#داستانک_شب
✨﷽✨
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت. و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند.
پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود. قدر هم دیگر رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم...
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کربلایی_سلیمان_قزلسفلو_از_زمین_شاهی
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
✨﷽✨
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کربلایی_سلیمان_قزلسفلو_از_زمین_شاهی
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
شگرد اقتصادی ملا نصرالدین ...
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست میانداختند.
دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد.
در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند.
ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهام.
نتیجه : 🔰🔰🔰
«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کربلایی_سلیمان_قزلسفلو_از_زمین_شاهی
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
🔮✨✨🔮
✍حکایتی زیبا و خواندنی
حاکمی هر شب در تخت خود به آینده
دخترش می اندیشید ...که دخترش را
به چه کسی بدهد مناسب او باشد ...
در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از او
خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی
را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و
نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ...
از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن
مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید
از آن مسجد بدزدد...
پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید.
در را بسته یافت و از دیوار مسجد بالا رفت
و داخل مسجد شد ..
هنگامی که به دنبال اشیاء بدرد بخورش
میگشت وزیر و سربازانش داخل شدند و
دزد صدای در را شنید که باز شد ، بنابراین
راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به
نماز خواندن مشغول کند.
سربازان داخل شدند و او را در حال نماز
دیدند ، وزیر گفت : سبحان الله !
چه شوقی دارد این جوان برای نماز....
و دزد از شدت ترس هر نماز را که تمام
میکرد نماز دیگری را شروع می کرد ..
تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب
باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز
دیگری را شروع کند و او را بیاورند،و اینگونه
شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد .
حاکم که تعریف دعاها و نمازهای جوان را
از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی
هستی که مدتهاست دنبالش بودم و
میخواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را
به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این
مملکت خواهی بود ...
جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه
دیده و شنیده بود را باور نمی کرد،
سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت:
خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را
به ازدواجم در آوردی، فقط با نماز شبی
که از ترس آن را خواندم !
اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو
بود چه به من می دادی
و هدیه ات چه بود
اگر از ایمان و اخلاص می خواندم !
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کربلایی_سلیمان_قزلسفلو_از_زمین_شاهی
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
معلّم از دانشآموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگهای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچکس در این مورد صحبت نکند. روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّهها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّهها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار میکرد و از بچّهها میخواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمیکرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را "خِنگ" مینامیدند، نیست و تمام تلاش خود را میکرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند.
آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاسهای بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است.
ارسالی:#کربلایی_سلیمان_قزلسفلو_از_زمین_شاهی
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
.
🍃مرد ابلهی پنج گوسفند به بازار برد تا بفروشد. شخصی خریدار آن شد و گفت:
🍃 البته پول همراه ندارم. اگر موافق باشی یکی از گوسفندان برای ضمانت پیش تو باشد تا من بقیه آن ها را به خانه ببرم و پول تو را بیاورم.
🍃مرد ابله گفت: اگر راست می گویی چهارتا از گوسفندان پیش من باشد و تو یکی را ببر و زمانی که پول را آوردی بقیه گوسفندان را با خود ببر! خریدار نیز پذیرفت.
🍃 وقتی خریدار یک گوسفند را برد تا پول بیاورد، ابله گوسفندان را با خود به خانه برد و در راه با خود فکر کرد که: وقتی خریدار به بازار برگردد و ببیند که گوسفندانش را برده ام، خواهد فهمید که من از او زرنگ تر بوده ام !!
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کربلایی_سلیمان_قزلسفلو_از_زمین_شاهی
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
🔆شكنجه مبارك
مردى از جايى مىگذشت . ديد كه جوانى به زير درختى آرميده است . چون نيك نظر انداخت، مارى را ديد كه به سوى جوان مىرود. تا به او رسد، مار در دهان خفته خزيد . آن مرد، پيش خود انديشيد كه اگر جوان را از واقعه، آگاه كند، همان دم از بيم مار، جان خواهد داد . چارهاى ديگر انديشيد . چوبى برداشت و بر سر و روى جوان خفته زد . مرد جوان از خواب، جست . تا به خود آيد، چندين چوب خورد؛ آن چنان كه از پاى در آمد و حال او دگرگون شد .
بدين بسنده نكرد و جوان را چندين سيب پوسيده كه زير درخت افتاده بود، خوراند . جوان به اجبار سيبها را مىخورد و آن مرد را دشنام مىداد و مىگفت:
چه ساعت شومى است اين دم كه گرفتار تو شدهام . مرا از خواب ناز، به در آوردى و چنين شكنجه مىدهى .
مرد به گفتار جوان، وقعى نمىنهاد، و مىزد و مىخوراند. تا آن كه جوان هر چه در اندرون داشت، قى كرد و بيرون ريخت. در حال، مارى را ديد كه از دهان او بيرون جست . چون مار بديد، دانست كه اين جفا از چيست و اين چه ساعت مباركى است كه به چشم مرد عاقل آمده است . مرا را ثنا گفت و خدمت كرد و شكر راند.
پس اى عزيز!بسا رنج و شكنجه كه تو را سود است نه زيان، تا مارى كه در درون تو است، بيرون جهد و بر تو زخم نزند.
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کربلایی_سلیمان_قزلسفلو_از_زمین_شاهی
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
داستان ضرب ضرب المثل بار کج به منزل نمی رسد:
روزی روزگاری، در شهری مردی زندگی می کرد که به درستکاری مشهور بود اما او یک پسر فریبکار داشت که بعد از قرض کردن پول از مردم، پولشان را پس نمی داد. مردم هم به اعتبار پدر به او پول قرض می دادند، پدر همیشه ناراحت و خجالت زده بود و دائما فرزند خود را نصیحت می کرد اما پسر جوان گوش شنوایی نداشت تا اینکه روزی دزدی سراغ او آمد و تمامی پول هایش را دزدید.
پسر فریاد می زد پول هایم را برد و مردم که تا آن لحظه فکر می کردند پسر در کارش ناموفق بوده و پولی ندارد که پول های آنها را پس دهد، فهمیدند که او فردی متقلب بوده و قصد فریب همه را داشته است. پدر که عاقبت کار فرزندش را دید، به او گفت:
بار کج به منزل نمیرسد یعنی نتیجه ی بیراهه رفتن، نابودی خودمان است.
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کربلایی_سلیمان_قزلسفلو_از_زمین_شاهی
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانگ_شب
🌴🌲یک داستان یک تلنگر🌲🌴
⁉️تابوت دسته جمعی⁉️
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند،
اطلاعیهبزرگےرا در تابلو اعلانات دیدند
که روی آن نوشته شده بود📜
دیروز فردی که مانعپیشرفتشما در این
اداره بود درگذشت ! شما را به شرکت در
مراسمتشییعجنازهکهساعت۱۰صبحدرسالن
اجتماعاتبرگزارمیشوددعوتمیکنیم🤔
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از
همکارانشان ناراحت شدند، اما همه
کنجکاو شدند که بدانند شخصیکه
مانع پیشرفت آنها در اداره بوده کیست😕
این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت
۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که
جمعیت زیاد میشد، هیجان هم بالا رفت.
همه در فکر بودند که این فرد چه
کسےمی تواند باشد ؟
به هرحال خوب شد که مرد😒
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکےیکے
از کنار تابوت رد می شدند و وقتی به درون
تابوت نگاه میکردند ناگهان خشکشان
میزد و زبانشان بند میآمد😶
آینهایدرونتابوت قرار داده شده بود و
هرکس بهدرون تابوتنگاهمیکرد، تصویر
خود را میدید. نوشتهای نیز بدینمضمون
در کنار آینه بود🔖
تنها یکنفر وجود دارد کهمیتواند مانع
رشد شما شود و او هم کسی نیست جز
خودتان. شماتنهاکسےهستیدکهمیتوانید
زندگیتان را متحول کنید. شما تنها کسی
هستید که میتوانید بر روی شادیها،
تصورات و موفقیتهایتان اثرگذار باشید.
شما تنها کسی هستید که میتوانید به
خودتان کمک کنید😇
زندگےشما وقتےکهرئیستان، دوستانتان،
شریکزندگیتان یا محلکارتان
تغییر میکند، دستخوش تغییر نمیشود.
زندگےشما زمانی تغییر میکند که
شما تغییر کنید، باورهای محدودکننده خود
را کنار بگذارید و باورکنید که شما تنهاکسی
هستیدکهمسئولزندگےخودتانهستید😐
مهمترین رابطهای که در زندگی میتوانید
داشته باشید، رابطهباخودتاناست💞
خودتانامتحانکنید. مواظبخودتانباشید.
از مشکلات، غیرممکنها و چیزهای از دست
داده نهراسید. خودتانو واقعیتهایزندگے
خودتانرابسازید. دنیامثلآینهاست🎭
💥ما آئینه تمام نمای خودمان هستیم و
جهان دیگر را می توان در همین جا تجربه کرد
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کربلایی_سلیمان_قزلسفلو_از_زمین_شاهی
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانگ_شب
#حکایت_قدیمی
بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است
به تومی دهم!!
بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!
سپس گفت: اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر
کنی. شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود!
بهلول به او گفت: تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم که سکه های تو از مس است؟!
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کربلایی_سلیمان_قزلسفلو_از_زمین_شاهی
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
معلّم از دانشآموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگهای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچکس در این مورد صحبت نکند.
روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّهها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّهها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند.
معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار میکرد و از بچّهها میخواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمیکرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را "خِنگ" مینامیدند، نیست و تمام تلاش خود را میکرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند.
آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاسهای بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است.
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کربلایی_سلیمان_قزلسفلو_از_زمین_شاهی
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht