eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.7هزار دنبال‌کننده
550 عکس
176 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
InShot_۲۰۲۳۱۰۱۴_۱۸۰۱۱۵۱۶۹_۱۴۱۰۲۰۲۳(3).mp3
13.31M
🦎 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👈مراقب باشید مارمولک نیاد ازتون عکس بگیره (ی داستان طنز خوشمزه😄) :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((عکس یادکاری خانم مارمولک)) توی خونه قدیمی فرید کوچولو و پدر و مامان ومامان بزرگش زندگی میکردن تو اون خونه به جز اونا یه خانوم مارمولکی هم زندگی میکرد.همه‌ی خونه نمیدونستن که توی انباری گوشه اتاقشون یه‌دونه مارمولکه.ولی خانم مارمولک از همه چیز اون خونه باخبر بود. خانم مارمولک وقتی کسی متوجه نبود از زیر در بیرون میومد توی خونه میگشت تا سوسکی، مورچه‌ای، جک و جونوری یا غذای دیگه ای برای خوردن پیدا کنه.یه روز خونه خیلی شلوغ بود سر صدا بود و رفت و آمد.اون روز جشن تولد فرید بود.خونه پر از مهمون بود.روی میز پر از میوه و شیرینی بود.خانم مارمولک از زیر در همه چیز رو نگاه میکرد کیک رو بردن و روش ۸ تا شمع گذاشتن همون موقع مادر فرید کوچولوی دوربین آورد و شروع کرد به عکس گرفتن.فرید کیک میبرید، شمع فوت میکرد، کنار دوستاش می‌ایستاد، و مامانش تند و تند وتند ازش عکس میگرفت.خانم مارمولک از این کار خیلی خوشش اومده بود با خودش گفت:«چه جالب کاشکی از منم عکس میگرفتن.»خانم مارمولک قبلا هم دیده بود که مادر فرید ازش عکس میگیره بعد هم عکسها رو میاره و به همه نشون میده.بعضی از عکسها هم به دیوار آویزون کرده بود خانم مارمولک گفت:«کاشکی منم یه عکس داشتم و اونو گوشه اتاقم آویزون میکردم.»هرچی مادر فرید بیشتر عکس میگرفت خانم مارمولک بیشتر دلش قنج میرفت و میخواست که از اونم عکس بگیرن.دیگه به فکر شیرینی‌های روی میز و سوسکای روی دیوار نبود.فقط و فقط به عکس گرفتن فکر میکرد. دلش میخواست مثل فرید کوچولو این طرف و اون طرف بایسته و ازش عکس بگیرن.یه آهی کشید و باز گفت:« کاشکی میشد برم و به فرید کوچولو بگم،حیف که از من میترسه و فرار میکنه وگرنه کنار هم می‌نشستیم و عکس میگرفتیم اصلا کاشکی میشد برا منم جشن تولد بگیرن.»بچه ها جشن تولد یه مارمولک رو تصور کنید چقدر خنده داره. خانم مارمولک گوشه‌ای نشسته بود و تو این فکر و خیال عجیب وغریب بود تا بالاخره جشن تولد تموم شد و همه رفتن. خانم مارمولک هم دمشو گذاشت رو کولش و رفت تو لونش.اون شب گذشت، فردا شب شد همه دور سفره نشسته بودن و شام میخوردن.مادر فرید گفت:«راستی فیلم دوربین تموم نشده هنوز چند تا عکس مونده بیاین امشب عکسا رو تموم کنیم. میخوام فردا ببرم ظاهر کنم دیگه بابا.» مادر فرید رفت و دوربین و آورد. بقیه مشغول خوردن شام بودن و مادر عکس گرفت. چندتا عکسم از مادر بزرگ گرفت در همین موقع بود که فرید گفت:«مامان من میرم جلوی در انباری میاستم یه عکس از من بگیر مامان خندید و گفت:« چرا جلو در انباری زشته مامان، خیلی خوب خیلی خوب برو برو برو.» فرید گفت:«مامان اخه همه جا عکس انداختم جز اینجا.» فرید رفت و جلوی در انبار ایستاد در همین موقع خانم مارمولک موقعیت و مغتنم شمرد با خودش گفت:« بهترین وقته که من برم و یه عکس خوشگل با فرید بگیرم.» به سرعت از زیر در بیرون خزید و دوید کنار فرید روی دیوار. مادر فرید متوجه مارمولک نشد و از اونا عکس گرفت.خانم مارمولک از خوشحالی دمش رو تند تند تکون میداد ذوق کرده بود و میگفت:«اخ جون عکس گرفتم، اخ جون عکس گرفتم، بالاخره عکس گرفتم، اخ جون عکس گرفتم، بالاخره عکس گرفتم.» فردا ظهر مادر فرید عکسا رو از عکاسی اورد اونارو جلوی مامان بزرگ گذاشت و گفت.:« ببین، ببین عکس ها چقدر قشنگ شده، خودم فقط دو سه تاشون رو دیدم.» بعد کنار مامان بزرگ نشست و با هم شروع کردم به دیدن عکس ها. یه دفعه مادر فرید فریاد زد:«وای این مارمولک اینجا چی کار میکنه. کنار فرید چطور ندیده بودمش.» بی بی عکس رو از دست مادر فرید گرفت عینکشو جا به جا کرد با دقت نگاه کرد و گفت:« راست میگی ننه. چه مارمولک غبراقیم هست.» مادر فرید و بی بی همه‌ی عکس هارو نگاه کردن بعد هم اونا رو همونجا رو زمین گذاشتن و رفتن تو اشپزخونه. خانم مارمولک همه چیز رو دیده بود دوید و به سرعت به طرف عکس ها رفت. با سر و دمش عکسارو این طرف و اون طرف کرد. بالاخره عکس خودش رو پیدا کرد و گفت:« وای چه عکسی چقدر خوب افتاد، چه قد و قواره‌ای، چه سری چه دمی.» یه مدت محو تماشای عکس شده بود، بعد هم اونو به دهنش گرفت و کشون کشون از زیر در برد تو انباری. اونو گوشه تاریک و پشت مقداری اسباب و اثاثیه جلوی دیوار گذاشت و گفت:« حالا منم روی دیوار اتاقم یه عکس از خودم دارم.» خانم مارمولک هیچ وقت اونقدر خوشحال نبود، از اون به بعد هر وقت عکس خودش رو میدید کلی ذوق میکرد. مادر فرید و فرید و بی بی هیچ وقت نفهمیدن که عکس فرید و مارمولک چی شد. هرقدم این طرف و اون طرف گشتن پیداش نکردن. فرید کوچولو اون شب گفت:«حیف شد کاشکی عکس خودم رو با مارمولک میدیدم کاشکی یه عکس دیگه گم میشد.» و خانم مارمولک از زیر در ریز ریز ریز ریز میخندید. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم ⚘ نورا خانم موذنیان ۳ساله از تهران و پسرم آقا طاها عابدینی ۵ساله و سیده‌زهراجعفری ۵ ساله از بوشهر😍 محمد طاها و مهرزاد و محمدحسین گراوند از قم😍 تولدتون مبارک 😍🎊👆 آقامتین و آقامبین چرخلو و آقا امیرمهدی قدمیاری و فاطمه‌حسنی‌موسوی از استان بوشهر😍 بیتا پاییزی۶ ساله و حسین دلفان۸ ساله و حلما بنایی ۵ ساله 😍 آلاخانم ۸ ساله و محمد امین ۴ ساله کوچولوهای مامان الهه 😍 آیسان و روژان مظفری کوچولوهای مامان رضوان😍 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۱۵_۲۰۳۹۳۷۲۸۴_۱۵۱۰۲۰۲۳.mp3
10.52M
