بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت یازدهم»»
تهران-نهاد امنیتی
محمد درِ اتاقش را باز کرد و با یه پوشه قرمز رنگ وارد اتاقش شد و نشست. تا نشست تلفنش زنگ خورد.
محمد: جانم سعید!
سعید: سلام قربان. موردی هست که اگه خودتون چک کنید فکر کنم بهتر باشه.
محمد: هستم. بفرست.
پنجره ای در سیستم محمد ظاهر شد. با زدن کد تایید، پنجره باز شد و محمد شروع به مطالعه فایل کرد. و دو سه تا عکسی که ضمیمه اش بود را بررسی کرد.
محمد: سعید هستی؟
سعید: درخدمتم.
محمد: این همین بابا دکه داره است؟ اسمش آذر بود؟
سعید: خودشه قربان! عکسها مربوط به یکی از دوره های آموزشی روابط عمومی و جذب در خود ترکیه است. در این دوره که سالی سه چهار بار برگزار میشه، هر بار، یکی از افسران سازمان سیا آخرش میاد برای توجیه اینا.
محمد: خوبه. دیگه کاریش نداریم. آذر و اون یکی اسمش چی بود؟
سعید: آبتین.
محمد: آره . همون. از اون چه خبر؟
سعید: سطح دسترسیش از آذر بالاتره. در نصف بیشتر ملاقات های هتل اوتانتیک، از آبتین برای توجیه شکارهاشون استفاده میکنند.
محمد: آهان. همین. به بچه ها بگو رو همین کار کنند. از کمپ چه خبر؟
سعید: مجید بهتر میدونه. وصلتون میکنم به مجید.
مجید: سلام قربان. امر!
محمد: سلام. از کمپ چه خبر؟
مجید: از بابک خبر ندارم اما از کمپ بی خبر هم نیستم.
محمد: از اون دختره؟
مجید: بله. کارش شروع کرده.
محمد: تونسته با رابطشون در کمپ ارتباط بگیره؟
مجید: روز دوم این کارو کرد.
محمد: باریک الله. به چه اسمی؟
مجید: سوزان!
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
سوزان که دختری حدودا بیست و هفت هشت ساله و باریک و قد بلند بود، در حال بافتن موهای یه دختر عرب بود. همین جور که داشت موهاشو میبافت، باهاش صحبت هم میکرد:
سوزان: دختر به این ماهی چرا باید پناهنده بشه؟
دختره: واسه بابام. نمیتونه بدون ما برگرده ایران. ما باید بریم پیشش و فکر کنیم ببینیم چطوری میشه برگردیم؟
سوزان: مگه کجاست؟ ترکیه است؟
دختره: گفته ترکیه هستم.
سوزان: یه کم راست بشین و سرتو آویزون بگیر تا قشنگ موهات آویزون بشه. یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟
دختره: بگو سوزان جون. دروغم چیه؟
سوزان: بابات چرا نمیتونه برگرده ایران؟
دختره: دوستاش. اونا اجازه نمیدن.
سوزان: یه کم سرتو تکون بده تا بقیه موهات بیفته رو دستام. گفتی بچه کجایی؟
دختره: آبادان.
سوزان: آهان. اوکی. مامانت چرا اینقدر میخوابه؟ شبا دیدم نمیخوابه. ولی روزا همش خوابه!
دختره: چه میدونم. همش دعا میکنه که بابام سرش به سنگ خورده باشه و ما رو قاطی حماقتاش نکنه.
سوزان: آخی. عزیزم. چرا؟
دختره دستای سوزانو گرفت. سوزان از بافتن متوقف شد. دختره یه نگاه احتیاط آمیز به اطرافش کرد و وقتی مطمئن شد، صورتشو به گوش سوزان نزدیکتر کرد و آروم گفت: میگن بابام داعشی شده. به خاطر همین نمیتونه بیاد پیش ما و مجبوریم ما بریم پیشش.
سوزان: عجب. مگه به این راحتیه؟
دختره: نمیدونم. تو کسی سراغ نداری بتونه یه کاری کنه که بابامو زودتر ببینیم؟ کسی. آشنایی. دوستی.
بابک شروع کرد و از همان روز به شناسایی و آنالیز رفتارهای آدم های دور و برش پرداخت. قرار شده بود افراد بزن بهادر و ضد آخوند با رگه هایی از شاه دوستی و سلطنت طلبی به تیبو معرفی کند. به خاطر همین گوشی همراهش را برداشت و صفحه ای برای خود باز کرد و شروع به نوشتن اسامی و مشخصات برخی افراد کرد.
چیزی به ذهنش رسید و برای اینکه تیبو و ساز و کارش را تست بزند، تصمیم گرفت که از معرفی افراد ایرانی شروع نکند و برای بار اول از یک نفر پاکستانی شروع کرد.
فهمید که در اتاق 11 هست و آنجا برای خودش کبکبه و دبدبه ای راه انداخته. به اتاق 11 رفت و دید همه جمع شده اند و این پاکستانی که اسمش «قاهر» بود در حال ادب کردن دو نفر جوانی هست که در اتاق 10 زندگی میکردند.
قاهر با داد میگفت: محکم تر بزنین تو گوش همدیگه. صد تا. بشمار.
جوان اولی میدانست که اگر نزند توسط آدم های قاهر کتک بدی میخورد، به خاطر همین شروع به زدن کرد. نفر مقابلش هم شروع کرد و پس از هر سیلی که میخورد، یکی به صورت مقابلش میزد و مردم هم میشمردند.
جمعیت: 22 ، 23 ، ...
بابک با بغل دستی اش که پیرمردی افغانی بود دقایقی گفتگو کرد.
بابک: اینا چرا دارن همدیگه رو میزنن؟
پیرمرد: قاهر خان گفته!
بابک: قاهر خان همین سیبیلیه است؟
پیرمرد: بله. یواش تر حرف بزن. میشنوه ها.
بابک: حالا چیکار کردن اینا؟
پیرمرد: میگن قاهر گفته غذاشونو بدن به یکی از نوچه های قاهر اما اینا ندادن و الان هم دارن تاوان پس میدن.
بابک: عجب! نکبت چرا اینقدر فارسی قشنگ حرف میزنه؟ مگه پاکستانی نیست؟
پیرمرد: منم فارسیم خوبه. باید ایرانی باشم؟
بابک: چه میدونم والا. حساب کتاب دنیا به هم ریخته. عزت زیاد.
بابک به محض اینکه از اون اتاق و جمعیت فاصله گرفت، گشت و گشت تا اینکه یک ساعت بعدش تیبو را پیدا کرد. تیبو و بابک شروع کردن به قدم زدن و صحبت کردن.
بابک: تیبو خان یه نفر پیدا کردم اصل جنسه!
تیبو: چه زود! خوبه. کیه؟
بابک: یه عوضی که جا زده پاکستانیه اما ایرانیه.
تیبو: پس چرا جا زده که پاکستانیه؟
بابک: نمیدونم ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست. خیلی به چیزی که گفتین میخوره.
تیبو: بیشتر برام بگو.
بابک: امروز یه گعده ای گرفته بود، نمیدونی چه غوغایی کرد!
تیبو: چطور؟
بابک: زد دهن مهن دو تا جوون را سرویس کرد. ملت هم داشت مثل بید میلرزید و کسی جیکش درنمیومد.
تیبو: آفرین! چرا تا حالابه چشم خودم نیومده؟
بابک: خلاصه همه جوره به چیزی که گفتین میخوره.
تیبو: گفتی اتاق چنده؟
بابک: اتاق 11 ، فکر کنم با نوچه هاش اومده.
تیبو: دیگه بهتر. چند نفرن؟
بابک: باید باشن سه چهار نفر غیر از خودش!
تیبو: عالیه. حله. برو بعدی را شناسایی کن.
بابک: چی میشه حالا؟
تیبو: به تو چه؟ نگفتم سوالای الکی نپرس. فقط مطمئنی ایرانیه؟
بابک: آره تیبو خان. واسه رد گم کنی زده تو نخ پاکستان بازی!
بابک اینو گفت و از تیبو جدا شد. کم کم داشت شب میشد و برای روز اول، شکار خوبی بود. به خاطر همین به خودش استراحت داد و رفت گرفت خوابید.
فردا حوالی ظهر از خواب بیدار شد. خیلی ضعف کرده بود و تصمیم گرفت بزنه بیرون ببینه چیزی برای خوردن پیدا میشه یا نه؟
از قضا باید از جلوی اتاق 11 رد میشد. دید سوت و کوره و مردم دارن استراحت میکنن. بابک همون پیرمرد دیروزی را اونجا دید.
بابک: قاهر خانتون دیگه معرکه نداره؟
پیرمرد: نیست!
بابک(با تعجب): ینی چی نیست؟
پیرمرد: خودش و نوچه هاش نیستن. دمِ صبح یه نفر اومد دنبالشون و وسایلشون جمع کردن و رفتند.
بابک: مامورای ترکیه؟ پلیس؟
پیرمرد: نه. آدم ترکیه نبود. با دستبند و مامور و این چیزا نیومد. من همین جا دراز کشیده بودم. اول قاهرو کشوند تو حیاط و باهاش حرف زد. بعدشم قاهر اومد دنبال نوچه هاش و با هم رفتند.
بابک: باشه. راحت باش.
بابک که از حرف های پیرمرد خیلی تعجب کرده بود، به فکر فرو رفت. تستش جواب داد و دید هر کسیو که معرفی کنه، همون شب تیبو شکارش میکنه و تمام!
فکر دیگری به ذهنش رسید. لبخندی زد و گوشی همراهش را درآورد و کلیه اسم هایی که نوشته بود حذف کرد و تصمیم جدّی و تازه ای گرفت.
ادامه دارد...
🍁@news_basirat
♦️ امیرالمؤمنین عليه السلام:
معيار خوبى كردن، منت ننهادن به آن است.
📚 غررالحكم، ح 9724
#حدیث
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️واکنش یک نوزاد به أشهَدُ أَنّ عَلیاً ولیَّالله اذان
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
_انتخاب های امروز، فردای انسان را می سازد.
#تلنگر
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️مداحی حماسی و زیبای #حسین_طاهری در اجتماع ده ها هزار نفری دختران انقلاب در ورزشگاه شهید شیرودی تهران در محکومیت اهانت اغتشاشگران به چادر بانوان مومنه میهن اسلامی
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️📔نوشته شهید سلیمانی در وصف لحظهای که میخواست وارد ضریح مطهر حضرت زینب(س) شود
#جلوه_سلیمانی
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 نخلستان
♦️۳۰ ثانیه این #دعا را همراه با امام خامنه ای رهبر انقلاب بخوانيم 🤲
#لبیک_یا_خامنه_ای
🍁@nakhlestan1🍁
♦️رهبر معظم انقلاب: «#میرزاکوچک، مرد تنهایی بود که به دو قدرت بزرگ آن روز دنیا یک نهی بزرگ گفت.» ۱۳۸۰/۰۲/۱۲
🔹۱۱ آذر سالروز شهادت میرزا کوچک خان جنگلی
🕊شادی روح بلندش #صلوات
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️طریقه و آموزش ساخت اخبار دروغ!
آیا فهم این رسانه ها نیاز به تخصص ندارد؟؟!!!
#سواد_رسانه
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️توجه توجه
نشر حداکثری
پدر و مادر شهید سید روح الله عجمیان
که به صورت وحشیانه وبا قصاوت قلب
مظلومانه ودست خالی
جهت دفاع از دین اسلام و نظام حکومت اسلامی به شهادت رسید.
در دادگاه به قاضی پرونده
درخواست قصاص قاتلان رو دارند.
وشایعه ی مربوط به گذشت قاتلان دروغه وتکذیب کردند.
🔸این هم جهاد تبیین
در مقابل دروغ رسانه ها ودشمنان سکوت نکنید.
اعدام قاتلان واجرای حکم اسلام سبب حفظ اسلام هست. و عبرتی برای جوانان واغتشاش گران
که دیگه مرتکب به این کار نشوند.
ودیگه دوره بزن در رو تمام شده.
۱۴۰۰ سال پیش وقتی کسی کسی را می کشت قصاص می شد.
حکم خدا که تغییر نمی کنه.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
26.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️سلطه بر انسان؛ ورود اجنه و شیاطین به زندگی انسانها با فناوری های نوین!
🔸حتما صحبت های ارزشمند این مهندس الکترونیک با تجربه را کامل بشنوید!
#استاد_عبدالرسول_کشمیری
#رسانه_در_آخرالزمان
#فناوری_های_انسان_کش
⚠️ بصیرت، پاسخ به شبهات و شایعات
#آنتی_شبهه
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اهمیت بازی و تفریح با فرزند
🔰 پیشنهاد دانلود
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت دوازدهم»»
محوطه کمپ
مثل همیشه شاپور سرگرم عیاشی و پاسوربازی خودش بود. بازم گعده گرفته بود و وسطش داشت جولان میداد و میگفت: داداش رو بازی نمیکنی خیالی نیست. لااقل جیگر داشته باش و قبول کن خیت شدی.
پاسورباز مقابل با حالت مشکوک جوابش داد: یه کلکی تو کارت هست. نمیدونم چیه ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه ات هست.
شاپور پوزخندی زد و گفت: حالا هر چی. رد کن بیاد.
اون جوان پاسورباز که شرط و بازی را باخته بود، دست کرد در جیبش و مقداری پول درآورد و داد به شاپور و تهش گفت: ولی ولت نمیکنم. حالا ببین کی گفتم.
اما ... شاپور حواسش نبود که نادر از دور حواسش به آرزو بود و رفته بود تو نخش. از اون دختر چشم برنمیداشت و مرتب آمار میگرفت. تا دید آرزو با حالت ناراحتی یه گوشه از محوطه کز کرده و داره به کارای شوهر بی مسئولیتش نگاه میکنه و غصه میخوره.
در چشمان نادر میشد شرارت و نقشه پلیدی که داشت، خوند. به خاطر همین حرکت کرد و رفت به طرف گعده ای که شاپور گرفته بود و مبارز میطلبید.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
ازاون طرف، دراتاق شماره 3 ، بابک رفت و جلوی کسی که دراز کشیده بود و یک دستمال سفید جیبی هم روی صورتش بود نشست و گفت: تو دکتری؟
فرخ در حالی که هنوز پارچه روی صورتش بود با بی حوصلگی جواب داد: فرمایش!
بابک گفت: از زیر دستمال جیبیت ویزیت میکنی؟
فرخ گفت: حرفتو بزن. چته؟
بابک نزدیکتر نشست و گفت: میخوام ازت چیز یاد بگیرم.
فرخ با چندش گفت: پاشو برو گم شو تا ندادم خمیرت نکردند.
بابک گفت: چه بد اخلاق! گفتم شاید پیشنهادم برات جالب باشه.
فرخ گفت: میگی چه مرگته یا نه؟
بابک: تو به من یاد بده چطوری مردمو ویزیت کنم، منم خرجتو میدم.
فرخ تا اسم کلمه خرج و پول را شنید، دستمال را از روی صورتش برداشت. بابک دید یک قیافه لاغر و شبیه معتادها و تکیده از زیر دستمال ظاهر شد. فرخ پرسید: خرجمو میدی؟
بابک: آره. حتی میتونم بیشتر پرداخت کنم اگر بیشتر یادم بدی.
فرخ: چی میخوای یادت بدم؟
بابک: اول نمیخوای درباره قیمت طی کنیم؟
فرخ که خوشش آمده بود پاشد نشست و یه دست به سر و صورتش کشید و خنده کوچکی کرد و گفت: چرا. طی کنیم.
بابک: تو به من روش سوزن زنی و پانسمان و این چیزا یاد بده... نه اصلا منو دستیار خودت بکن. هر کی میاد پیشت و یا تو میری پیشش، منم باشم و نگات کنم و یاد بگیرم.
فرخ: خوبه. قبول. حالا چند میدی؟
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
اونا داشتن قیمت طی میکردند و نادر هم در محوطه کمپ، روبروی شاپور نشسته بود و داشتند چانه میزدند.
نادر: من چند میدم؟ تو چند چندی؟
شاپور: با 200 شروع کنیم؟
نادر: شروع کنیم.
کارتها را تقسیم کردند و شروع کردند به بازی. نفس تو سینه همه حبس شده بود. حرکت دست و حس و حالت هر دو نفر برای بقیه جذاب بود. هر کسی از اون دور و بر عبور میکرد، وقتی میدید سی چهل نفر دور دو نفر جمع شدند که دارن بازی میکنند، مشتاق میشد که بایسته و تماشا کنه.
یه ربع طول کشید و شاپور با اقتدار از نادر برنده شد و کل آن دویست تومانی که وسط گذاشته بودند را برداشت و بوسید و گذاشت توی جیبش.
نادر که نه خوشحال بود و نه ناراحت، لحظه ای که میخواست از جمع جدا بشه، چیزی درِ گوش شاپور گفت.
شاپور آهسته جوابش داد: چرا که نه! اگه جیگر کنی و بیشتر پوی بذاری، چرا نیام؟
نادر گفت: باشه. خبرت میکنم.
جمعیت شکافته شد و نادر از جمعیت رد شد و رفت. ولی وقتی داشت میرفت، سرشو برگردوند و از دور یک بار دیگه به آرزو نگاه کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد و دور شد.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
محمد از سر جاش بلند شد و با کسانی که میخواستند از اتاقش خارج بشوند خدافظی کرد. هنوز ننشسته بود که سعید اومد داخل و گفت: قربان جلسه بعدی الان شروع میکنید؟
محمد گفت: بله. بگید بیان داخل!
سه چهار نفر با سعید و مجید وارد شدن و نشستند اطراف میز و محمد جلسه را فورا شروع کرد.
محمد باقیمانده چاییشو خورد و گفت: برادرا من اگر اینقدر درباره پروژه ترکیه و کمپ و اینا تاکید میکنم و هر روز از شما گزارش میخوام، علتش برای هممون روشنه. داریم به نتایجی میرسیم که اینقدر بی نقص و جذابه که میتونه معادله رو عوض کنه. توقع دارم با دقت و سرعت بیشتر عمل کنید. سعید گزارش بده ببینم چیکار کردین تا الان؟
سعید گلویی صاف کرد و گفت: قربان اجازه بدید آقا مجید شروع کنند. چون خلاصه وضعیت کل پروژه رو در داخل و خارج تجمیع کردند.
مجید بسم الله گفت و شروع کرد: حاج آقا ما آذر و آبتین را بیست و چهاری بردیم زیرِ بار. پرونده های داخل و خارج و اماکن و اشخاص و همه چیزو درآوردیم. به آدمای دیگه هم مثل آبتین رسیدیم ولی این یارو خیلی نسبت به بقیشون حرفه ای تر عمل میکنه و میزان شکار و توجیهش بیشتره.
محمد پرسید: آبتین تنهاست؟
مجید: حالا موضوع همینه. تنها نه. با دو نفر دیگه در یک خونه ساکن هستند که در واقع ساکن نیستند بلکه کار میکنند.
محمد پرسید: چیکار؟
مجید: از هک کردن گوشی و کامپیوترشون معلوم شد که مجهز به انواع نرم افزارها برای رصد و شنود هستند و با تعداد زیادی در داخل کشور ارتباط دارند.
سعید: با آدماشون که سراسر ایران پخش هستند رابطه دارن. جنس رابطه فقط گرفتن آمار هست. مثلا درباره هر کسی که به دام میندازند فورا با آدماشون رابطه میگیرن و آمار میگرند.
محمد: ینی مثلا اون بار که بابک داشت با مادر و خواهرش حرف میزد، اونا هم داشتن شنود میکردن و بعدش دادن آمارش درآوردن و ... آره؟
مجید و سعید با هم گفتند: دقیقا!
محمد: خب. دنبالَش!
مجید: اینا همشون با یه نفر در ارتباط هستند به نام هاکان. وقتی کسی از فیلتر اینا رد شد و قبولش کردند، به هاکان معرفی میکنند و هاکان چند روز روی اونا کار میکنه و بعدش زندگی نکبت بار اونا شروع میشه.
محمد: عجب! رسما برای خودشون سازمان آمار و استخدام تشکیل دادند.
سعید: قربان چه دستور میدید؟
محمد: روشنه. دو مرحله باید انجام بشه. یکی اینکه همه افرادی که آبتین و اون دو نفر دیگه باهاشون در ایران در ارتباط هستند شناسایی کنید و بدید روی اونا کار کنند. اگر خطشون اختصاصی نیست رد خطشون بزنن و وصل کنند به بچه های خودمون تا دیگه با خودمون در رابطه باشند.
سعید و مجید در حالی که داشتند تند تند مصوبات را مینوشتند: چشم. حتما
محمد: دوم اینکه اینجوری که معلومه، هاکان مهره ارزشمندشون هست که طفل تحویلش میدن و بچه غول تحویل میگیرند. به احتمال زیاد دسترسی های زیادی هم داره که امثال بابک ها را میتونه بدون گذر و پاس و این چیزا اقامت بده.
مجید: چیکارش کنیم قربان؟
محمد: روش کار کنید. میخوامش.
همه اعضای جلسه لبخند زدند و سر تکان دادند و تایید کردند.
محمد: آره. حیفه. موقعیت خوبی داره. اگر مشکل مالی داره، دو برابر چیزی که میگیره، بهش بدید. اگه مشکل سیاسی داره، یه چشمه براش بیایید تا اعتمادش جلب بشه. خلاصه ظرف کمتر از یک هفته باید بتونم باهاش مستقیم لایو برم وحال و احوال کنم.
همه اعضای جلسه با لبخند و آروم گفتند: ان شاءالله.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
برگردیم کمپ. سالن غذا خوری. باز هم وقت غذا شد و دو سه تا صف خیلی بلند از ساکنین کمپ تشکیل شد. اوضاع جسمی و پوششان بسیار بد و کثیف بود. بوی بدی در سالن پیچیده بود.
یه نفر به بغل دستیش میگفت: از وقتی آب برای حمام و دستشویی سهیمه بندی شده حتی نمیتونیم هفته ای یه بار تن و بدنمون بشوریم که بوی عرق و لجن ندیم.
یکی جوابش داد: نیست که حالا خیلی هم حمام دارن! یه روز برق نداره. یه روز آب نداره. یه روز بسته است. هر روز یه بهانه درمیارن.
نادر کلا تو نخِ آروزی بیچاره بود. به خاطر همین وقتی دید آروز تنها و بدون شاپور ایستاده توی صف و میخواد جیره غذاییش بگیره، به هر طریقی بود از بقیه جلو زد و جلو زد تا خودشو به پشت سر آرزو برسونه. تا اینکه موفق شد. چهره و حرکاتش پشت سرِ آرزو مثل گرگی بود که به یک قدمی طعمه خودش رسیده و داره طعمشو بو میکشه!
صف طولانی بود و هر از گاهی هم جمعیت جا به جا میشد و همدیگر را هل میدادند. نادر فرصت طلب هم از این مسئله سواستفاده میکرد و خودشو به آرزو نزدیکتر میکرد.
از قضا نفر جلویی آروز، سوزان بود. سوزان که حواسش به پشت سرش بود، دید خیلی اتفاق خاصی هم در صف ها نمی افته و نصف بیشتر هل دادن ها کار پسری هست که یکی دو نفر بعد از خودش ایستاده. متوجه شد که پسره(نادر) جونش میخاره و قصد اذیت و آزار دختره را داره. در همین فکرها بود که تصمیم گرفت روی آن پسر را کم کند. رو کرد به آرزو و گفت: بیا جامون با هم عوض کنیم.
آرزو با تعجب گفت: نوبت تو جلوتر از منه.
سوزان جوابش داد: ایرادی نداره عزیزم. بیا تو جلوی من باش و من پشت سرت.
نادر که از پچ پچ دخترها چیزی متوجه نشد، تا دید آنها جایشان با هم عوض کردند عصبی شد ولی کاری ازش ساخته نبود. وقتی با نگاه جدی و چهره بدون تعارفِ سوزان مواجه شد، بیخیال شد و مثل بچه آدم ایستاد تا نوبتش بشه.
آرزو که از این اقدام سوزان خیلی خوشش اومد و آرامش گرفت، درِ گوش سوزان گفت: دستت درد نکنه.
سوزان گفت: قابلی نداشت. اسمت چیه؟
آرزو گفت: آرزو. اسم تو چیه؟
سوزان: سوزانم.
آرزو: خوشبختم.
سوزان: منم همینطور.
ادامه دارد...
🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️اعتراف کارشناس ضد ایرانی به شکست پروژه تغییر حکومت در ایران
🔹در پخش زنده بیبیسی مطرح شد:
کسی که فکر میکرد که ظرف یکی دو ماه با این اعتراضات خیابانی، جمهوری اسلامی سرنگون میشود دچار خوشبینی است؛ به هر حال آدمها دوست دارند چیزی که دلشان میخواهد، پیشبینی و تحلیلشان باشد.
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️تو در قلب دنیا باش
ولی دنیا در قلب تو نباشد ...
#تلنگر
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
♦️تو دادگاه قاتلان شهید روح الله عجمیان همهشون میگن تحت تاثیر شبکه و فضای مجازی مرتکب جنایت شدن!
🔹️ یعنی فرق نمیکنه دکتر باشی یا بیسواد، زن باشی یا مرد، پولدار باشی یا فقیر؛
اینروزها سواد رسانه نداشته باشی زامبی میشی!
سپردن مدیریت زیست مجازی شهروندان یک کشور به دشمنانش فقط تولید دشمن برای آن کشور میکند
#اندکی_تفکر
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ آیا میدانستید نمایندگان منافقین و کومله هم در نوشتن قانون اساسی حضور داشتند
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
♦️به فراخوان شان برای ۱۴ و ۱۵ و ۱۶ آذر دقت کنید ...
🔹هشتگ زده اند که #مسلح_شوید. این یعنی فراخوان رسمی برای کشتار مردم در خیابان. هر کسی را هم بکشند، آخرش میگویند کار خودشان بود!
یعنی پروژه کشته سازی شان ادامه دارد و کیان پیرفلک و حمیدرضا روحی های جدید در راه هستند.
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ تظاهرات مردم بحرین در اعتراض به سفر«هرتزوگ» به منامه
🔹مردم بحرین برای چندمین روز متوالی، برای نشان دادن مخالفت خود با عادیسازی روابط با رژیم صهیونیستی و سفر فردا «اسحاق هرتزوگ» رئیس این رژیم به منامه تظاهرات کردند.
🔹رسانههای عبری با اشاره به تشدید مخالفتهای مردمی با این سفر، گفتهاند «شاباک» تدابیر امنیتی در این خصوص را افزایش داده است.
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ قبل از انقلاب تو رفاه بودیم ⁉️🤔
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
♦️بازار کشتهسازیهای رسانههای فارسی زبان دوباره رونق گرفته، هرجای ایران که جوان یا نوجوانی به هردلیلی فوت کرده است را به اسم کشته شدگان توسط نیروهای امنیتی جا میزنند.❗️
🔹این بار شایعه کشته شدن نوجوانی ۱۵ ساله بهنام عرشیا امامقلی زاده علمداری در شهرستان جلفا به عنوان محور خبری جدیدشان مطرح شده است، پدر عرشیا اما میگوید: پسرم در چهارم آذر ماه در شهر رشت با حلق آویز کردن خود در منزل اقدام به خودکشی کرده بود که تلاش های چند ساعته اورژانس برای احیای وی موثر نگردید و متاسفانه جان خود را از دست داد.
🔸بلافاصله پس از وقوع حادثه، قاضی کشیک در محل حاضر و جسد متوفی جهت سیر مراحل قضایی به پزشکی قانونی منتقل شد که در این بین متاسفانه استفاده عرشیا از قرص های اعصاب توسط پزشکی قانونی تایید شد.
🔹ماجرای خودکشی پسرم هیچ ارتباطی با اغتشاشات اخیر ندارد و شایعاتی که مطرح می شود، نشأت گرفته از دروغ پردازی ها و عنادورزی های رسانه های معاند و دشمنان ایران اسلامی است./ایرنا
#سواد_رسانه
#کشتهسازی
#برای_ایران
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️بدون شرح؛ مهمان شبکه سعودی اینترنشنال کشتن مأموران را اخلاقی و نکشتن آنان را غیر اخلاقی توصیف میکند!
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat
47.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ نماهنگ زیبای هموطن سلام
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
🍁@news_basirat