@nightstory57.mp3
11.29M
#ماشینقرمزجدید
༺◍⃟🚗🚘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
قــــــانـــــع بـــاشـــیــــم
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((ماشین قرمزجدید))
روزی بود و روزگاری در یک شهر قشنگ، پسر بچه مهربونی به اسم "کیان" زندگی میکرد کیان یک اتاق کوچک داشت. اوداخل اتاقشو پر از اسباب بازیهای زیبا کرده بود.
کیان عاشق اسباب بازی بود یکروز که با مادرش به خیابان رفته بود ماشین قرمز قشنگی را دید.
فورا به مادرش چسبید وگفت: " مامان اون ماشین قشنگو میبینی؟ برام بخرش لطفا!"لطفا
مادر که میدونست اتاق کیان پر از اسباب بازیه،گفت: آره خیلی قشنگه رنگشم خیلی خوشگله.به نظرم خیلی کیف میده باهاش بازی کنی اما الان نمیتونیم بخریم باشه بعدا!".کیان خیلی ناراحت شدهمونجا نشست و گریه کرد اما مادر آن ماشین زیبا را نخرید آنها به راه خودشان ادامه دادندوچیزهایی که لازم بود را خریدند،سپس به خانه برگشتند اما کیان هنوز هم ناراحت وغمگین بود.
آنروز برای کیان روز خوبی نبود شب که شد،کیان به اتاقش رفت تا بخوابه. اوبه ماشین قرمز قشنگ فکر میکرد و ناراحت بود تا اینکه خوابش برد وقتی خوابیدخواب ماشین قرمز قشنگی که دیده بود را دید
کیان خواب دیدبامادرش به بازار رفته و آن ماشین قرمز را خریدند. او خیلی خوشحال بود با خوشحالی به خانه برگشتن و وارد اتاقش شد. با لب خندان وارد اتاق شد میخواست ماشین جدیدش را روی کمد بگذارد و به اسباب بازیهای دیگر معرفی اش کند.
کیان ماشین را روی کمدگذاشت ،بعد اسباب بازی هایی دیگر را نگاه کرد همه انها ناراحت بودند کیان از ماشین نارنجی ش که ناراحت بود پرسید این دوست جدیدته چرا ناراحتی؟"
ماشین نارنجی گفت چون دیگه خیلی وقت نمیکنی با من بازی کنی واسه " همین ناراحتم.
بعد تفنگی که داشت با صدای آرام گفت: "منم ازت ناراحتم. دوست جدید نمیخوام کیان تفنگشو دوست داشت.
ازش پرسید چرا ازم ناراحتی؟
تفنگ سرش را پایین انداخت کمی اشک ریخت وگفت:" یادمه روز اولی که منو خریدی خیلی خوشحال بودم چون خیلی باهام بازی میکردی اما دو روز بعد که اسباب بازی جدید گرفتی خیلی کم باهام بازی کردی هنوز صحبت های تفنگ تمام نشده بود که موتور زیبای کیان به صدا در آمد.موتور هم با ناراحتی گفت: آره بقیه راست میگن روزای اول که منو خریدی خیلی خوشحال بودم اما خیلی وقته دیگه باهام بازی نکردی. خیلی ناراحتم چرا منو خریدی؟ چرا یه ماشین دیگه رفتی خریدی؟".
وقتی موتور این حرفو زد همه اسباب بازی ها زدن زیر گریه کیان هم از اینکه اسباب بازیهاش ناراحت بودند، ناراحت شد اما با خوشحالی سمت ماشین قرمزجدیدش رفت. ولی ماشین قرمز هم گریه میکرد.
ماشین قرمز گفت:من نمیخوام بقیه رو ناراحت کنم تازه توباز میری اسباب بازی جدید میگیری و دیگه بامن بازی نمیکنی من نمیخوام اینجا باشم!". کیان خیلی ناراحت شد او یک عالمه اسباب بازی داشت. اما همشون ناراحت بودن کیان نمیدانست باید با کدوم یکی بازی کنه.
کیان ناراحت روی تختش نشست که ناگهان از خواب بیدار شد.
وقتی از خواب بیدار شد سریع پیش مادرش رفت و گفت: " مامان! خوب شد اون ماشین قرمز قشنگه رو نگرفتیم.وگرنه هم اون و هم همه اسباب بازیام ناراحت میشدن تازه اگه میگرفتیم،گیج میشدم و نمیتونستم با همه شون بازی کنم و بعد لبخند زد وبه اتاقش برگشت و با خوشحالی با اسباب بازیهای قدیمی اش بازی کرد.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
خانم معین الدینی پسرم تو همه چی
میخواد حرف، حرف خودش باشه
و میگه هر چی من میگم بقیه انجام
بدن 😒
مامانی 🧕
بابایی 👱♂
داستان امشب با فرزندتون گوش کنین.
