود سلطنتیه تا ملی😐
حالا هی بگین تو ایران دیکتاتوری هست اونجا آزادی
#جام_جهانی
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
27.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️تیم ملیِ حکومت یا مردم؟!
🔸بالاخره تو جام جهانی
از تیم ایران حمایت کنیم یا نه؟
#پایان_مماشات
#لبیک_یا_خامنه_ای
⚠️ بصیرت، پاسخ به شبهات و شایعات
#آنتی_شبهه
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
♦️پویش پرچم🇮🇷
📌کاربران ایرانی با انتشار تصاویری مختلف از پرچم ایران در فضای مجازی به استقبال مسابقه تیم ملی با انگلیس رفتند.
🔸شما مخاطبان نیز میتوانید در راستای تقویت اتحاد و همدلی بیشتر مردم ایران، پرچم ایران را در صفحات اجتماعی خود به اشتراک بگذارید.
#جام_جهانی
#همه_برای_ایران
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ عشق من ایران
«وظیفه همه امروز حمایت از تیم ملی ایرانه» 😉
#تیم_ملی
#موشن_استوری
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
♦️پدر مهدی ترابی: پسرم عاشق ایران است
🔹مهدی عاشق ایران است، همیشه با تمام توان برای تیم ملی و سربلندی ایران بازی میکند، مهدی جانش را برای ایران میدهد.
🔹اگر پسرم موفق به گلزنی شود، دوست دارم گلش را به شهدای کشورمان از زمان انقلاب تا دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم و مدافع امنیت تقدیم کند.
#برای_ایران
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️رهبر انقلاب: به پیام شهدا احتیاج داریم؛ زندگی شهدا را فقط با زبان هنر میشود بیان کرد.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
28.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 درود به بچه های گردان امام علی شهرستان بروجرد
🔹 چقدر این کارتون زیبا و امام زمان پسند بود
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
روزۍ چند تا از این تراڪنش ها دارے؟!
#تلنگر⚠️
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
♦️ به مادر مهدی طارمی بگید
گلی که هدیهی شهدای شاهچراغ بود
رفت توی دروازه ❤️🇮🇷
اونم دو تا گل
دعای مادر
#جام_جهانی
#مهدی_طارمی
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
بصیرت هادی شهر
♦️ به مادر مهدی طارمی بگید گلی که هدیهی شهدای شاهچراغ بود رفت توی دروازه ❤️🇮🇷 اونم دو تا گل دعای
✍🏻با درخشش طارمی تو بازی امشب و زدن دو گل ثابت شد؛
اگه همه دنیا هم مخالفت باشن!
اگه دعای خیر مادرت پشتت باشه همه چی حل میشه💚🇮🇷
#جام_جهانی
#مهدی_طارمی
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
✔️ چند نکته در خصوص داستان #تقسیم:
🔺 این داستان در دو فصل آماده شده. فصل اول چهارده قسمت است که انشاءالله از امشب شروع میکنیم
سپس یکی دو شب وسطش وقفه میندازیم و بعدش فصل دوم را هم تقدیم میکنم.
🔺این دو فصل در دو حال و هوای کاملا مختلف هست و هر کدام طعم خاص خودش را داره.
اما فصل اول دروازه فصل دوم هست. فصل دوم که مملو از اسامی واقعی و حتی اماکن و پروژه های واقعی است، ناظر به نقشه هفت ساله برای آشوب این روزهاست.
🔺 برای فصل اول، سفرهای طولانی و طاقت فرسا داشتم. حتی مدتی از خانواده دور بودم تا تونستم با فضای فصل اول ارتباط بگیرم و افرادی که قربانی این فضا هستند پیدا کنم. اگر بگم پیر شدم تا این فصل نوشته شد دروغ نگفتم.
🔺 بسیاری از توحش و انحرافات موجود در فضای فصل اول را نمیتونم روایت کنم تا عده ای دوستان اذیت نشوند. فقط از همین حالا بدونید که از چیزی که روایت کردم، صدها برابر بدتره و خدا حتی نصیب گرگ بیابون هم نکنه.
🔺اما فصل دوم ...
که یکی از معاونین محترم سیاسی یکی از مجموعه های ارزشی امروز میگفت: فهم و ارتباط فکری دقیق با فصل دوم، برابری میکنه با صد ساعت آگاه سازی!
