#داستانک_شب
گوش خر بفروش و ديگر گوش خر
آوردهاند كه شيرى بود كه او را ضعف و سستى بر آمده بود و چنان قوت از او ساقط شده كه از حركت باز ماند و نشاط شكار نداشت، و در خدمت او روباهى بود.روزى روباه او را گفت: سلطان جنگل، چرا چنين ضعيف افتاده است؟
آيا در انديشه معالجه خويش نيست؟
شير گفت: اگر دارو دست دهد، به هيچ وجه، تأخير جايز نشمرم و گويند دل وگوش خر، علاج اين ضعف است و آن، اكنون مرا ميسر نيست.
روباه گفت: اگر جناب شير، رخصت فرمايند و اجازت دهند خرى به نزدشاان خواهم آورد. شير گفت: چگونه؟
روباه گفت: در اين نزديكى، چشمهاى است كه رختشويى هر روز براى شستن رختها بدان جا مىآيد و با او خرى است كه با رختها بر پشت او است . چون به چشمه مىرسد، خر را رها مىكند تا در اطراف چشمه بچرد . او را بفريبم و نزد سلطان آورم. شير، پذيرفت و گفت: چنانچه خر بدين جا آورى، دل و گوش او را من خورم و باقى به تو دهم.
روباه به نزد خر رفت و با او مهربانىها كرد و سخن از دوستى و رفاقت گفت. آن گاه پرسيد كه سبب چيست كه تو را رنجور و نزار مىبينم . خر گفت: صاحبم پى در پى از من كار كشد و علف، چندان كه من خواهم، فراهم نياورد2
روباه گفت: ندانم چرا اين محنت و رنج را اختيار كردهاى. خر گفت: هر جا كه روم، همين است.
روباه گفت: اگر خواهى تو را به جايى مىبرم كه زمين آن را علفهاىتر و تازه پوشانده است و هواى آن همچون بوى عطر، دلانگيز است . پيش از تو خرى ديگر را نصيحت كردم و بدان جا بردم و اكنون در آن جاى خرم مىخرامد و به عيش و مسرت، روزگار مىگذراند.
خر گفت: چه روز خوبى است امروز كه تو را ديدم. دانم كه شرط دوستى به جاى مىآورى . باشد كه من نيز، خدمتى به تو كنم.
روباه، خر را به نزديك شير آورد. شير قصد خر كرد تا او را شكار كند .اما چون قوتى در بازو نداشت، خر از دست او گريخت .روباه در حيرت شد از سستى شير . خواست كه ترك او گويد.
شير، گفت: در اين ناكامى، حكمتى بود كه پس از اين تو را خبر خواهم داد. اكنون دوباره برو. شايد كه او را باز فريب دهى و به اين جا آورى. روباه دوباره رفت . خر به او عتاب كرد و گفت: مرا كجا بردى؟ اين است شرط دوستى و طريق جوانمردى؟ روباه گفت: ندانم چرا گريختى؟
آن كه قصد تو كرد و به سوى تو آمد، خرى از جنس تو بود. مىخواست كه تو را استقبال كند و همراه تو شود.
خر، تا آن زمان شير نديده بود و وسوسههاى روباه، باز در او كارگر افتاد. همراه روباه شد و نزد شير آمد . اين بار در يك قدمى شير ايستاد و شير چون او را در نزديكى خود ديد، جستى زد و بر سر و روى او پنجه زد . خر بر زمين افتاد.شير به روباه گفت: همين جا باش تا من دست و روى خود بشويم و بازگردم تا از دل و گوش خر طعام سازم.چون شير رفت، روباه دل و گوش خر بخورد. شير باز آمد. پرسيد كه دل و گوش كجا شد؟
گفت: عمر سلطان دراز باد، اگر اين خر را دل و گوش بود، دوبار به پاى خود به مسلخ نمىآمد و فريب خدعههاى من نمىخورد. او را نه گوش بود و نه چشم و نه دل.
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کربلایی_بابا_رضایی_از_آهنگر_محله
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
🔻 حکایت
✍روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟
طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»
کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کربلایی_علیرضا_امینی_از_مینودشت
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
🌟زنی حامله نمی شد، شوهرش با او شرط کرد که اگر تا سال آینده بچه ای برای من به دنیا نیاوری طلاقت می دهم، زن نیز بسیار ناراحت شد و گفتار شوهر را به مادرش گفت؛ مادر گفت «غصه نخور خدا کریمه، روزی مرد تصمیم گرفت به مسافرت بازرگانی برود و به زن گفت تا مدتی طولانی برنمی گردد
دختر، مادرش را از تصمیم شوهر مطلع کرد مادر به دخترش گفت : روزی که شوهرت عازم سفر شد، به او بگو که حامله ای، بقیه اش با من …
اعلام خبر بارداری به شوهر
دختر به گفته مادرش عمل کرد و در موقع حرکت شوهر خبر حاملگی اش را به او داد، مرد بسیار خوشحال شد و به او سفارش کرد که مواظب خودش و بچه اش باشد مادر دختر هر روز چیز جدیدی به دخترش می آموخت؛
مثلاً می گفت : مانند زنان حامله بگو ویار دارم، روی شکمت پارچه ببند تا روز به روز بزرگ تر جلوه کند و همه خیال کنند تو حامله ای🤰
دختر نصایح مادر را به کار می گرفت و طوری وانمود می کرد که همه حاملگی اش را باور کردند🤰 پس ار 9 ماه، مادر دختر، آدمکی از خمیر درست کرد و در کاچو قرار داد و دخترش را در رختخواب زایمان بخواباند و به اقوام و خویشان زایمان دخترش را اطلاع داد🤱
مادر مشغول کار شد، اما دختر با اضطراب و دلهره به مادر می گفت : مادر، بچه خمیره، مادر می گفت: غصه نخور خدات کریمه، 😉اتفاقا در این لحظه سگی به منزل وارد شد و از فرصت استفاده کرده و خمیر را برداشت و برد😨
دختر از داخل اتاق فریاد می زد، مادر، سگ بچه را برد، مادر می گفت : غصه نخور خدا کریمه، مادر نزد دخترش آمد و گفت : داد بزن و گریه کن و بگو بچه را سگ برد 🐶و من هم توی کوچه می دوم و همین حرف ها را با صدای بلند به مردم می رسانم.
دختر باز هم به حرف مادرش گوش داد. دختر در منزل و مادر دختر در کوچه داد و فریاد راه انداخته بودند و مردم را به کمک می طلبیدند، مردم همراه با زن جهت پیدا کردن بچه در کوچه می دویدند از قضا به کوچه ای رسیدند که خرابه ای در انتهای آن قرار داشت و از درون آن صدای گریه نوزادی به گوش می رسید👶
مردم به آن جا هجوم بردند و نوزادی را مشاهده کردند و به تصور این که همان بچه است، آن را برداشتند مادر دختر، بچه را در بغل گرفت و شتابان به منزل برد و به دخترش گفت : غصه نخور بچه خمیره ! دیدی خدا کریمه ؟😄
سپس بچه را شست و لباس پوشاند و در رختخواب خواباند و همه مردم حتی شوهر زن که از سفر برگشت فکر کردند این بچه متعلق به همین زن می باشد
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کربلایی_علیرضا_امینی_از_مینودشت
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
🦋زنی به روحانی مسجد گفت :
من نمیخوام در مسجد حضور داشته باشم!
📿روحانی گفت : می تونم بپرسم چرا؟
🦋زن جواب داد:چون یک عده را می بینم که دارند با گوشی صحبت میکنند ،
عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند ،
بعضی ها غیبت میکنند و شایعه پراکنی میکنند ،
بعضی فقط جسمشان اینجاست ،
بعضی ها خوابند ،
بعضی ها به من خیره شده اند ...
📿روحانی ساکت بود..بعد گفت :
میتوانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟
🦋زن گفت : حتما چه کاری هست؟
📿روحانی گفت: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و دو مرتبه دور مسجد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
🦋زن گفت:بله می توانم!زن لیوان را گرفت و دو بار به دور مسجد گردید ، برگشت و گفت : انجام دادم!
📿روحانی پرسید:کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟
کسی را دیدی که غیبت کند؟
کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟
کسی را دیدی که خوابیده باشد؟
🦋زن گفت:نمی توانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد ...
📿روحانی گفت:وقتی به مسجد می آیید باید همه حواس و تمرکزتان به « خدا » باشد.
برای همین است که حضرت محمد (ص) فرمود «مرا پیروی کنید » و نگفت که مسلمانان را دنبال کنید!
نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند.
بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکز تان بر خدا مشخص شود.
💟نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان .
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#دکتر_امیر_رنجبر_از_گنبد
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید ...
باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد ...
مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد ...
اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت ...
در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد ..!
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود ...
🔹بنجامین فرانکلین می گوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ..
این است حکایت دنیا...
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کبری_قره_سفلو_از_مینودشت
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
🔻حکایــتــــــــــ
شیخ ابوالحسن خرقانی گفت:
جواب دو نفر مرا سخت تکان داد
اول:
مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت:
ای عارف، خدا میداند که فردا حالِ ما چه خواهد شد...
دوم:
مَستی دیدم که افتان و خیزان در جادهاى گلآلود میرفت.
به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی.
گفت:
من بلغزم باکی نیست،
بهوش باش تو نلغزی،
که جماعتی از پی تو خواهند لغزید...
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کربلایی_علیرضا_امینی_از_مینودشت
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
داستان ضرب ضرب المثل از هول حلیم افتاد تو دیگ :
گویند در روزگاران قدیم مردی فربه زندگی می کرد که علاقه زیادی به خوردن داشت که بیشتر وقتش صرف خوردن و آشامیدن می شد. یک روز مرد که به بازار رفته بود به خانه برگشت همسرش از او پرسید مرد چه شده امروز زود به خانه آمده ای مرد گفت شنیده ام که امروز همسایه حلیم می پزد آمده ام که حلیم بخورم .
وقتی که بوی حلیم همسایه به مشامش رسید سریع به خانه همسایه رفت ولی از بس که عجله کرده بود فراموش کرد که دیگی همراه خود بیاورد تا با خود حلیم ببرد ولی چون ظرفی نداشت رفت بالای دیگ و با قاشق شروع به خوردن کرد ولی وقتی دید فایده ندارد و چون بسیار هول کرده بود که مبادا نتواند به اندازه کافی حلیم بخورد با دو دست سرگرم خوردن شد و چنان بر سر دیگ خم شده بود که به ناگاه درون دیگ افتاد و مردمان با خنده و با صدای بلند گفتند بیچاره این مرد از هول حلیم افتاد توی دیگ…
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کربلایی_بابا_رضایی_از_آهنگر_محله
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
داستان ضرب ضرب المثل بار کج به منزل نمی رسد:
روزی روزگاری، در شهری مردی زندگی می کرد که به درستکاری مشهور بود اما او یک پسر فریبکار داشت که بعد از قرض کردن پول از مردم، پولشان را پس نمی داد. مردم هم به اعتبار پدر به او پول قرض می دادند، پدر همیشه ناراحت و خجالت زده بود و دائما فرزند خود را نصیحت می کرد اما پسر جوان گوش شنوایی نداشت تا اینکه روزی دزدی سراغ او آمد و تمامی پول هایش را دزدید.
پسر فریاد می زد پول هایم را برد و مردم که تا آن لحظه فکر می کردند پسر در کارش ناموفق بوده و پولی ندارد که پول های آنها را پس دهد، فهمیدند که او فردی متقلب بوده و قصد فریب همه را داشته است. پدر که عاقبت کار فرزندش را دید، به او گفت:
بار کج به منزل نمیرسد یعنی نتیجه ی بیراهه رفتن، نابودی خودمان است.
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کربلایی_سلیمان_قزلسفلو_از_زمین_شاهی
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
💠نمک خدا
🔸مرد همانطور که خمیازه می کشید خدمت ملامحمد تقی مجلسی رسید و داستان همسایه عرق خور و قماربازش را تعریف کرد.
- بله جناب شیخ، شب ها آسایش و خواب نداریم چه کنیم؟
- امشب همسایه و دوستانش را برای شام دعوت کن! من هم خواهم آمد!
مرد عطار همان کار را انجام داد. همسایه تا وارد اتاق خانه شد شیخ را دید. به سمت دوستانش برگشت و آرام گفت:
- می خواهم روی شیخ را کم کنم!
با صدای صاف کرده گفت:
- شیوه ای که شما در زندگی دارید درست است؟ یا کاری که ما انجام می دهیم؟! ما عرق می خوریم و قمار می کنیم اما نمک کسی را بخوریم به او خیانت نمی کنیم!
ملامحمد تقی مجلسی گفت:
- من این مطلب را قبول ندارم!
- چرا؟ عین حقیقت و به خدا قسم راست گفتم!
شیخ چند لحظه مکث کرد و پاسخ داد:
- تا به حال نمک خدا را خورده اید؟!
سکوت اتاق را فراگرفت. پس از چند دقیقه همسایه و دوستانش آرام از خانه مرد عطار بیرون آمدند.
فردای آن شب مرد همسایه قمارباز، سرافکنده و غسل کرده برای توبه در خانه ملامحمد تقی را زد.
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کربلایی_بابا_رضایی_از_آهنگر_محله
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
حکایت ✏️
در یكی از آبادیهای اربابی ظالم و ستمگر بود. او یك روز حكم میكند رعیتها جفتی دو من كره برای سر سلامتی او بیاورند.
رعیتها هم چیزی نداشتند. هرچه فكر میكنند چه كنند عقلشان به جایی نمیرسد. آخرش میروند و دست به دامن كدخدا میشوند و از او میخواهند كه پیش ارباب برود و بخواهد كه آنها را ببخشد و از دادن كره معافشان كند.
كدخدا هم بادی به غبغب میاندازد و قول میدهد كه كارشان را درست كند و پیش ارباب برود.
كدخدا پیش ارباب میرود و میگوید: "ارباب! رعیتها امسال كار زیادی ندارند، قوهشان نمیرسد جفتی دو من كره بدهند یك لطفی بهشان بكن".
مالك از خدا بیخبر هم كه رعیتهاش را خوب میشناخته و میدانسته كه چقدر صاف و صادقند میگوید: "والله كدخدا هرچه فكر میكنم ترا ناراضی بفرستم دلم راضی نمیشه، برو به رعیتها بگو كره را بهشان بخشیدم جفتی دومن روغن بیارن!"
كدخدا هم به خیال اینكه برای رعیتها كاری كرده خوشحال و خندان میآید و رعیتها را جمع میكند و میگوید: "مردم! هی بگید كدخدا آدم خوبی نیست، رفتم پیش ارباب آنقدر التماس كردم تا راضی شد به جای دو من كره، دو من روغن بدین! حالا برید و به جان من دعا كنين!
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کربلایی_بابا_رضایی_از_آهنگر_محله
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
از تو حرکت از خدا برکت
⛓🕊حکایت
مشهورترین حکایتی که در خصوص این ضرب المثل بیان شده چنین است:
شخص ساده لوحی مکرر شنیده بود خداوند متعال رزق و روزی بندگان را میرساند.
به هین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه ای رفته، مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد.
به همین قصد یک روز از صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد.
همین که ظهر رسید از خداوند طلب طعام کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش طعامی نرسید.
تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم به راه ماند و خبری نشد.
چند ساعتی از شب گذشته بود که درویشی وارد مسجد شد در پای ستونی نشست، شمعی روشن کرد و از کیسه خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردن کرد.
مرد که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود و در تاریکی چشم به غذا خوردن درویش دوخته بود، دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و عنقریب نیم دیگر را هم خواهد خورد.
مرد بی اختیار سرفه ای کرد و درویش که صدای سرفه را شنید گفت:
هر که هستی بفرما پیش.
مرد بینوا که از گرسنگی داشت میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد.
وقتی سیر شد ، درویش شرح حالش را پرسید و آن مرد هم حکایت خود را تعریف کرد.
درویش به آن مرد گفت :
فکر کن تو اگر سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم تو در مسجد هستی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی ؟ شکی نیست که خدا روزی رسان است ولی تو هم باید یک حرکتی بکنی تا روزیت را به دست آوری.
ضرب المثل مرتبط:
خدا روزی رسان است، ولی یک سرفه ای هم باید کرد🦋💙
#حرکت
#خدا
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کربلایی_قنبر_نریمانی_از_تیغ_زمین
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد🌿💚
در داستانهایی از گذشته، آورده شده که تعداد زیادی موش به خانهای حملهکرده بودند. یک گربه متوجه حضور آنها شد و به آنجا رفت. گربه تا میتوانست موشها را شکار کرد و دلی از عزا درآورد. کشتار بیرحمانه گربه، به گوش موشها رسید و همه را به وحشت انداخت. موشها که یکدیگر را از این واقعه خبردار کرده بودند، همگی از ترس به سوراخهایی پناه بردند.
گربه که متوجه ترس و پنهان شدن موشها شد فکری کرد تا با یک ترفند و حیله آنها را از سوراخها بیرون بکشد. بنابراین بالای دیواری رفت، از میخی آویزان شد و خود را به مردن زد.
اما یک موش که کمی زرنگتر از بقیه بود مخفیانه گربه را پاییده و متوجه نیرنگ او شده بود. موش کوچک رو به گربه کرد و به او گفت :” این کار تو بیفایده است. من حتی از مرده تو هم فاصله می گیرم.” موشی که از چنگ گربه ای خلاصی یافت، حتی از جنازه گربه هم میترسد!
♦ حالا داستان مارگزیده هم داستان مردی است که در حادثه ای ماری او را گزیده بود. پس از آن حتی اگر ریسمانی را هم می دید، از ترسش فریاد می زد: مار مار !! اینگونه شد که ضرب المثل: “مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد” بر سر زبانها افتاد.
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#کربلایی_بشیر_قزلسفلو_از_قلعه_قافه
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht