✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((دم پنبه ای جیغ نکش))
این قصه در موردیک خرگوش بهانه گیروجیغ جیغویی است که با بهانههای مختلف باعث فرود آمدن بهمن بر روی خودش و خانوادهاش میشود. این قصه با هدف تغییرِ رفتارهایی مثل جیغ زدن و فریاد کشیدن نوشته شده است.
سلام و صد سلام به همه بچههای گلی که توی کارهای خونه به مامان و باباشون کمک میکنن و نمیگذارن که پدر و مادرشون زیاد خسته بشن. بچههای گلم حالتون خوبه؟ امیدوارم که خوش و خرّم باشید، سریع آماده بشید برای شنیدن یه قصه قشنگ و جذاب دیگه.
قصه امشب ما در مورد یه بچه خرگوش🐰جیغ جیغو به نام دمپنبهایه.
بچههای گلم دمپنبهای و خانوادهاش توی یه جنگل سرسبز و زیبا زندگی میکردن. اونها همسایههای خوب و مهربونی داشتن، همه با هم روابط خوبی داشتن و همیشه به همدیگه کمک میکردن، اما یه مشکل بزرگی وجود داشت که صدای همه رو در آورده بود.
مشکل این بود که دم پنبه ای خیلی جیغ و داد میکرد. اون برای هر کار کوچیک و بزرگی داد میزد و جیغ میکشید. برای غذا نخوردن، برای گرفتن اسباب بازیهاش از دست دیگران، برای حمام نرفتن، برای نخوابیدن شبها، برای گرفتن خوراکی از دست دوستهاش، برای مشق ننوشتن، اون برای هر کار کوچیک و بزرگ و خوب و بد دیگهای که فکرش رو بکنید، شروع میکرد به جیغ و داد و فریاد.
مامانش بهش میگفت: دم پنبه ای! اصلا لازم نیست این همه به خودت فشار بیاری و خودت و دیگران رو اذیت کنی و با صدای جیغت همه رو ناراحت کنی! هر کاری داری وهرچی میخواهی، آروم بگو، ضمنا توقع نداشته باش هرچی میگی سریع انجام بشه.
دم پنبه ای دوست داشت هر کاری داره و هرچی که میخواد رو با جیغ و داد به دیگران بگه تا زودتر انجام بشه. دمپنبهای اونقدر این کار رو ادامه داد که همه همسایهها از جیغ و داد اون خسته شدن.
یکی از اونها به بابای دمپنبهای گفت: یا به دمپنبهای بگید که دیگه جیغ نکشه، یا از این جنگل به جای دیگهای برید که صدای جیغ اون اینقدر ماها رو اذیت نکنه.
بابا خرگوشه وقتی این حرف رو به دمپنبهای زد، اون دوباره شروع کرد به جیغ و داد کشیدن که چرا اونها از این حرفها زدن و این درخواست رو کردن.مدام جیغ میکشید و میگفت: اگه کسی من رو اذیت نکنه، منم جیغ نمیکشم. یه روز که همه همسایهها برای چندمین مرتبه با بابا خرگوشه صحبت کرده بودن و از دست این خرگوش کوچولو شکایت کرده بودن، بابا خرگوشه، به خونه اومد و گفت: بچهها! باید وسایلمون رو جمع کنیم و دنبال یه خونه دیگه توی کوهستان یاجای دوری که همسایها اذیت نشن بگردیم.
بله بچههای گلم، پدر و مادر دمپنبهای، میتونستن سر و صدای زیاد اون رو تحمل کنن، اما همسایهها دیگه از دستش خسته شده بودن، اصرار اونها باعث شده بود تا بابا خرگوشه این تصمیم رو بگیره.دمپنبهای و خانوادهاش به سمت کوهستان راه افتادن، اما وقتی داشتن از وسط یه دره عمیق که کوههای خیلی بلندی دو طرفش بود رد میشدن، دم پنبه ای به مامانش گفت: مامان من همین الان کیک هویج میخوام، مامانش گفت: عزیزم تو این سرما من از کجا برای توکیک هویج بیارم؟
تا دم پنبه ای این حرف رو شنید، شروع کرد به جیغ کشیدن و فریاد زدن، بچههای گلم چشمتون روز بد نبینه، برف زیادی نوک قله ها جمع شده بود. بر اثر فریاد و جیغ بلند دمپنبهای برفها سُر خوردن و به سمت پایین کوه ریختن.
وقتی دمپنبهای صدا رو شنید برگشت، اما چیزی که میدید رو باور نمیکرد. یه کوه بزرگ از برف داشت به دنبال اونها میاومد تا روی سرشون بیفته. سه تایی پا به فرار گذاشتن و با نهایت سرعتی که میتونستن دویدن، اما توی یه لحظه همه زیر برف سرد و سنگین رفتن. اونها مدتها زیر برف بودن و از سرما میلرزیدن.
مامان و بابای برفی بالاخره بیرون اومدن و دنبال دمپنبهای گشتن. اونها پسرشون رو از زیر برفها بیرون کشیدن، بعد بدن یخ زده اون رو پیش دکتر بردن، اون سرمای سختی خورده بود، وقتی دکتر میخواست به دمپنبهای آمپول بزنه، اون دهانش رو باز کرد تا جیغ بلندی بکشه، اما یه اتفاق عجیب افتاده بود!
بچههای گلم صدای دم پنبه ای قطع شده بود، اون دهانش رو باز و بسته میکرد و جیغ میکشید، اما صدایی از گلوش خارج نمیشد، بله گلوی اون به شدت آسیب دیده بود و دیگه نمیتونست صحبت کنه و حرف بزنه.
دمپنبهای که خیلی ناراحت شده بود، شروع کرد به گریه کردن و اشک ریختن، اما دیگه دیر شده بود، حتی گریهاش هم بیصدا بود. دمپنبهای باید چند ماه این وضعیت رو تحمل میکرد تا کمکم گلوش بهتر بشه.
بچههای عزیزم، بعد از اینکه دمپنبهای حالش بهتر شد، دیگه تصمیم گرفت هیچ وقت فریاد نکشه و جیغ نزنه، به جای جیغ کشیدن حرف بزنه و صحبت کنه. همچنین توقع نداشته باشه هرچی گفت زودی براش فراهم بشه.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۴۰۷_۱۷۴۹۲۶۸۱۹_۰۷۰۴۲۰۲۳.mp3
11.2M
#اگه_همه_این_کار_انجام_بدن
༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
کار خوب انجام دادن رو اول باید از خودمون شروع کنیم ....
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۰
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((اگه همه این کار رو انجام بدن))
اسم من تامه.
یه وقتایی آخرای روز که میشه قبل از اینکه میخوام بخوابم به اتفاقایی که تو طول روز برام افتاده فکر میکنم.
کارای خوب و بدی که انجام دادم و حتی کارهایی که به نظر خودم درست بودن اما دیگران گفتند که:« نه اشتباه کردی.» خونه مدرسه و شهر با اون کارا به چه شکلی در میاد بچهها؟!
اوضاع رو به راه میمونه یا....
بیاید بعضی از این کارا رو با همدیگه مرور کنیم.
توی باغ وحش یکم از ذرت بودادهای که میخوردم به خرسی که توی قفس بود دادم. یه دفعه دیدم نگهبان باغ وحش جاروشو به سمت من تکون داد و گفت:« یه لحظه تصورکن و همه این کار بکنن.» توی فروشگاه خواستم ببینم، چرخ خرید، چقدر تند میره، شروع کردم تندتن وتندوتند اون را حرکت دادن مسئول فروشگاه جلوی منو گرفت و گفت:« یه لحظه تصور کن همه این کار بکنن.»
توی سفر وقتی که توی جاده حرکت میکردیم قوطی نوشابهام را از پنجرهی ماشین بیرون انداختم.
پلیس من و دید و گفت:« پسر یه لحظه تصور کن هم این کارو بکنن.»
توی عروسی عمو به سراغ کیک رفتم وای چه کیک خوشمزه ای، بچهها!!
بهش ناخنک زدم.
خانومی که مسئول پذیرایی بود از بالای عینکش با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت:«داری چیکاری یه لحظه تصور کن هم این کار بکنن.»
توی خونه به خواهرم گفتم.:«نمیخوام حمام برم.»
اون در حالی که منو به سمتم میبرد گفت:« میخوای چیکار کنی یه لحظه تصور کن همه این کار و بکنن»
توی کتابخونه وقتی معلم داشت برامون قصه میخوند یه موضوع خیلی مهم به ذهنم رسید که جالب بود، خیلی جالب بود بچهها!
نمیتونستم صبر کنم داستان تموم بشه و بعد اون را بگم.
دستم و بالا آوردم و شروع کردم به گفتن. مسئول کتابخونه انگشتش را روی لبش گذاشت و گفت:« چیکار میکنی؟ یه لحظه تصور کن همه این کار بکنن.»
یادم میاد بیرون از خونه وقتی داخل ماشین منتظر پدرم بودیم چند بار پشت سر هم بوق ماشین را فشار دادم. همسایمون کنار پنجره اومد سرشو تکون داد و گفت:«چیکار میکنی یه لحظه تصور کن همه این کار و بکنن.»
توی استخر موقع شنا کردن یکم آب بازی کردم و به اطرافم آب پاشیدم غریقنجات که کنار استخر نشسته بود
سوت بلندی زد و گفت:«چیکار میکنی یه لحظه تصور کن همهی اینکارو بکنن»
تازه توی اتوبوس وقتی از مدرسه برمیگشتیم از جا بلند شدم و رفتم کنار پنجره تا ماشین آتشنشانی رو ببینم.
آقای راننده توی این یه نگاهی به من انداخت و داد زد:«چیکار میکنی یه لحظه صبر کن همه این کار بکنن.»
و اینکه توی مدرسه کاپشن به جالباسی آویزون نکرده بودم.
خانوم معلم از من خواست اون را بردارم و به جالباسی آویزون کنم بعدشم گفت:« اینطوری نمیشه، یه لحظه تصور کن هم این کار بکنن»
یادم میاد زمستون توی حیاط مدرسه یه گلوله برفی به سمت دوستم پرتاب کردم خورد توی چشمش، آقای معلم من از بازی محروم کرد و به من گفت:« چیکار میکنی یه لحظه تصور کن همه این کار بکنن.»
یه بارم یادم میاد که توی رستوران داخل نی روی میز فوت کردم و پوست پلاستیکی روی اون و به هوا پرتاب کردم خانومی که مشغول نوشتن سفارش غذایی ما بود مستقیم بهم نگاه کرد و گفت:« پسرم چیکار میکنی کار درستی نیست یه لحظه تصور کن همه این کار بکنن.»
بین دو نیمه بازی برای گرفتن امضای فوتبالیست محبوبم پریدم توی زمین، داور مسابقه با عصبانیت بهم گفت:« داری چیکار میکنی یه لحظه تصور کن همه این کار بکنن.»
به خودم و مامانم قول دادم دیگه این کارا را نکنم وقتی به خونه رسیدم مامانم از خوشحالی بغل کرد با خودم گفتم:« یه لحظه تصور کن همه این کارو بکنن؟ همه باید این کار رو بکنن.»
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
1.43M
اسامی بچه های گلم ❤️👆
#داستان_شب
#اسامی_بچهها
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فاطمه زهرا داوریان و
فاطمه نورا داوریان از ایذه😍
محمدعلی رحیمی ۹ساله
محمدمهدی رحیمی ۸ ساله ازتهران😍
حلما خانوم از استهبان😍
فاطمه یسنا زارع۸ساله و
محمد حسین زارع ۵ساله😍
حنانه فرجی😍
مریم الهیاری کلاس اول😍
محمدیاسین امیری ۱۰ساله و
حسناامیری ۵ساله ازشهرمقدس قم😍
زهرا سادات و
سیدمحمد جواد مدنی از گلپايگان😍
سبحان مظاهری۱۰ساله و
صالح مظاهری۶ساله😍
هانا همتی شش ساله از شهرستان قیروکارزین استان فارس😍
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
14.03M
#زندگیپیامبرصلیاللهعلیهوآله
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
پیـامـبـرصلیاللهعلیهوآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۵۶
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(4).mp3
1.43M
اسامی بچه های گلم ❤️👆
#داستان_شب
#اسامی_بچهها
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
نازنین زهرا غلامی ۹ ساله از کرمانشاه😍
مبینا ۱۳ ساله و ملیکا ۹ ساله و امیر علی ۱ ساله از شیراز😍
پارمیس ترابی 😍
رکسانای اسماعیلی 😍
ادرینا زیوری😍
محمد حسن علوی پیام از قم😍
بهار و امیرحسین میرزایی😍
سید علی هاشمی زادگان ۶ ساله ازقم😍
سما۵سالهو امیرعلی هاشمی۱۰ساله ازقم😍
محمدجوادمیرزایی ۵ساله😍
معصومه زهرا ۶سال نیم و
فاطمه زهرا جعفری ۵ساله😍
مژده پارسا 12ساله از اصفهان😍
مهدا حسن زاده 7 ساله از بابل😍
آرتین ایموری هفت ساله از یاسوج😍
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۱۱۷_۱۷۴۵۱۶۰۴۹_۱۷۱۱۲۰۲۳.mp3
12.31M
#ننه_پیره_👵🏻
༺◍⃟💐჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
به بزرگترامون احترام بزاریم ❤️
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((قصه ننه پیره ))
رویکرد :احترام به بزرگترها
ننه پیره دست هایش همیشه می لرزید؛ مثل ژله.
وقتی می خواست توی غذا نمک🌯 بریزد، غذا حسابی شور می شد؛ از بس دست هایش می لرزید، نمک ها هلپ هلپ می ریختند توی غذا. وقتی می خواست برای پسرش چایی بریزد، نصف چایی می ریخت توی سینی.
وقتی دکمه ی پیراهن 👕پسرش را که کنده شده بود می دوخت، دکمه نیم متر آن طرف تر دوخته می شد؛ اما با همه ی این ها ننه پیره همه ی کارهایش را تنهایی انجام می داد.
دلش می خواست وقتی پسر یکی یک دانه اش به خانه می آید همه چیز مرتب باشد. یک روز ننه پیره داشت اتاق پسرش را گرد گیری می کرد که دستش لرزید و خورد به شیشه ی جوهر روی میز و جوهر، شالاپی ریخت روی کتاب.📘
ننه پیره دست پاچه شد و داد زد: «وای چه افتضاحی!» بعد شروع کرد به تمیز کردن جوهر؛ اما هرکار کرد، لکّه های جوهر روی کتاب پاک نشد که نشد.
شب، وقتی پسر ننه پیره کتابش را جوهری دید، شروع کرد به سروصدا و جیغ وداد.
ننه پیره شرمنده گفت: «ننه! من پیرم، دستم می لرزد، نفهمیدم چی شد یک دفعه جوهر ریخت روی کتاب.»
پسر ننه پیره غُرغُرکنان رفت توی اتاقش و در را محکم بست.
ننه پیره غُصه اش گرفت؛ دلش شکست. چشم هایش پُر از اشک شد. رفت و یک چایی برای خودش ریخت و تنهایی نشست یک گوشه
از بس دلش پُر از غُصه شده بود، دست هایش بیش تر از قبل می لرزید. انگشت هایش تیلیک تیلیک می خورد به استکان چای توی دستش.
همین موقع درِ اتاق باز شد و پسر ننه پیره بیرون آمد. بی سروصدا آمد و کنار ننه پیره نشست و از خجالت سرش را پایین انداخت و گفت: «ننه پیره جان! ببخشید عصبانی شدم و سرت داد زدم. دلت را شکستم.»
ننه پیره لبخندی زد و گفت: «عیبی ندارد پسرم! دل مادرها با یک اخم می شکند؛ ولی با یک لبخند هم مثل اولش می شود.»
پسر ننه پیره لبخندی زد و صورت پُر از چین و چروک ننه پیره را بوسید. ننه پیره حسابی خوشحال شد. قلب شکسته اش درست شد مثل اولش. بعد هم با خوشحالی گفت: «ننه جان! الان یک چایی داغ تازه دَم برایت می ریزم تا خستگی ات در برود»؛ بعد هم رفت توی آشپزخانه و خیلی زود صدای جیرینگ جیرینگ استکان و نعلبکی توی سینی بلند شد؛ جیرینگ و جیرنگ و جیرینگ. پسر ننه پیره با مهربانی داد زد: «دستت درد نکند ننه؛ خسته نباشی
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆
.
ی بخش زیبا و جذاب کانال داستان شب
#قـــصــــه_صوتی_اختصـــــاصـــی است
نویسنده قــــــــصه ها برای فــــــرزند شما
ی قــــــصه با تــــــوجه به شــــــــــخصیت،
روحـــــیات، و اخـــــلاقیات فــــــرزند شما
تعریف میکنه که شما میتونید در شب
تولدش تقدیمش کنیـــــــــد. 🤩
برای سفارش به ادمیـــــــن
قصــــه های اختصـــــــــاصی 👇👇👇
پــــــیام بدید
@Mojgan_5555
👆👆👆👆
༺◍⃟ ჻@nightstory57⚘❥༅••┅┄