eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.7هزار دنبال‌کننده
550 عکس
177 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اسامی بچه های گلم.mp3
672.1K
اسامی بچه های گلم حسنا خانوم ۵ ساله و السا خانوم ۲ساله ( پرندطاهری پور)۶ ساله از اهواز 😍 و دخترخاله اش (طهورا آخونددزفولی) ۱۱ ساله 😍 دخترخاله (ریحانه نجفی )۷ساله دختردایی (نازنین زهرا دَهِشوَر) ۷ساله اهواز😍 آقا محمد و آقا حسین براهیمی از روستای فیلور شهر اصفهان😍 محمد حسین ۱۱ ساله و ریحانه ۷ ساله خواهر و برادر از قزوین😍 محمدپارسا فرهادی وحلما فرهادی محمد صدرا و سلما کریمی از مشهد مقدس😍 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
InShot_۲۰۲۳۰۴۰۷_۱۷۴۹۲۶۸۱۹_۰۷۰۴۲۰۲۳.mp3
11.2M
༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد داستان: کار خوب انجام دادن رو اول باید از خودمون شروع کنیم .... ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((اگه همه این کار رو انجام بدن)) اسم من تامه. یه وقتایی آخرای روز که میشه قبل از اینکه می‌خوام بخوابم به اتفاقایی که تو طول روز برام افتاده فکر می‌کنم. کارای خوب و بدی که انجام دادم و حتی کارهایی که به نظر خودم درست بودن اما دیگران گفتند که:« نه اشتباه کردی.» خونه مدرسه و شهر با اون کارا به چه شکلی در میاد بچه‌ها؟! اوضاع رو به راه می‌مونه یا.... بیاید بعضی از این کارا رو با همدیگه مرور کنیم. توی باغ وحش یکم از ذرت بوداده‌ای که می‌خوردم به خرسی که توی قفس بود دادم. یه دفعه دیدم نگهبان باغ وحش جاروشو به سمت من تکون داد و گفت:« یه لحظه تصورکن و همه این کار بکنن.» توی فروشگاه خواستم ببینم، چرخ خرید، چقدر تند میره، شروع کردم تندتن وتندوتند اون را حرکت دادن مسئول فروشگاه جلوی منو گرفت و گفت:« یه لحظه تصور کن همه این کار بکنن.» توی سفر وقتی که توی جاده حرکت می‌کردیم قوطی نوشابه‌ام را از پنجره‌ی ماشین بیرون انداختم. پلیس من و دید و گفت:« پسر یه لحظه تصور کن هم این کارو بکنن.» توی عروسی عمو به سراغ کیک رفتم وای چه کیک خوشمزه ای، بچه‌ها!! بهش ناخنک زدم. خانومی که مسئول پذیرایی بود از بالای عینکش با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت:«داری چیکاری یه لحظه تصور کن هم این کار بکنن.» توی خونه به خواهرم گفتم.:«نمی‌خوام حمام برم.» اون در حالی که منو به سمتم می‌برد گفت:« می‌خوای چیکار کنی یه لحظه تصور کن همه این کار و بکنن» توی کتابخونه وقتی معلم داشت برامون قصه می‌خوند یه موضوع خیلی مهم به ذهنم رسید که جالب بود، خیلی جالب بود بچه‌ها! نمی‌تونستم صبر کنم داستان تموم بشه و بعد اون را بگم. دستم و بالا آوردم و شروع کردم به گفتن. مسئول کتابخونه انگشتش را روی لبش گذاشت و گفت:« چیکار می‌کنی؟ یه لحظه تصور کن همه این کار بکنن.» یادم میاد بیرون از خونه وقتی داخل ماشین منتظر پدرم بودیم چند بار پشت سر هم بوق ماشین را فشار دادم. همسایمون کنار پنجره اومد سرشو تکون داد و گفت:«چیکار می‌کنی یه لحظه تصور کن همه این کار و بکنن.» توی استخر موقع شنا کردن یکم آب بازی کردم و به اطرافم آب پاشیدم غریق‌نجات که کنار استخر نشسته بود سوت بلندی زد و گفت:«چیکار می‌کنی یه لحظه تصور کن همه‌ی اینکارو بکنن» تازه توی اتوبوس وقتی از مدرسه برمی‌گشتیم از جا بلند شدم و رفتم کنار پنجره تا ماشین آتش‌نشانی رو ببینم. آقای راننده توی این یه نگاهی به‌ من انداخت و داد زد:«چیکار می‌کنی یه لحظه صبر کن