eitaa logo
خبر آنلاین 📢
3.9هزار دنبال‌کننده
46.4هزار عکس
13.9هزار ویدیو
230 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
پیوی بنده رو مورد عنایت قرار دادین 😒دوباره رمان رو بزارم این دفعه اخره که میزارم ❌😱 https://eitaa.com/joinchat/3360358432Ce9b5dbe1dd رمان سال😱👆🏽
بی حوصله منتظر اومدن استاد داخل کلاس نشسته بودم ، نگاهم به بک گراند گوشیم افتاد ، عکس امیرصدرا بود ، با هر بار دیدنش قلبم به درد میومد . یاد روزی میفتم که من رو طلاق داد ، از وقتی هفت ساله بودم یادمه همه میگفتند شما زن و شوهر میشید نشون کرده ی هم هستید ، وقتی چهارده ساله شدم ، به عقد امیرصدرا بیست و پنج ساله در اومدم ، نه سال اختلاف سنی داشتیم اما این اصلا مهم نبود . جشن ازدواج ما برگزار شد ، و تو عمارت آقاجون یه خونه مجهز ساخته شده بود برای ما زندگیمون رو شروع کردیم ، من عاشقانه دوستش داشتم اون هم طوری وانمود میکرد که من رو دوست داره اما وقتی من هجده ساله شدم یه دعوا درست حسابی با آقاجون افتاد که هنوز بعد گذشت اون همه سال دلیلش رو نمیدونم ، من رو طلاق داد و برای همیشه گذاشت رفت ، اما من هنوز عاشقش بودم و فراموشش نکرده بودم ، نمیتونستم هیچکس رو به قلبم راه بدم کاش میتونستم دوباره برای یکبار شده صورتش رو ببینم . _ آناهید داری گریه میکنی !؟ با شنیدن صدای ساناز دستی به صورت خیس شده ام کشیدم و هول شده گفتم..... https://eitaa.com/joinchat/3360358432Ce9b5dbe1dd رمان سال😱👆🏽