#رییس_بازی
#قُلدری_کودکانه
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
@nightstory57(2).mp3
11.3M
#رییسبازیدرنیار
༺◍⃟🐻🦔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
اگه میخوای فرزندت رئیس بازی در نیاره
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((رییس بازی در نیار))
اگه میخوای فرزندت رئیس بازی در نیاره
جنگل امروز مهمان جدید داشت خرسی به همراه خانواده اش از یک جنگل دیگر به این جنگل آمده بود وقتی خرسی به جنگل رسید چشمش به حیوانات هم قد خودش افتاد.
او خیلی دوست داشت با آنها بازی کند چون دوستان قبلی اش او را بازی نمیدادند.
برای همین با خوشحالی به سمت بچه های جنگل دوید.
خرسی اول سلام کرد و بعد گفت: « بچه ها منم بازی میدین؟ من تازه به این جنگل اومدم
گرگی جواب داد و گفت: « سلام پس دوست جدیدمونی یالله بیا تو زمین بازی
خرسی باخوشحالی وارد زمین بازی شد سپس گفت خوب اون توپو بدین به من بیاین فوتبال بازی کنیم
بچه ها موافقت کردند و همه شروع کردند به بازی کمی بعد خرسی گفت: « آقا این بازی خوب نیست! و بعد توپ را برداشت و بالای درخت انداخت
خرسی گفت: « بیاین هفت سنگ بازی کنیم.».
بچه ها از اینکه خرسی رئیس بازی در میآورد خیلی ناراحت شده بودند. شیر کوچولو با خودش گفت: « یکم بعد نوبت ما میشه و ما میگیم چی بازی کنیم و چطوری بازی کنیم!». اما دوباره خرسی سنگ های بازی را پرتاب کرد و گفت: «آقا این بازی رو نمیخوام باید بریم لی لی بازی کنیم وقتی خرسی این حرف را زد همه ناراحت شدند. خوکی گفت: «تو همش میخوای رئیس بازی دربیاری ما با تو بازی نمیکنیم
بچه ها زمین بازی را ترک کردند دوباره خرسی تنها شد.و گریه کرد و رفت تا اینکه چشمش به جوجه تیغی و دوستانش افتاد که داشتند بازی میکردند خرسی به آنها نزدیک شد وگفت: « سلام من تازه اومدم اینجا منم بازی کنم؟».
بچه ها با خوشحالی موافقت کردند خرسی فورا گفت: « پس اون بازیی رو میکنیم که من میگم بیاین قائم موشک بازی کنیم!».
بچه ها پذیرفتند و شروع کردن به بازی
اما کمی بعد خرسی دوباره رئیس بازی در آورد. بازی را خراب کرد و گفت: «. بریم کشتی بگیریم اما بچه ها خیلی کوچک تر از خرسی بودند. برای همین همه با هم گفتند: « تو خیلی رئیس بازی درمیاری ما با تو بازی نمیکنیم این بازی هم که گفتی اصلا خوب نیست.». و بعد همه با هم خرسی را تنها گذاشتند.
دوباره خرسی خیلی ناراحت شد.او سرش را پایین انداخت و رفت
در راه گنجشک و قناری و طوطی را دید دوباره خوشحال شد.به آنها نزدیک شد و گفت: « سلام من تازه اومدم اینجا منم باهاتون بازی میکنم!» و بعد وارد زمین بازی شد طوطی که خیلی زرنگ بود فورا گفت: «خوب بیاین مسابقه آوازخوانی بدیم.».
خرسی وقتی حرف طوطی را شنید عصبانی شد. چون دوست داشت خودش بگوید که چی بازی انجام بدهند و چطوری بازی کنند به همین دلیل با عصبانیت گفت: «نهههه من میگم چه بازی کنیم!».
پرنده ها وقتی جواب خرسی را شنیدند به هم نگاه کردند و بعد پرواز کردند و از آنجا رفتند دوباره خرسی تنها ماند.
او از اینکه هیچکس دوست نداشت با او بازی کند، خیلی ناراحت بود. خیلی احساس تنهایی میکرد خرسی در جنگل قبلی هم تنها بود. چون دوست داشت همیشه در بازیها به بقیه بگوید چکار کنند وچکار نکنند.
او تصمیم گرفت رییس بازی را کنار بگذارد چون همیشه تنهای تنها بود و هیچ کس دوست نداشت با او بازی کند
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
فرزندت سر هر چیزی قهر میکنه؟
حرف نمیزنه؟
یا با گریه حرف میزنه؟
.
داستان امشب برای شماست 😍
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
@nightstory57.mp3
12.33M
ا﷽
#یکحدیثدر_دامنِداستان🪴
موضوع : با یکدیگر قهر نکنیم
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
امیرالمومنین عليه السلام میفرمایند:
تا زمانی که دو مسلمان با هم قهر و از یکدیگر فاصله دارند، شیطان در حال سرور و شادمانی است.
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#یکحدیثدر_دامنِداستانقسمت۱۰
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