همه این کار بکنن.» و اینکه توی مدرسه کاپشن به جالباسی آویزون نکرده بودم. خانوم معلم از من خواست اون را بردارم و به جالباسی آویزون کنم بعدشم گفت:« اینطوری نمیشه، یه لحظه تصور کن هم این کار بکنن» یادم میاد زمستون توی حیاط مدرسه یه گلوله برفی به سمت دوستم پرتاب کردم خورد توی چشمش، آقای معلم من از بازی محروم کرد و به من گفت:« چیکار می‌کنی یه لحظه تصور کن همه این کار بکنن.» یه بارم یادم میاد که توی رستوران داخل نی روی میز فوت کردم و پوست پلاستیکی روی اون و به هوا پرتاب کردم خانومی که مشغول نوشتن سفارش غذایی ما بود مستقیم بهم نگاه کرد و گفت:« پسرم چیکار می‌کنی کار درستی نیست یه لحظه تصور کن همه این کار بکنن.» بین دو نیمه بازی برای گرفتن امضای فوتبالیست محبوبم پریدم توی زمین، داور مسابقه با عصبانیت بهم گفت:« داری چیکار می‌کنی یه لحظه تصور کن همه این کار بکنن.» به خودم و مامانم قول دادم دیگه این کارا را نکنم وقتی به خونه رسیدم مامانم از خوشحالی بغل کرد با خودم گفتم:« یه لحظه تصور کن همه این کارو بکنن؟ همه باید این کار رو بکنن.» ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۹۲۸_۱۹۱۲۱۶۸۷۷_۲۸۰۹۲۰۲۳.mp3
14.43M
༺◍⃟🐘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد داستان: قدر داشته هامون بدونیم 😍خدایا شکرت ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((قصه دندان فیل)) یکی بود یکی نلود غیرازخدای مهربون هیچکس نبود زیر گنبد کبود توی یک جنگل سرسبز و قشنگ که هر روز اتفاقای جورواجور میوفتاد یک روز یک موش 🐭گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق🌰 در بسته پیدا کرد. هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوق 🌰رو باز کنه نتونست که نتونست پوسته ی فندق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه. موش رو به آسمون کرد و گفت: "ای خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟ من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش." یهویی یک فرشته ی کوچولویی👸 قد یک بند انگشت اومد جلوشو بهش گفت : "برو توی جنگل و دندون🦷 همه ی حیوون ها رو قشنگ نگاه کن . دندون🦷 هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم." موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد. دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.یعنی مورد پسندش نبودن 😂 تا اینکه به فیل🐘 رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن. (بچه ها به دندون های فیل میگن عاج) پس رو کرد به فرشته کوچولو و گفت: "فرشته جون من دوندون هایی مثل دندون اون فیل میخوام." اما فیل بهش گفت: "نه نه! اینکارو نکن.درسته که دندون های من خیلی بزرگه و قویه ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه این دندونا فقط برای حمله کردن به حیونای وحشیه و برای اینکه از خودم در برابر اونا دفاع کنم اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غذا خوردن میخورن. تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که اینور اونور بردنشون خسته کننده س برام . اخه تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟" موش یکم فکر کرد و بعد گفت: "راست میگی هااااااا چکار کنم حالا بعد ی کمی راه رفت و فکر کرد بعد نشست و فکر کرد بعد خوابید و فکر کرد بعدش یهویی مثل فشفشه از جاش پرزد و گفت : دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره. بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم." هر کسی باید هر چیزی متناسب با قد و وزن خودش داشته باشه و اینکه باید از دندونام مراقبت کنم آدم ها هم باید بدونند هر چیزی که دارن و دوست داشته باشند سلامتی یکی از مهم ترین دارایی ها ست پس بچه ها یکی از سرمایه های آدم ها سلامتی آن هاست آدم های سالم ثروتمند هستند همه باید مراقب ثروتشان باشند بچه ها شما چه ثروت های دیگری توی زندگی تون می شناسین؟ «مادر و پدر، خاله، عمو، دایی، عمه، فرزندان آنها، همسایه ها، هم مدرسه ای ها.» همیشه این ثروتهارو برای خودتون تکرار کنید و خدا رو ب خاطرشون شکر کنید و سپاسگزار باشید. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم⚘ آقامحمدحسن حسینی ازاستان قم ۶ ساله و آقا محمدماهان امیری ۷ ساله از شهر چرمهین استان اصفهان 😍 پسرم حسین طاهری نسب ۶.۵ ساله و دخترم هلما رحمانی ۶ ساله از استان کرمان😍 تولدتون مبارک عزیزای دلم تنتون سلامت باشه❤️ 🎂🎂 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ فاطمه هرناشکی ازرفسنجان و دختر خاله و پسرخاله های گلش سماسادات وعلی اکبر وامیرعلی 😍 ثنا و درسا نادری ۱۰ ساله و ۹ ساله 😍 آقا یزدان و آقا محمد حسین و خواهرشون زینب خانم الهی 😍 ان‌شاءالله تنتون سلامت باشین خدا حفظتون کنه❤️😍 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۶۲۴_۱۹۵۲۲۵۵۳۶_۲۴۰۶۲۰۲۳.mp3
13.93M
🥾🥾 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد:عاقبت اندیش باش ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🥾჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nighthistory63 ༺◍⃟჻ 🥾ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((کفش های بازرگان )) روزی روزگاری توی یک سرزمین یه بازرگانی زندگی می‌کرد که خیلی خسیس بود. بازرگان فقط به این فکر بود که یه چیزی را ارزون بخره و گرون بفروشه. نه به فکر خواب و خوراک بود، نه به فکر حمام بود، نه به فکر شال و کلاه بود، نه به فکر لباس بود، شال و کلاهش کهنه شده بود و لباساش رنگ و رو رفته. اما از همه بدتر کفشش بود کفشاش اونقدر وصله پینه زده بود که مثل دو تا لاک‌پشت سنگین و سخت شده بودن. یه روز از روزها بازرگان یه بار شیشه و عطر و چند تا توپ پارچه را به قیمت ارزون خرید، از این خریدش خیلی خوشحال بود اونقدر که تصمیم گرفت بره حمام. وقتی توی حمام کفشاشو درآورد یکی از دوستاش اون و دید و گفت:« دوست عزیز این چه کفشیه تو داری، یک جفت کفش بخر، با این کفشا همه بهت می‌خندن.» بازرگان چندبار کفشاش را زیر و رو کرد و با خودش گفت:«نه من هنوز می‌تونم اون را به پا کنم.» و زود رفت توی حمام تا دیگه چیزی نشنوه. اون روز قاضی شهر هم به حمام اومده بود وقتی قاضی کفش های بازرگان را دید با خودش گفت:« وای چه کفشهای زشتی، بهتره چشم کسی به اونا نیفته.» قاضی کفشهای بازرگان کنار زد و کفش خودش و جای اونا گذاشت و توی حمام رفت. وقتی بازرگان از حمام بیرون اومد به جای کفشهای خودش کفشهای خوشگل و نو را دید، خوشحال شد و فکر کرد دوستش این کفشهای نو را به جای کفش‌های کهنه‌اش گذاشته. کفشها رو پوشید و رفت. از اون طرف قاضی از حمام بیرون اومد کفشاش و ندید دور و بر را نگاه کرد، بازم چشمش به کفشهای پر وصله افتاد، با داد و فریاد گفت:«کی کفشهای من را برده و اینا رو جا گذاشته، اینا چی‌ان.» صاحب حمام کفش‌های بازرگان و شناخت و قاضی را دنبال بازرگان فرستاد. بازرگان با ترس و لرز پیش قاضی اومد. قاضی می‌خواست اون زندانی کنه اما وقتی ماجرا را شنید، راضی شد که فقط جریمش کنه. بازرگان جریمه را داد و ناراحت و عصبانی به خونش برگشت بچه‌های من اونقدر عصبانی بود و ناراحت بود تو راه با خودش حرف می‌زد و می‌گفت:«با این پول می‌تونستم یه جفت کفش بخرم یه جفت کفش نو، ولی دادم جریمه.» وقتی به خونه رسید کفشاش را درآورد و فریاد زد:«کفشهای به درد نخور، آبروی منو بردی، پولم به باد دادی.» و کفشاشو از پنجره به رودخونه‌ای که از اونجا می‌گذشت انداخت. چند تا ماهیگیر توی رودخونه ماهی می‌گرفتن کفشا توی تور اونا افتاد تور سنگین شد ماهی‌گیرا فکرکردن ماهی بزرگ گرفتن، اما وقتی تور را بالا کشیدن کفشا را توی اون دیدن، میخ‌های کفش تو ر رل پاره کرده بود. ماهیگیرا کفش‌های بازرگان را شناختن و اونا را از همون پنجره‌ای که بازرگان بیرون انداخته بود توی خونه انداختن از قضا کفشا درست وسط بار شیشه عطری که بازرگان اون روز خریده بود افتاد، شیشه‌ها شکستن و عطرها روی زمین ولو شدن وای وای وای وای از این کفشا. وقتی بازرگان سر رسید و کفشا رو وسط شیشه‌های شکسته دید توی سرش زد و ناراحت و گریان کفشا را برداشت و از شهر بیرون رفت کنار دروازه‌ی شهر یه چاه آب بود بازرگان بدون اینکه فکر کنه کفشا رو انداخت در چاه و نفسی کشید و فریاد زد آخیش راحت شدم.با خوشحالی به خونه برگشت، چند روز بعد بازرگان دید مردم سطل به دست به این طرف اون طرف می‌دوند آب چاه‌های یک طرف شهر بند اومده بود. مردم تمام راه‌هایی که به چاه اصلی می‌رسید گشتن، بچه‌ها فکر میکنین چی پیدا کردن؟ بله، کفشهای بازرگان که توی آب باد کرده بود و دور و برش و گل‌ولای گرفته بود پیدا کردن و بیرون کشیدن. مردم بازرگان و گرفتن و پیش قاضی بردن. وقتی بازرگان کفشهای بادکرده پر از گلش جلوی قاضی دید نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاره. قاضی این دفعه هم بازرگان جریمه کرد و هم یک ماه تو زندان انداخت. یعد از یک ماه بازرگان با کفشهایی که مثل سنگ سخت شده بودن به خونه اومد. یه راست رفت روی پشت بوم و کفشها رو اونجا گذاشت. روی بوم نه کسی کفش هارو میدید نه کفشا با کسی کار داشتن. اما از بخت بدش اون شب یه گربه روی بوم کفشا را دید اونا را این طرف اون طرف کشید و کم‌کم تا لب با برد و یه‌دفعه کفشا سر خوردن و رو سر یه مردی که داشت می‌گذشت. افتاد سر مرد شکست مرد با سر شکسته کفش را برداشت و رفت پیش قاضی دوباره بازرگان و بردن دادگاه بازرگان تا کفشا را دید شروع کرد گریه کردن. مرد زخمی که دید بازرگان اینقدر از دست کفشها ناراحته شکایتش را پس گرفت. قاضی هم دلش به حال بازرگان سوخت و گفت:«حالا که بازرگان خودش نمی‌تونه از دست کفش راحت بشه بهتره خودمون یه کاری کنیم تا دیگه چشم هیچکس به اونا نیفته.» و از اون به بعد دیگه کسی ندید که بازرگان کفش کهنه و سوراخ به پا کنه . ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
. ســـــــــلام و روز بخیر خدمت همه عزیزانم اگه میبینید داستان زندگی پیامبر صلوات الله علیه و آله رو چند شبه تعریف نکردم فک نکنید یادم رفته، نه عزیزای دلم.... وسط ی اسباب کشی سنگین، یهو ی مریضی ناخونده هممون درگیر کرده... و الان من و فسقلیمون بستری شدیم.... دعا بفرمایید زودتر این روزها تموم بشه و دوباره بیام و اسم های قشنگتون بگم و داستان های مورد علاقتون تعریف کنم ♥️ فعلا از داستان های قبل که دوست داشتید براتون آپلود میشه تا من بهتربشم بچه های من به دعاهای قشنگتون نیاز دارم. .