#خـــانزاده❤️❤️❤️
ترمه دختر ۱۷ ساله ای که پدرش اون رو برای بدهیش به ارباب پیر میفروشه ... ترمه هم از عروسی فرار میکنه و تو فرارش به روستای بالای با کیان ارباب روستای دیگه بر میخوره که اون هم از عروسیش فرار کرده و حالا تصمیم میگیرن....
http://eitaa.com/joinchat/449773580C5244c1c88d
http://eitaa.com/joinchat/449773580C5244c1c88d
#ارباب_رعیتی😈👆
#شروع_خانزاده #فول_هیجان😱♨️♨️♨️
#رمان_خـــانزاده❤️❤️❤️
با عجله از دانشگاه بیرون زدم و به سمت ماشینی که به تازگی اهورا برام خریده بود پا تند کردم.
هنوز به ماشین نرسیده بودم که گوشیم زنگ خورد.
چون می دونستم کیه تند جواب دادم و گفتم
_یک ربع دیگه خونم.
صدای کلافش از پشت گوشی طنین انداخت
_من نیم ساعت دیگه جلسه دارم...زود خودت و برسون! این وروجک ننم و آورد جلوی چشمام.
در حالی که داشتم ریز ریز می خندیدم دره ماشین و باز کردم و سوار شدم.
_چشم! تا یک ربع دیگه دره خونم...و درضمن این مکافات الانم تقصیره تو بهت گفتم بزار برای مونس یه پرستار بگیریم و یا حداقل بزاریمش مهد!
همون جوابی که بارها و بارها شنیده بودم تحویلم داد
_بچه چهار ساله مامان و بابا می خواد نه پرستار و مهد.
با پرویی گفتم
_پس هم چنان این وضع ادامه داره عزیزم...طبق قرارمون نصف روز مجبوری مونس و نگهداری تا دانشگاه من تموم بشه
http://eitaa.com/joinchat/449773580C5244c1c88d
#شروع_خانزاده #فول_هیجان😱♨️♨️♨️