@nightstory57.mp3
12.31M
ا﷽
#خوابزمستانی
༺◍⃟🌨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد 👇
اگر همگی باهم تلاش کنیم زودتر به نتیجه میرسیم.
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((خواب زمستانی))
رویکرد: اگر همگی باهم تلاش کنیم زودتر به نتیجه میرسیم
هوا سرد شده بود. حیوان های جنگل خودشان را برای خواب زمستانی آماده می کردن
بچه ها میدونید خواب زمستانی چیه ؟؟بعضی حیونا مثل خرسها مثل موشهای صحرایی و حیونایی که در مناطق بسیار سرد هستند وقتی زمستان میرسه برای اینکه زنده بمونن تصمیم میگیرن در طول زمستون برن توی یک لونه ی گرم و بخوابن تا سرما اونا رو ازبین نبره بله عزیزای من خانم موش صحرایی هم در میان علف های بلند با عجله می دوید.او تمام تابستان را سخت کار کرده بود. حالا که هوا سرد شده بود. او هم میخواست خودشو را برای خواب زمستانی آماده کنه ولی هنوز خیلی کار داشت
خانم موش صحرایی نفس نفس زنان گفت: «وای هوا چقدر سرد شده ولی هنوز خیلی از کارهام باقی مونده موش موشک ؛ کوچیکترین بچه خانم موشه مادرشو از دور دید و ب طرفش دوید
خانم موش صحرایی گفت:موش موشک جان من خیلی خسته ام زود برو و پدرتو پیدا کن
موش موشک با چشم های گرد و کوچکش این طرف و آن طرف را نگاه کرد.
ناگهان گفت: مامان اونجا را نگاه کن موشی پدر داره میاد.
آقای موش صحرایی یک موش بزرگ و چاق بود. او در میان علف های بلند قل میخورد و میومد.
آقا موشه همونطور که از دور قل میخورد و میومد فریاد زد: خونه زمستانی مونو پیداکردم یک خونه عالی که بتونیم داخلش یک خواب راحت زمستانی داشته باشیم.
خانم موشه پرسید: «وای چه عالی اون خونه کجاست؟
آقا موشه گفت: بیایین تا نشونتون بدم »
همه دنبال آقای موش صحرایی به راه افتادند رفتند و رفتند تا به یک
درخت بزرگ رسیدند. در زیر درخت یک سوراخ تاریک و طولانی بود.
آقا موشه با غرور گفت: «نگاه کنید چه جای خوبیه گرم وبی سروصدا! اصلا هم کسی اونو نمیبینه و ما میتوانیم تمام طول زمستون راحت و آسوده اینجا بخوابیم
خانم موشه سرشو تکون داد و گفت: خونه خوبیه؛ ولی بایدعجله کنیم کارهای زیادی داریم که هنوز موندن
آقای موش صحرایی سبیل هاشو تکون داد و خمیازه ای کشید و گفت: «الان که دیگر کاری نداریم فقط باید به خونه مکن بریم و تا آخر زمستون اونجا بخوابیم
خانم موش صحرایی عصبانی شدو جیغ بلندی زد و گفت : کاری نداریم؟ نباید غذا جمع آوری وذخیره کنیم؟ وقتی یک روز سرد زمستانی از خواب بیدار شدیم آن وقت چی بخوریم؟ آقا موشه با چشم های ریزش به خانم موشه خیره شد وبه فکرفرورفت
بچه موش ها هم کاملا ساکت شدن خانم موشه گفت یعنی یادت رفته بود تو همیشه زمستان بیدار میشی و غذامی خوای؟
آقا موشه با تنبلی گفت پس باید غذا جمع کنیم؟
خانم موشه گفت: معلومه که باید غذا جمع کنیم ما چندتا بچه داریم گه نباید گرسنه بمونن؟
آن وقت روشو به بچه ها کرد و گفت موش موشی ها زود برید و گردوها و فندق هایی را که خانم سنجابه از درخت پایین انداخته پیدا کنید و بیارید و در لونه بذارید
موش کوچولوها به سرعت دویدن و رفتن
آقا موشه روی علف ها دراز کشیده بود و هنوز داشت فکر میکرد.
خانم موشه جلو رفت و گفت: «تو خیلی باهوش و قوی هستی پس برو و هرچی دونه پیدا کردی اینجا بیار.» آقا موشه با بیحالی از جاش بلند شد و به راه افتاد همه مشغول کار شدند.
خیلی زود مقدار زیادی غذا جمع کردن
خانم موشه گفت: «خیلی خب ممنون که همگی کمک کردید و کارهارو انجام دادید حالا
دیگر وقتش رسیده که همگی بریم و بخوابیم.
اونا یکی یکی به لونه زمستانی شون رفتن
آقا موشه خمیازه ای کشید و گفت: «خیلی خوابم می آید.
خانم موشه هم خمیازه ای کشید و گفت: «من هم خوابم می آید.
موش کوچولوها هم خمیازه کشیدن و گفتن: «ما هم خوابمون می آید.» بعد همگی دور هم حلقه زدند تا گرم تر بشن و خیلی زود خوابشان برد. اونا همگی ب خواب زمستانی رفتن
بله عزیزای من بعضی حیونا مثل خرسها وموشهای صحرایی زمستونا میخوابن و با رسیدن بهار بیدار میشن
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۱۱۷_۱۷۴۵۱۶۰۴۹_۱۷۱۱۲۰۲۳.mp3
12.31M
#ننه_پیره👵🏻
༺◍⃟💐჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
به بزرگترامون احترام بزاریم ❤️
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((قصه ننه پیره ))
رویکرد :احترام به بزرگترها
ننه پیره دست هایش همیشه می لرزید؛ مثل ژله.
وقتی می خواست توی غذا نمک🌯 بریزد، غذا حسابی شور می شد؛ از بس دست هایش می لرزید، نمک ها هلپ هلپ می ریختند توی غذا. وقتی می خواست برای پسرش چایی بریزد، نصف چایی می ریخت توی سینی.
وقتی دکمه ی پیراهن 👕پسرش را که کنده شده بود می دوخت، دکمه نیم متر آن طرف تر دوخته می شد؛ اما با همه ی این ها ننه پیره همه ی کارهایش را تنهایی انجام می داد.
دلش می خواست وقتی پسر یکی یک دانه اش به خانه می آید همه چیز مرتب باشد. یک روز ننه پیره داشت اتاق پسرش را گرد گیری می کرد که دستش لرزید و خورد به شیشه ی جوهر روی میز و جوهر، شالاپی ریخت روی کتاب.📘
ننه پیره دست پاچه شد و داد زد: «وای چه افتضاحی!» بعد شروع کرد به تمیز کردن جوهر؛ اما هرکار کرد، لکّه های جوهر روی کتاب پاک نشد که نشد.
شب، وقتی پسر ننه پیره کتابش را جوهری دید، شروع کرد به سروصدا و جیغ وداد.
ننه پیره شرمنده گفت: «ننه! من پیرم، دستم می لرزد، نفهمیدم چی شد یک دفعه جوهر ریخت روی کتاب.»
پسر ننه پیره غُرغُرکنان رفت توی اتاقش و در را محکم بست.
ننه پیره غُصه اش گرفت؛ دلش شکست. چشم هایش پُر از اشک شد. رفت و یک چایی برای خودش ریخت و تنهایی نشست یک گوشه
از بس دلش پُر از غُصه شده بود، دست هایش بیش تر از قبل می لرزید. انگشت هایش تیلیک تیلیک می خورد به استکان چای توی دستش.
همین موقع درِ اتاق باز شد و پسر ننه پیره بیرون آمد. بی سروصدا آمد و کنار ننه پیره نشست و از خجالت سرش را پایین انداخت و گفت: «ننه پیره جان! ببخشید عصبانی شدم و سرت داد زدم. دلت را شکستم.»
ننه پیره لبخندی زد و گفت: «عیبی ندارد پسرم! دل مادرها با یک اخم می شکند؛ ولی با یک لبخند هم مثل اولش می شود.»
پسر ننه پیره لبخندی زد و صورت پُر از چین و چروک ننه پیره را بوسید. ننه پیره حسابی خوشحال شد. قلب شکسته اش درست شد مثل اولش. بعد هم با خوشحالی گفت: «ننه جان! الان یک چایی داغ تازه دَم برایت می ریزم تا خستگی ات در برود»؛ بعد هم رفت توی آشپزخانه و خیلی زود صدای جیرینگ جیرینگ استکان و نعلبکی توی سینی بلند شد؛ جیرینگ و جیرنگ و جیرینگ. پسر ننه پیره با مهربانی داد زد: «دستت درد نکند ننه؛ خسته نباشی
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
یک بخش جذاب کانال داستان شب
#قصه_اختصاصی# است.
داستان صوتی که با توجه به روحیات فرزند شما تدوین میشود(همراه با ویس تبریک تولد از طرف خانواده)
و شما میتوانیدبه او تقدیم کنیـــــــــد.
برای سفارش داستان اختصاصی ویژه ی متولدین ((فروردین و اردیبهشت))
از همین امروز به ادمین 👇
پیام بدید@Mojgan_5555
لینک کانال داستان اختصاصی👇👇
https://eitaa.com/dastan_ekhtesasi
@nightstory57.mp3
19.54M
#زندگی_اماممهدی_عجلالله_تعالی_فرجه
༺◍⃟🌊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
اماممهدیعجلاللهتعالیفرجه
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگی_اماممهدی_عجلالله_تعالی_فرجه_قسمت۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
ی خبر خوش برای بچه های عزیزم🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊
🔆از امشب
داستان زندگی حضرت مهدی عجل الله
تعالی فرجه
نذر ظهور مولای مهربونمون😍
کانال ما رو به دوستاتون معرفی کنید👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
::
21.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی از بچه ها میپرسیدن خانم معین
الدینی کجا کار میکنن؟
ایشون مدیر اینجان 😍👆
و هر روز روی ماه بچه هایی
چون شما رو میبینن
لینک کانال این کانون هم اینجاست👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3279749436Cba5522c72d