🍫😋 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👈 برای بچه های نازنینی که شکلات زیاد دوس دارن😋🍫 :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((شب شکلاتی)) داستان امشب اسمش هست شب شکلاتی یه داستان خوش مزه اون روز پروین کوچولو👧 توی اتاق توپ بازی 🎾میکرد مامانش رو دید که یه بسته رو توی کابینت بالای اشپزخونه گذاشت. فوری به اشپزخونه دوید و گفت مامان چی خریدی مامانش خندید چند تا شکلات🍭🍬 به پروین داد و گفت ماست و شیر🥛و سبزی🥬 و این شکلات 🍬🍭رو برای تو گرفتم دخترم پروین عاشق شکلات🍬🍭 بود شکلات خیلی خوشمزه است اما زیادش خوب نیست فوری کاغذاشونو باز کرد و اونا رو خورد ولی همه فکرش به بسته ای بودکه مادر توی طبقه بالای کابینت اشپزخانه گذاشته بود شب شد و پروین رفت توی رخت خوابش ولی هرکاری میکردخوابش نمیبرد حواسش به همون بسته بود اونقدر صبر کرد تا مامان بابا رفتن و خوابیدن و یواشکی پاورچین پاورچین رفت تو اشپزخونه یه صندلی گذاشت و در کابینت رو باز کرد نایلون مشکی رو پایین اورد و سرش رو باز کرد توش یه جعبه بزرگ شکلات🍱 بود پروین گفت اخ جون در کابینه تو یواش بست پایین اومد و به ارومی صندلی رو سر جاش گذاشت و نوک پنجه رفت تو اتاقش پروین با خوشحالی در جعبه رو باز کرد دو تا شکلات 🍫خورد و گفت اوه چقدر خوشمزه ست بعد دو تا دیگه خورد و گفت دیگه بسه برم و سر جاش بذارم ولی مگه میتونست دیگه نمیتونست از اون شکلات خوشمزه دل بکنه باز دو تا دیگه خورد و گفت نباید بذارم مامان بفهمه او شکلات توی جعبه رو با دستش به هم زد و گفت مثلا مثل اولش شده انگار نه انگار کم شده ولی این بار سه تای دیگه هم خورد اونوقت رفت روی تختش دراز کشید و گفت حالا میبرم دوباره بلند شد دو تا شکلات دیگه هم خورد بعد درش رو بست و گفت دیگه میبرم ولی وقتی میخواست از اتاق بیرون بره صدای پای مادرش شنید که به طرف اشپزخونه میرفت اون به دقت گوش داد مامان رفت تو اشپزخونه یه لیوان اب خورد و دوباره به اتاقش برگشت پروین یه نفس راحتی کشید و گفت: نزدیک بود لو برم اگه بیرون میرفتم و حتما منو میدید باز در جعبه شکلاتو باز کردو یکی دیگه هم خورد اون شب پروین تا نیمه های شب بیدار بود و شکلات و یکی و دوتا و سه تا میخورد بالاخره زمانی رسید که فقط چهار تا شکلات🍫🍫🍫🍫 ته جعبه باقی مونده بود پروین گفت: اشکال نداره حتما مامان این شکلات خریده و اون بالا گذاشته تا بعدا استفاده کنه شاید هم یادش بره و یکی دیگه بخره بعد چهار تای اخرم خورد و جعبه خالی رو یه جا قایم کرد و رفت تا بخوابه ولی مگه خوابش میبرد احساس سنگینی میکرد کم کم حالت تهوع بهش دست داد یکم که گذشت تنش شروع کرد به خاریدن اون تنش میخارید و جوشهای ریز ریز بیرون میزد یه مدت این طرف اون طرف غلت زد و تنش رو خاروند بعد بلند شد و رفت ولی حالش خیلی بد بود بالاخره مجبور شد بره و مادر رو بیدار کنه مامان گفت: چی شده پروین چرا هنوز بیداری پروین گفت تنم میخاره حالم به هم میخوره مریضم مامان مامانش فوری از جاش بلند شد چراغ رو روشن کرده دید ای داد بی داد دست و صورت پروین قرمز شده و پر از جوش ریز واین اصلا خوب نبود و مامانش با ناراحتی گفت: چرا اینجوری شدی امشب که شام کتلت🫓 خوردی هیچ وقت حساسیت نداشتی بعد پروین روبه اشپزخونه برد و یه لیوان اب لیمو با اب قاطی کرد و یه کوچولو هم عسل ریخت بهش داد ولی معده پروین بدجوری سنگین شده بود و بالاخره هم حالش به هم خورداون شب مامان تا صبح پیش پروین بود و ازش مراقبت میکرد اون هم شب خیلی بدی رو گذروند نزدیک صبح بود که خوابش برد فردای اون روز جمعه بود مامان و بابا میخواستن برن بیرون بگردن ولی پروین کوچولو مریض شد و مجبور شدن تو خونه بمونن و پروین استراحت کنه شنبه صبح مامان صبح زود کنار تخت پروین اومد و اونو بوسیدوگفت: تولدت مبارک دختر قشنگم حالا بلند شو بریم که امروز توی مهد میخوان یه جشن حسابی برات بگیرن پروین بلند شد دست و صورتشو شست و به اشپزخونه رفت دید مامان داره تو کابینت رو میگرده و میگه کجا گذاشتمش همینجا بودا پروین پرسید چی شده مامان مامان گفت: یه جعبه بزرگ شکلات🍫 خریدم تا امروز با کیک🧁 به مهد کودکت بیارم نمیدونم چی شده پروین سرش رو پایین انداخت و گفت مامان بیخود نگرد من اونرو برداشتم مامان بهش نگاه کرد و گفت: تو اون همه شکلات🍫 رو چیکار کردی پروین همون طوری که سرش پایین بود گفت خوردم همون شبی که مریض شدم مامان سرش رو تکون داد و گفت: ای داد بی داد که اینطور حالا فهمیدی خوردن اون همین شکلات یعنی چی و پروین با خجالت سرش رو تکون داد . ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
شاید براتون جالب باشه من خوشحالی بچه ها رو از دور احساس میکنم بخاطر همین اسامی بچه ها رو با عشق میبرم. خدا همه بچه ها رو در سایه لطف خودش حفظ کنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۱۰۱۶_۱۷۵۴۳۰۴۸۷_۱۶۱۰۲۰۲۳.mp3
16.24M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان پیامبر صلی الله علیه وآله تقدیمی به فرزندان گلم ⚘ تولد هیلدا اسماعیلی ۵ساله از کرمان و مهسا میرحسینی 11 ساله 😍 حدیثه مشهدی تفرشی ۱۰ ساله و امیرحسین مشهدی تفرشی ۴/۵ساله😍 ریحانه اجلالی کلاس اولی و حلما غلامی ۶ ساله😍 امیرحسین قانعی نسب 6ساله و ارنیکا رضایی 😍 دوقلو ها پریماه و پریناز ۴ساله و برادراشون‌دو قلوهاطاها و طاهر ۸ ساله.😍 تولدتون مبارک 😍🎊👆 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ دخترم مائده خانم مهراب‌پور ۵ساله از بروجرد و آقا ارمیا و حسین آقا 😍 آقا امیرعلی و آقا امیرمهدی رضاپور۵.۵ و ۶.۵ ساله از اصفهان 😍 حلما خانم ۷ ساله و آقا محمدطاها ۱۲ ساله 😍 دخترم شایسه سبزعلی و علی و هدا موجری ۹ ساله و ۴ ساله 😍 سهیل طالبی از اصفهان و پسرم اقا محمد طاها نجفی ۶ ساله😍 :: ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۱۶_۱۸۵۱۳۸۷۸۰_۱۶۱۰۲۰۲۳.mp3
10.8M
😍💪 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👈 تولدت مبارک کوچولو 😍🎉 :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: (( شهراد،شاه جوانمرد)) یکی بود یکی نبود. غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود. زیر اسمون قشنگ خدا توی یک روز پاییزی🍂 زیبا خدا ب مامان زهرایی یک پسر خوشکل و زیبا 👶داد مامان زهرایی اسم پسر زیباشو محمدشهراد گذاشت شهرادیعنی "شاه جوانمرد " مامان زهرایی بخاطر داشتن این جوانمرد کوچک ب خودش میبالید محمد شهراد پسر خیلی مهربان و دوست داشتنی بود اونا با مامانیش زندگی میکردن اخه بابای محمدشهراد از اسمونا ب اونها نگا میکرد و مراقبشون بود پسر خوشکل قصه ما خیلی خوش صحبت بود اوهمیشه مینشست کنار مامانیش و براش چیزای جالب تعریف میکرد ازکارتونهای باب اسفنجی و سگهای نگهبان میگفت و دوتایی با هم غش میکردن از خنده شهرادکوچولو اسباب بازیهاشو خیلی دوست داره و مراقبشونه اگه دوستاش یا بچه های مهموناشون از اسباب بازیهاش بخوان بدون ناراحتی و با لبخند بهشون میده و میگه بیا باهاش بازی کن ولی مراقب اسباب بازی باش که خراب نشه در ضمن شهراد عاشق کباب🥓 هست😋و کباب رو با لذت زیادی میخوره کیه ک کباب🥓 دوست نداشته باشه؟؟؟؟ شهراد قصه ما این جوانمرد کوچک علاقه زیادی ب کشتی 🤼‍♂داره آخه او خیلی قوی و شجاع هست . محمد شهراد میخواددر اینده کشتی گیر 🤼‍♂بشه او فقط غذاهای سالم میخوره مثلا میوه و سبزیجات تازه مغز پسته و گردو و بادام (هله هوله هم کم میخوره) چون میدونه کشتی گیرا باید بدنشون سالم باشه تا بتونن توی کشتی هاشون پیروز بشن شهراد قصه ما یه شب داشت تلوزیون نگاه میکرد. بازی کشتی🤼‍♂ داشت از تلوزیون پخش میشد شهراد خیلی ذوق زده بود همینجوری ک دراز کشیده بود وبه تلوزیون خیره بود به کشتی هم فکر میکرد همونجا خوابش برد خواب دید مسابقه کشتی🤼‍♂ داره او دوبنده کشتی به تن کرده بود. برای مادر و مامانیش ک روی سکوها نشسته بودن دست تکون داد و کنار رینگ کشتی🤼‍♂ منتظر ایستاده بود تا حریفش بیاد و باهاش مسابقه بده از هیچ چی نمیترسید؛دلش قرصه قرص بود و قوی و محکم برای خودش حریف میطلبید. وقتی حریفش اومد از دیدن هیکل نیرومند شهرادخیلی ترسید. مسابقه شروع شد واوناباهم به کشتی پرداختند و شهراد پیروز میدان شد. داور دست شهراد شجاع رو ب عنوان برنده مسابقه بالا برد. اوبا غرور ب سکوی تماشاچیها نگاه کرد و مامان زهرایی و مامانیش رو دید ک با افتخار براش دست میزدند و اشک شوق میرختند شهراد با افتخار پرچم ایران رو روی شانه هایش انداخت و دور میدان مسابقه چرخید و دویدو دوید همه اونایی که برای تماشای مسابقه اومده بودندبه افتخارش بلند شدند و کف زدند و هورا کشیدند . شهراد وقتی از خواب بیدار شد و با ذوق و شوق خوابشو برای مامان زهرایی و مامانیش تعریف کرد. اونا خیلی کیف کردن از داشتن چنین پسر مهربون و خوش صحبتی ما هم از داشتن چنین شهرادی ب خودمون افتخار میکنیم و از دور شهراد رو میبوسیم و تولدشو🎂 تبریک میگیم ان شالله این پسر مهربون قدر مامان زهرا و مامانیش رو بدونه و کنار اونا سالیان سال خوشبخت و سلامت زندگی کنه ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