مخصوصا کسانی که علاقمندند ریشه های منحوس شلوغی های این روزها را بدانند.
نکات دیگری هم هست به یاری خداوند سبحان، تدریجا عرض میکنم.
🔹لطفا لطفا نخونید برای ترشح آدرنالین
بلکه بخونید تا با جهان کاملا متفاوت از سطح و سیاق زندگیتان آشنا بشید.
شبهای پاییزی خوب و مفیدی برایتان آرزومندم ☺️🌷
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل اول🔹🔹
««قسمت اول»»
منطقه کوهستانی مرز ماکو
هر کس فقط یک بار به منطقه کوهستانی مرز ماکو رفته باشه، غیر ممکنه که بتونه از لابه لای درختان جنگلی و فراوانی که آنجاست، کوه را به طور معمولی ببیند. انگار پشت سرِ جمعیت زیادی ایستادی و هر چه روی نوک پاهات میایستی، نمیتونی بفهمی که چقدر راه مونده و کِی میرسی به پایین کوه!
کلی راه میری و وقتی بیش از چهار ساعت در نوار جنگلی مرز راه رفتی، بدون اینکه بدونی کم کم داری میری بالا، متوجه میشی که نفس کم آوردی و ترجیح میدی که همین راهو برگردی. اما دیگه نمیشه. باید یکی دو ساعت دیگه ادامه بدی تا برسی به جایی که بتونی یکیو پیدا کنی که برسونتت به راهِ ماشین رو.
اینا همش در حالتی هست که در نوار مرزیِ خودمون پرسه بزنی و نخوای بری اون طرف. اگه مثل بابک بخوای بری اون طرف، باید یکی باشه که قبل از عبور از کوه بیاد دنبالت و با راه بلد بری. وگرنه میشه چیزی که نباید بشه.
از بس دویده بود، پاهاش دیگه جون نداشت. پهن شد رو زمین و یکی دو تا غلت خورد. دیگه نمیتونست جُم بخوره و پیش خودش ناله میکرد.
چند دقیقه که گذشت، برگشت و رو به آسمون خوابید. نفسش هنوز جا نیومده بود. دستش بُرد طرفِ قفسه سینه اش و یه کم آروم ماساژ داد و تلاش کرد نفس های عمیق بیشتری بکشه. اما نور خورشید داشت اذیتش میکرد و به خاطر همین، با بدبختی بلند شد نشست. یه نگاه به سمتی کرد که از اون طرف اومده بود. یه نگاه هم به طرفی کرد که باید ادامه میداد. فقط دوست داشت از اون منطقه بزنه بیرون. گوشیش درآورد و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «12:33» دستپاچه شد. فورا جمع و جور کرد و از جاش بلند شد و با همه توانش شروع به دویدن کرد.
یه کم که رفت، صدای چند تا سگ را از راه دور شنید. وایساد و نگاهی به اطرافش انداخت. یادش اومد وقتی که نشسته بود رو صندلی و داشت با دقت به صحبت های سعید گوش میداد. سعید که همیشه کت شلوار خاکستری میپوشه، یه دستش تو جیبش بود و با یه دست دیگه اش، در حالی که نقاطی روی نقشه و پرده پاورپوینت نشون میداد میگفت: وقتی به این نقطه رسیدی و صدای سگ شنیدی، باید بری سمت چپ. فقط 45 درجه. دو یا سه بار بیشتر صدای این گونه سگ ها را نمیشنوی.
یادش اومد که سعید با فشاردادن دکمه ای، صدای دو سه نمونه سگ خاص را براش پخش کرد و ادامه داد: بابک خوب دقت کن! اگه گرفتارِ این سگ ها شدی، تیکه بزرگت گوشِت هستا. دیگه کارِت به پلیس و مرزداری و این چیزا نمیکشه. تکرار میکنم؛ فقط دو سه بار میشنوی و هر بار باید بری سمت چپ! حله؟ حواست پیش منه؟
بابک تو اون جنگل، وقتی صدای سگ ها را شنید، مسیرش را به سمت چپ کج کرد. یه کم هول شده بود. ترس را از چشماش میشد فهمید. بعضی جاها میدوید و بعضی جاها تند تند راه میرفت و هر از گاهی به اطرافش نگاه میکرد. تا اینکه به تپه ای رسید که بالاش یه آنتن بزرگ مخابراتی بود.
ایستاد و عرقش پاک کرد. به تنه بزرگ یکی از درخت ها تکیه داد. صدای سگ ها کمتر شده بود. قمقه اش درآورد و گلویی تازه کرد. دوباره گوشیش آورد بیرون و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «13:46»
انگار خیالش یه کم راحت شده بود. همونجا نشست. کیف کوچک کمری را باز کرد و دو تا شکلات انداخت تو دهنش. در حال جویدن شکلات ها بود که یه قوطی کوچیک پلاستیکی از جیبش درآورد و به همراه اون، همه محتویات جیبش رو هم بیرون ریخت. همشو گذاشت روبروش. حتی گوشی ساده ای که داشت. بعدش سر اون قوطی را باز کرد و روی همش ریخت. کبریت درآورد و با اولین چوب کبریت، همشو آتیش زد.
همین جور که داشت اونارو میسوزوند، مرتب به این طرف و اون طرف نگاه میکرد و همه جا را میپایید. نگران شده بود که یه وقت دود این چیزا که داره میسوزونه، جلب توجه نکنه. به خاطر همین مدام وسایل رو این ور و اون ور میکرد که زودتر بسوزن و از شر همش راحت بشه.
وقتی خیالش از سوختن وسایلش راحت شد، سرش را آروم گذاشت کنار تنه درخت و برای چند ثانیه چشماشو بست که یهو با شنیدن صدای وحشتناکِ سگی که فاصله زیادی باهاش نداشت به خودش اومد و وحشت کرد. متوجه شد که صدای سگی که داره میشنوه، مثل یکی از صداهایی هست که سعید بهش معرفی کرده بود و گفته بود ازش بترس!
پاشد و شروع به دویدن کرد. فقط و فقط میدوید. اما متاسفانه صدای سگ به صدای سگ ها تبدیل شد و مرتب داشتن بهش نزدیک و نزدیک تر میشدند. تا اینکه همین جور که داشت تند تند میدوید و مثل عزرائیل دیده ها فرار میکرد، یه لحظه برگشت تا ببینه فاصله اش با سگ ها چقدره؟
تا برگشت، یهو روی صورتش سایه بزرگ و وحشتناکی از سگ گنده ای افتاد که از پشت سر، به طرفش حمله ور شده بود. در کسری از ثانیه، اون سگِ سیاه و وحشی، با شدت هر چه تمامتر، افتاد رو سر و صورتش و بابک محکم به زمین خورد. جوری به زمین خورد که سرش محکم به زمین خورد و دیگه چیزی نفهمید و از هوش رفت.
در دنیایی تاریک و سوت و کور غرق بود که یکباره با ریختن سطل آب یخ به سر و صورتش، به هوش اومد و خودشو در یه دخمه دید. متوجه شد که وسط سه نفر قلچماق با لباس محلی روی زمین افتاده و سر و صورت و گردنش خونی هست. وحشتش با دیدن اونا بیشتر شد اما نای بلند شدن نداشت. خودشو روی زمین کشید. بدن درد داشت. اما به زور خودشو میکشید تا به طرف دیوار بره و اندکی از اونا بیشتر فاصله بگیره.
با وحشت و لکنت پرسید: شماها ... شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟
نفر اول که قیافه و هیکلش دو برابر بابک بود و بالای ابروش یه نشونه از شکستگی قدیمی داشت، یکی دو قدم جلوتر اومد و با لهجه ترکی غلیظ گفت: ما کی هستیم؟ مرتیکه یه کاره افتاده وسط زمین ما و میگه شماها کی هستین؟ عجب رویی داری!
نفر دوم که دو تا دستش به کمرش بود و سیبیل بزرگی داشت و یه کم غلظت لهجه اش کمتر بود با اخم و صدای بلند پرسید: اسمت چیه؟
بابک جواب داد: بابک!
نفر اول گفت: اهل کجایی؟اینجا چه غلطی میکنی؟
بابک جواب داد: ایرانی هستم.
نفر دوم گفت: این که خودمونم میدونیم. کدوم شهرش؟
بابک: اهل تبریزم. شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟
نفر اول نزدیکتر شد و پوتینش گذاشت روی پای راست بابک و فشار داد و گفت: پرسیدم اونجا چه غلطی میکردی؟ لابد اومده بودی اسپیلت و لب تاپ ببری! آره؟
ازاین طرف بابک داشت بازجویی میشد و از طرف دیگه ...
محمد گوشی را برداشت و شماره ای را دو سه بار گرفت اما اشغال بود. عصبی به نظر میرسید. از سر جاش پاشد و چند قدمی راه رفت که یهو تلفنش زنگ خورد.
محمد: سلام. بفرمایید.
مِهدی که اصالتا کُرد هست و حدودا چهل و پنج سالشه و جدیدا خدا بهش دوقلو داده گفت: سلام. پسره نرسیده به تپه! بلدچی هم بیشتر از این نمیتونسته معطل بشه و رفته.
محمد دستشو گذاشت کنار شقیقه اش و گفت: ای داد! ممکنه چه اتفاقی براش افتاده باشه؟
مهدی: اگه زنده مونده باشه، گرفتار ماموران مرزداری ترکیه شده. اگه هم مرده باشه که دیگه هیچی!
محمد پرسید: گوشیش خط میده؟
مهدی: چک کردم. نه!
از اون طرف، شکنجه گر دو با ته پوتینش جوری خوابوند تو دهن بابک که دهنش پُرِ خون شد. بابک داشت ناله میکرد که گردن بابکو گرفت و صورتشو نزدیک صورت گنده خودش آورد و گفت: این شر و ورها تحویل من نده. اگه میخواستی از مرز رد بشی، مثل بچه آدم رد میشدی. مثل بقیه. از راه خودش. تا دندونات نریختم تو حلقت بگو ببینم چرا اون راهو انتخاب کردی؟
بابک که داشت از درد دهان و دندان رنج میبرد با آه و ناله گفت: میخواستم از مرز رد بشم. میخوام برم ترکیه. آدرس اشتباه بهم دادند. لعنت به پدر و مادر اونی که راهو اشتباه نشونم داد.
شکنجه گر اول که از بقیه عصبی تر به نظر میرسید گفت: نشد. بازم زدی به باقالیا. از اونجایی که تو میخواستی رد بشی، جن و شیطون هم رد نمیشن.
بابک گفت: آقا غلط کردم. گه خوردم. مگه من راه بلدم؟ مگه راه بلد داشتم؟ یه عوضی بهم گفت چون فراری هستی، نمیتونی از مرز رد بشی. فقط باید از اینجا بری که بتونی خلاص بشی. بذارین برم. وقتی آبها از آسیاب افتاد، میرم خودمو معرفی میکنم. به همه چیزم اعتراف میکنم. به ارواح خاک آقام میرم خودمو معرفی میکنم. اما الان نه. بعدا. بذار برم.
شکنجه گر دو پرسید: به چی اعتراف کنی؟ مگه چیکار کردی؟
🔸🔹🔸🔹
ازاون طرف، سعید و مجید اومدن داخل اتاق محمد و با سلام و احترام وارد شدند و نشستن رو صندلی. مجید گفت: مخبری که تو اون منطقه داریم اثری از بابک و یا آدمی با نشونی های اون نداره و به چنین موردی برخورد نکرده.
محمد که حسابی تو فکر بود گفت: میدونم. از اونجاها که مخبر داریم رد نشده ولی فکر کنم زیادی رفته سمت چپ. گفته بودین زاویه 45 درجه برو سمت چپ اما ...
سعید گفت: رفتار مرزداری ترکیه چطوریه؟
محمد جواب داد: موجودات وحشی و زبون نفهم!
🔸🔹🔸🔹
و واقعا هم همینطور بود...
نفری که از دو تا شکنجه گر قبلی جوان تر بود به طرف شکنجه گر2 اومد و آروم درِ گوشش چیزی گفت و بعدش هم کنار ایستاد.
شکنجه گر2 گفت: بابک شهریاری! آره؟ درسته؟ فامیلیت شهریاریه؟ چرا میخواستی رد بشی؟ مگه چیکار کردی؟
بابک گفت: آقا شما که توی سه سوت تونستین اسم خودم و فامیلم و جد و اجدادم دربیارین، لابد اینم میدونین که دو هفته پیش تو تبریز شلوغ شد و ریختن چندتا مرکز دولتی آتیش زدند.
شکنجه گر1 گفت: خب؟
بابک: کار من و دوستام بود. الان هم دنبالمن.
شکنجه گر2 پرسید: دوستات چی شدن؟
بابک با ناراحتی گفت: گرفتنشون. دو هفته است. خبری ازشون نداریم. شایدم سرشون کرده باشن زیر آب. جان عزیزت ما رو تحویل آخوندا نده! اینا رحم ندارن. تو رحم کن.
🍁@news_basirat
شکنجه گر1در حالی که داشت چاقوی بزرگی را با چاقو تیزکن برقی تیزتر میکرد و صدای بدی در فضا پیچیده شده بود گفت: ولی آدم عادی از اون منطقه رد نمیشه. اگرم رد بشه، ینی دارن ردش میکنن. وقتی هم ردش میکنن ینی داستان بوداره. دهاتی ها و راه بلدها از این مسیر، کسی رو رد نمیکنن.
شکنجه گر سوم که کنار ایستاده بود دهن باز کرد و گفت: حالا اینا به کنار. وقتی که لاشه چیزایی که آتیش زده پیدا کنیم و وسط اون لاشه ها گوشی همراه ساده باشه، ینی داره ما رو بازی میده حرومزاده!
راست میگفت. چون وقتی بابک بی هوش شده بود و انداختنش بالا و داشتن میبردنش، دو تا گروه سه نفره با سگ های خاص و وحشی در حال پرسه زدن بودند که یکی از گروه ها به لاشه چیزهایی برخورد میکنه که سوزونده شده بود. همشو با احتیاط برداشتند و در یک کیسه متوسط جا دادن و با خودشون بردند.
شکنجه گر2 به بابک گفت: یا حرفه ای هستی و داری ادای اُسکلا رو درمیاری و فکر اینجاشو نمیکردی! یا خیلی احمقی و نمیدونی تو چه بلایی افتادی!
شکنجه گر1 که دیگه چاقوش تیز شده بود و داشت روی ناخن خودش امتحانش میکرد گفت: منتظر بودی کی بیاد سراغت؟ که اینقدر خیالت راحت بوده که راهتو درست اومدی و گوشیتم سوزوندی و نشستی روبروی تپه دَکَل؟! هان؟
بابک که دید واقعا تو دردسر افتاده وحشتش بیشتر شد و گفت: من ... من توضیح میدم. به جان مادرم توضیح میدم. به قرآن مجید دروغ نمیگم ... آقا یه لحظه ...
شکنجه گر3 فورا کابل ضخیمی را ازبین چند تا کابلی که اونجا بود انتخاب کرد و قبل از اینکه دستِ شکنجه گر اول به بابک برسه، پوتینشو گذاشت رو سرِ بابک و با خشم و فریاد گفت: خفه شو! همه چی واضحه. چیو میخوای توضیح بدی؟
اینو گفت و شروع کرد با کابل به سینه و شکم و پهلوهای بابک زد. بابک حتی فرصت نمیکرد خودشو بکشه کنار و خودشو جمع کنه تا کمتر درد بکشه. از بس ناکس تند تند و پروانه ای میزد. بیچاره رو سیاه و کبود کرد. وقتی خیلی ضربه تند و تیز به سینه و پهلوها بخوره، دیگه نفس آدم کم کم قطع میشه و چهره و صورتش هم کبود میشه و آدم به هر جوونی و ورزشکاری باشه، به مرز خفگی میرسه...
ادامه دارد...
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️امام سجاد (ع) می فرمایند:
🔹ظلم در حق دیگری باعث رخ دادن چه اتفاقی می شود ⁉️
#حدیث
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
19.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️پیشرفت در روزهای شرارت دشمن
🔹از درمان سرطان خون با روش ژندرمانی تا راهافتادن پالایشگاه فراسرزمینی در هفتههای آشوب در کشور
#برای_ایران
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
یادداشت فرمانده سپاه بابلسر به مناسبت هفته بسیج
🔵 بسیج سرکوبگر و طرفدار بیحجابی!
بسم الله الرحمن الرحیم
عرض سلام و ادب و احترام محضر مردم عزیز ایران زمین، مازندران "دیار علویان" و بابلسر "دیار نور و شعور و باران" و تبریک هفته بسیج عزیز و قهرمان.
چند کلمهای را از سر حب و عشق به مردم عزیزم عرض مینمایم.
امروز در نقطهای از تاریخ ایستادهایم که دو جریان در عالم در حال سرکوب هستند و شکوفایی و آزادی.
این سرکوب و شکوفایی در جغرافیای ایران عزیز ما هم جاری است و در وقایع اخیر اوج سرکوبگری و شکوفایی مردم توسط دو جریان در کشور است.
در ابتدای خلقت انسان حزبالله و حزب شیطان هم سرکوبگر بودهاند و شکوفاگر. هر دو جریان هم ندای آزادی سر میدهند و با تابلوی آزادی آحاد بشر را به سمت خود فرا میخوانند.
یک جریان ادعا دارد که انقلاب کرده تا با اثاره گنجینههای دل در عقول مردم شکوفایی ایجاد کند (وَ یُثیروا لَهُم دَفائِنَ العُقول) و قوای سرکش شهوت و غضب را متعادل کرده و در صورت گردنکشی سرکوب کند تا به تعادل برسند و تحت سیطره عقل باشند.
یک جریان دیگر هم انقلاب کرده تا با شکوفایی و سرکش کردن شهوت و غضب و وهم، آحاد مردم را به سمت خودش بکشاند و عقل را سرکوب کند چرا که این جریان همه چیزش ماده است و پول، به قولی(cost and benefit) خط قرمز اوست. و اگر بتواند شهوت را بر عقل غالب کند و انسان را حقیر نماید از او پیروی خواهند کرد (فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ) و طرفدار و خریدار فلان برندش در مسابقه حرص و طمع!
امروز تقابل کفر و انقلاب اسلامی در مقطع تاریخی حساسی است و مردم باید انتخاب کنند به سمت چه سرکوب و شکوفایی میروند، سرکوب عقل و شکوفایی شهوت و غضب و حرص، یا سرکوب شهوت و غضب در صورت سرکشی و تعادل آنها و شکوفایی عقل.
امروز جریان کفر به سردمداری کارتلهای بزرگ اقتصادی در حال سرکوب عقل است و با فعالسازی شهوات، آحاد ملت را به سمت پیروی از خود میخواند تا عقلها زائل گشته و به پیروی از شهوت در همه ابعاد زندگی خود، سرمایهها را در جیب برندهای زیبای بهشت زمینی واهی بریزند و این است منتهای اتوپیای افلاطونی توسعه.
اما انقلاب اسلامی با داشتن بسیج جریان دیگری را پی میگیرد، جریان شکوفایی عقل و انتخاب.
آری بسیج درهمشکننده اتوپیای افلاطونی توسعه است و خلق مفهوم ایثار میکند.
امروز بسیج با تأسی از انقلاب اسلامی، ندا سر میدهد که ای آرزومند بیحجابی! ای کاش حق، بیحجاب در دنیا جلوه میکرد و ای کاش شهوات حجاب نمیشد برای پنهان شدن حق. پس بسیج هم طرفدار بیحجابی است، اما بیحجابی حق!
در تاریخ ثبت کنید که بسیج سرکوب کرد، اما نه عقل را، بلکه شهوت و غضب و حب نفس را در هم کوبید و مسابقه جانفشانی گذاشت و خیررسانی!
در تاریخ ثبت کنید بسیج پیامش این است: ای دهر اگر رسم بر این است که صبر را جز در برابر رنج نمیبخشند و رضای او نیز در صبر است. پس این سر ما و تیغ جفای تو...
شمر بن ذی الجوشن را بیاور و بر سینه ما بنشان تا سرمان را از قفا ببرد و زینب را نیز بدین تماشاگه راز بکشان!
هفته بسیج بر بسیجیان دلاور مبارک باد.
با تقدیم و احترام، مصطفی بازوند
خادم بسیج و فرمانده سپاه بابلسر
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️🚫 شایعه
ضرب و شتم دانش آموز دختر قمی توسط یک روحانی !!
🔸پاسخ👆👆صفر تا صد ماجرا از زبان رحیمی، مدیر کل آموزش و پرورش استان قم
⚠️ بصیرت، پاسخ به شبهات و شایعات
#آنتی_شبهه
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat