@nightstory57(2).mp3
12.64M
ا﷽
#آدمبرفیمغرور
༺◍⃟⛄️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد 👇
نبایدبه خودمون مغرور بشیم
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((آدم برفی مغرور))
رویکرد:نبایدبه خودمون مغرور بشیم
فصل زمستون بود و هوا سرررررردو برفی بود خانم گنجشک پرمیزدو اینور و اونور میگشت از این خونه به اون خونه از این دیوار به آن دیوار، تا به خانه وحید و حامدرسید اونا توی حیاط یک آدم برفی بزرگ درست کرده بودن. خانم گنجشک روی دیوار حیاط نشست به آدم برفی نگاه کرد و گفت سلام آقای آدم برفی چقدرتو بزرگی حتما خیلی هم مهمی ! آدم برفی با خوشحالی گفت: «جدی؟ این طوری فکر می کنی؟ خانم گنجشک جیک جیک کرد و گفت: «آره. واقعا این طوره آدم برفی فکری کرد و با غرور گفت: امروز از وحید وحامد شنیدم که میخواستن منو به داخل خانه ببرن و به ننجونشون نشون بدن؛ حتماً برای این بوده که بزرگ و مهم هستم
خانم گنجشک گفت. وای آدم ها! من که از آدمها میترسم و نزدیکشون نمیروم درهمین موقع وحیدوحامدبه حیاط اومدن. وحیدبه حامدگفت بیا آدم برفی رو به اتاق ببریم تو اونو محکم نگهدار که نیفته. منم تخته ی زیر ادم برفیو میکشم
دوتایی آدم برفی را روی تخته ای که درست کرده بودن و زیرش چهارتا چرخ داشت گذاشتن و وحید و حامد دست بکار شدن. آروم آروم تخته را میکشیدن وآدم برفی را میبردن. خانم گنجشک آن قدر اونا رو نگاه کرد تا به جلو دررسیدن. درو باز کردن و رفتن داخل بعد هم پر زد و رفت
آدم برفی خوشحال بود و با خودش میگفت حتما جالب و دیدنی خواهد بودو بهم خوش می گذره و میتوانم همه چیزو برای خانم گنجشک تعریف کنم وکلی پز بدم. داخل اتاق گرم بود. آدم برفی به محض اینکه وارد اتاق شد. شروع کرد به عرق کردن قطره قطره آب میشد و روی زمین می چکید او از گرما خوشش نمیومد. فریاد زد: «اینجا دیگه کجاست؟! منو برگردونید توی حیاط . از گرما خفه شدم. الآن آب میشم
ولی بچه ها صداشو نمیشنیدن. مادربزرگ کنار بخاری نشسته بود.وحیدوحامد آدم برفی رو پیش مادربزرگ بردن و گفتن: «حالا که شما پایتون درد میکنه و نمیتونید به حیاط بیایید.ما آدم برفی را آوردیم اینجا تا شما ببینیدش
مادربزرگ مشغول دوختن چارقد سفیدش بود. وقتی چشمش به آدم برقی افتاد چشمای گردش از تعجب گردتر شد و گفت: «وای ننه چرا این همه برف را آوردید اینجا؟! همه جا را خیس کردید.زود ببریدش داخل حیاط )
آدم برفی یکسره عرق میریخت و آب میشد.فریاد زد وای دارم از بین می رم منو برگردونید.»
مادربزرگ گفت: اونو ببریدبیرون بچه ها. معطل چی هستین؟ مگر نمی بینید همه جا خیسه اب شده
آدم برفی کوچک و کوچکتر میشد و از تخته آب می چکیدوحیدوحامد دوباره ادم برفی رو به حیاط بردن و کنارباغچه گذاشتن و به اتاق برگشتن
آدم برفی نفس راحتی کشید. حالا او خیلی کوچکتر از قبل شده بود.
خانم گنجشک دوباره آمد پیشش ،از جلو آدم برفی رد شد و رفت. معلوم بود اونو نشناخته
آدم برفی فریاد زد هی خانم گنجشکه منم آقای آدم برفی منو نشناختی؟
ولی خانم گنجشک رفته بود. صداشم نشنیده بود.
آدم برقی غصه دار شد. با خودش گفت آن قدرکوچک شده م که خانم گنجشک دیگر مرا نمی شناسه
برف دوباره شروع به باریدن کرد. آدم برقی عاشق برف بود. همه چیز یادش رفت و با لذت به دانه های برف نگاه کرد برفها میچرخیدند و روی زمین
مینشستند و همچنین روی ادم برفی صبح شد. خانم گنجشک دوباره از آنجا میگذشت آدم برفیو دید. روی شاخه درختی نشست و با خوشحالی گفت سلام آقای آدم برفی تو برگشتی؟ دیروز به جای تو یک آدم برفی کوچک توی حیاط بود
آدم برفی خندید و گفت: ولی من همان آدم برفی کوچک هستم دیشب تا صبح روم برف بارید تا دوباره بزرگ شدم » خانم گنجشک جیک جیک کرد و با تعجب گفت . چه جالب ا ولی چرا آن قدر کوچک شده بودی؟
آدم برفی آهی کشیدو همه اتفاقات دیروز رو برای خانم گنجشک تعریف کرد هر دو توی حیاط ب اتفاق روز گذشته خندیدن و ادم برفی گفت این نتیجه غرور و تکبر من بود باید تنبیه میشدم تا میفهمیدم نباید ب خودم مغرور بشم
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
19.64M
#امامکاظمعلیهالسلام
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
امامکاظم علیهالسلام
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستان_زندگی_امام_کاظم_علیهالسلام_قسمت_آخر
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 روز مادر را تبریک گفت و فردا با مادرش در گلزار شهدای کرمان به شهادت رسید
شهید مهدی سلطانینژاد
چهل روز از آن روز گذشت...
#اربعین_شهدای_کرمان
#کرمان
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
◉━━━━━━─────🇮🇷
༺◍⃟ ჻@bayaneziba⚘❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
12.91M
ا﷽
#حسنیوننهگلدونه
༺◍⃟🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد 👇
زود بــاور نـبـاشـیـم
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((حسنی و ننه گلدونه))
در زمانهای قدیم پسری بود به نام حسنی او در این دنیای بزرگ هیچ کسی را نداشت به جز مادرش ننه گلدونه
حسنی پسر خیلی ساده و زودباوری بود؛ آن قدر ساده که ننه گلدونه بعضی وقتها نگرانش میشد. او همه امیدش حسنی بود.همیشه با او حرف میزد.
چیزهایی که لازم بود به او یاد میداد
مخصوصاً کارهای کشاورزی را؛ چون آنها در ده کوچکی زندگی میکردند و کارشان کشاورزی بود.
ننه گلدونه دلش میخواست حسنی در آینده کشاورز خوبی شود.
روزی از روزها ننه گلدونه پسرش را صدا زد و به او گفت:حسنی جان شاخ و برگ درختها خیلی زیاد شده اره را بردار به مزرعه برو و شاخه های اضافی درخت ها را ببر.
حسنی پرسید: برای چه؟
ننه گلدونه گفت: برای اینکه سال بعد میوه بیشتری بدهند.
حسنی اره را برداشت سوار خرش شد و به راه افتاد. رفت و رفت تا به مزرعه رسید خر را رها کرد تا علف بخورد بعد درخت خیلی بزرگی را انتخاب کرد و از آن بالا رفت به شاخه های درخت نگاه کرد و گفت: چندتا از این شاخه ها اضافی است باید آنها را ببرم.
بعد روی شاخه ای نشست و مشغول اره کردن شد. او سر شاخه نشسته بود و ته شاخه را میبرید.
اتفاقاً در همان موقع پیرمردی از آنجا میگذشت. وقتی حسنی را بالای درخت دید جلو رفت و صدا زد: آهای پسر! چرا سر شاخه نشسته ای و ته آن را می بری؟ این طوری وقتی شاخه بریده شود خودت هم با آن می افتی و پایت می شکند...
حسنی به حرف پیرمرد توجهی نکرد و به کارش ادامه داد. شاخه تا نصفه بریده شد و یکمرتبه رو به پایین خم شد. حسنی شانس آورد که محکم شاخه را چسبید؛ وگرنه از آن بالا می افتاد.
او با احتیاط خودش را به زمین رساند و با خود گفت: آن پیرمرد از کجا فهمید که می افتم؟ حتما او از آینده خبر دارد.
بعد فکری کرد و گفت: راستی بروم و از او بپرسم که من کی میمیرم.
حسنی دوید و به پیرمرد رسید صدا زد: آهای... صبر کن.
پیرمرد ایستاد.
حسنی گفت: شما آدم عاقلی هستی و حتماً از آینده خبر داری حرفتان درست بود و نزدیک بود از درخت بیفتم. حالا میشود بگویید من کی میمیرم؟
پیرمرد خندید و به شوخی گفت: هر وقت خرت سه بار پشت سر هم عرعر کند. تو هم میمیری.....
حسنی برگشت و کارش را تمام کرد سوار خرش شد تا به خانه برگردد. در بین راه ناگهان خر شروع کرد به عرعر کردن حسنی با خود گفت: شاید زمان مرگ من رسیده باشد.
چند دقیقه گذشت و باز خر عرعر کرد. حسنی گفت: این شد دوبار بله....
حتماً زمان مردنم رسیده است.
حسنی از خر پیاده شد. روی زمین دراز کشید و گفت: من دیگر مُردم.
خر همان دور و بر شروع کرد به علف خوردن کرد. حسنی هم روی زمین خوابیده و چشم هایش را بسته بود. یک ساعت گذشت چند نفر از آنجا می گذشتند. حسنی را دیدند که روی زمین خوابیده است. جلو آمدند و او را صدا زدند. جوابی نشنیدند. چندبار دیگر هم صدایش زدند و تکانش دادند؛ ولی او هیچ جوابی نمی داد. یکی از آنها گفت: حتما مرده است.
باید او را به قبرستان ببریم آنها گشتند و تخته ای پیدا کردند. حسنی را روی آن گذاشتند. تخته را بلند کردند و به راه افتادند. کمی که جلو رفتند به یک دو راهی رسیدند. یکی گفت: راه قبرستان از این طرف است.
دیگری گفت: نه، آن طرف است.
هر کس چیزی میگفت در این موقع حسنی چشمانش را باز کرد و روی تخته نشست راه سمت راست را نشان داد و گفت:وقتی زنده بودم از این طرف به قبرستان میرفتم.
مردها فکر کردند که مرده زنده شده است. ترسیدند. تخته ای را که حسنی روی آن بود انداختند. دو پا داشتند. دوتای دیگر هم قرض کردند و از آنجا فرار کردند.
حسنی که با تخته روی زمین پرت شده بود. تا مدتی نمی توانست از جایش بلند شود کمرش درد می کرد و دست
و پایش زخمی شده بود.
با خود گفت: نه بابا من نمرده ام.
لنگان لنگان برگشت و سوار خرش شد به خانه رفت و تمام ماجرا را برای ننه گلدونه تعریف کرد. ننه گلدونه سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت: وای که تو چقدر ساده ای ننه خدا کند این دفعه دیگر درس خوبی گرفته باشی.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
11.08M
ا﷽
#پهلوانشیردل
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد 👇
از استعداد هایمان به درستی استفاده کنیم
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((پهلوان شیر دل))
در یک سرزمین دور یک پهلوانی زندگی میکرد به اسم شیردل او پهلوان شجاعی بود. اسبی هم داشت به نام بادپا. شیردل و بادپا همیشه این طرف و آن طرف می رفتند و اگر کسی مشکلی داشت. بهش کمک می کردن
روزی از روزها شیردل و اسبش آهسته و آرام از دشت وسیعی می گذشتند. تابستان بود و هوا گرم شیردل هم خیلی گرمش بود توی لباس اهنی و کلاهخودی که روی سرش بود. داشت خفه میشد. پهلوان شیردل شروشر عرق میریخت نیزه بلندی دستش بود. ازبس نوک نیزه به درختهای توی راه خورده بود کند شده بود. پاهایش از خستگی از رکاب اسبش بیرون افتاده و آویزان بود. شیر دل بیچاره حسابی خسته و کوفته شده بود بادپا هم وضعش بهتر از صاحبش نبود. او هم از گرما، زبانش از دهانش بیرون افتاده بود گوشهایش آویزان بود و آهسته و بی حال راه میرفت. پهلوان شیر دل آن روز هیچ کاری نکرده بود. اتفاقی برایش نیفتاده بود؛ همین
با آن همه خستگی به راهش ادامه می داد.او همیشه وقتی استراحت می کردکه کاری برای کسی کرده باشد.
شیردل و اسبش رفتند و رفتند تا به رودخانه ای رسیدند. کنار رودخانه دود سیاهی به آسمان میرفت در میان دود. حیوانی بالا و پایین می پرید. خوب که نگاه کردند. اژدهای کوچکی را دیدند. اژدها با هر نفسی که می کشید. از دهانش آتش بیرون می آمد. علف های دور و بر همه سوخته بود. این طرف و آن طرف شعله های کوچکی دیده میشد. آتش به طرف بوته ها و درخت ها پیش می رفت. اژدها از میان دود و آتش فریاد می زد: «یکی به من کمک کند.
الان می سوزم و خاکستر می شوم
شیر دل جلو رفت و با هیجان گفت آرام باش ای اژدهای کوچک الان کمکت میکنم شیر دل نیزه اش را به دست گرفت و جلو رفت با کمک نیزه اژدها را ازمیان آتش بیرون انداخت و به جلوهل داد؛ ولی ناگهان اژدها در تالاب توی رودخانه افتاد
اژدها کوچولو شنا بلد نبود دست و پا میزد وفریادمیزد: «وای کمکم کنید.... الان غرق میشوم
بادپا، آتش بوته ها و علف ها را خاموش میکرد. شیر دل توی آب شیرجه زد تا اژدهای کوچولو را نجات دهدولی لباسهای آهنی پهلوان شیردل خیلی سنگین بود. هرچه دست و پا میزد.بیفایده بودوبیشتر درآب فرو رفت وبه زیررودخانه رسید.
اژدها کوچولو هم دست و پا میزد و در حال غرق شدن بود. بادپا دید صاحبش زیر آب رفته و برنگشته فوری با یک جهش بلند، توی آب پرید. شناکنان زیرآب رفت کلاه خودشیردل را با دندان گرفت و او را بالا کشید. شیر دل خیلی سنگین شده بود. اژدها کوچولو هم دم بادپا را محکم چسبیده بود بادپا با تلاش زیادی آن دو را می کشید. بالاخره به ساحل رسیدند همه خیلی خسته بودند. مدتی کنار رودخانه دراز کشیدند تا خشک شدند. بالاخره شیر دل از جایش بلند شد و گفت. خب اژدهای کوچولو امروز که به خیر گذشت؛ ولی از این به بعد، باید یاد بگیری که از آتش دهانت درست استفاده کنی از همین الان شروع کن اژدها کوچولو با تعجب پرسید: «چطوری؟»
پهلوان شیر دل لباسهای آهنی و کلاهخودش را درآورد و گفت. می خواهیم چای دم کنیم. کتری و آب داریم؛ ولی آتش نداریم»
چشمان اژدها کوچولو از خوشحالی برقی زد و شیر دل گفت: «بیا و با آتش دهانت زیر کتری را روشن کن خیلی خسته ام و می خواهم یک چای درست وحسابی بخورم
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