eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.7هزار دنبال‌کننده
550 عکس
177 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
@nightstory57.mp3
11.51M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: حتما عذرخواهی کنیم🌷 :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((معذرت میخوام)) آوا دختر بازیگوشی بود او در کنار پدر و مادر و مادر بزرگش زندگی میکرد آوا خیلی بازی میکرد از صبح که بیدار میشد تا خودِ شب بازی میکرد با اسباب بازیها با پدرش با مادر و گاهی هم با مادر بزرگش بازی میکرد. آوا همیشه در حال بازی کردن بود او از اینکه همبازیهای خوبی داشت خیلی خوشحال بود اما همبازیهای او به اندازه آوا خوشحال نبودند. برای همین پدر مادر و مادر بزرگ خیلی دوست نداشتندکه با او بازی کنند. یک روز دوست آوا به خانه شان آمد اسم دوستش "شیرین" بود. شیرین خیلی دختر خوش خنده و با ادبی بود. آنها در حال بازی بودند که ناگهان مادر بزرگ آوا وارد اتاق شد. شیرین حواسش نبود و ناگهان به مادر بزرگ برخورد کرد. شیرین کمی عقب رفت به مادر بزرگ نگاه کرد و گفت: " خیلی ببخشید حواسم نبود و خوردم بهتون حتما دردتون اومده. آره؟". مادر بزرگ که شکمش درد گرفته بود، شکمش را گرفت و با یک لبخند به شیرین گفت:" آره دردم اومد. اما ایرادی نداره حواست نبود تو خیلی دختر با ادبی هستی مودبانه حرف میزنی دوس دارین منم باهاتون بازی کنم؟ شیرین با لبخند گفت آره من که خیلی دوست دارم. و بعد به آوا نگاه کرد دهان آوا از تعجب باز مانده بود. او با تعجب گفت: چی؟ مامان بزرگ چی گفتی؟ میخوای با ما بازی کنی؟ شما خیلی وقته دیگه دوست ندارین با من بازی كنين. الان چی شده که میخواین بازی کنین؟ مادر بزرگ دستش را روی شانه شیرین گذاشت و گفت: " شیرین خیلی مودبانه حرف میزنه دوس دارم بیشتر با شما و شیرین بازی کنم. بعد آوا موافقت کرد و سه تایی باهم بازی کردند. آوا خیلی حواسش به شیرین و بازی کردن شان بود. او با دقت نگاه می کرد تا چیزهای جدیدی یاد بگیرد. آنها در حال بازی بودند که ناگهان عروسک از دستش افتاد و به پای مادر بزرگ خورد مادر بزرگ دردش آمد آوا عروسکش را برداشت و به بازی اش ادامه داد. وقتی شیرین این رفتار زشت آوا را دید تعجب کرد وکمی ناراحت شد پیش آوا رفت و در گوش او گفت: " کارت اشتباه بود با عروسک به پای مامان بزرگت آسیب زدی اما عذرخواهی نکردی آوا با عصبانیت گفت : " من کار اشتباهی نکردم میخواست پاهاشو اونجا نذاره به من چه؟!". شیرین فکر کرد و گفت آره درسته اما عروسک از دست تو افتاد. بهتره عذرخواهی کنی!". اما آوا عذر خواهی نکرد و به بازی اش ادامه داد. کمی بعد شیرین میخواست توپ را داخل سبدبیندازد که اشتباهی به آوا خورد آوا دردش گرفت. شیرین دستهای آوا را گرفت و گفت: ببخشید. معذرت میخوام اشتباهی بهت خورد.. آوا خیلی ناراحت بود چون دردش آمده بود اما وقتی شیرین از اوعذرخواهی کرد انگار دردش کمتر شد. او از اینکه شیرین معذرت خواهی کرده بود خوشحال شد. و بعد با خودش گفت: " چقدر دختره مودبی بازم دوست دارم باهاش بازی کنم. خیلی خوشحالم انگار شیرین با این عذرخواهی کردنش یک هدیه بزرگ بهم داده " چند لحظه بعد مادر شیرین دنبال او آمد. آنها به خانه شان برگشتند. کم کم داشت شب میشد و آوا به چیزهایی که امروز دیده بود فکر میکرد او با خودش گفت حالا فهمیدم چرا مامان و بابا و مامانبزرگم دوس ندارن باهام بازی کنن. چون وقتی کار اشتباهی میکنم اصلا ازشون عذر خواهی نمیکنم این کارم خیلی اشتباهه! از آن روز به بعد آوا تصمیم گرفت اگر اشتباهی کرد حتما عذرخواهی کند او میخواست مودبانه تر رفتار کند تا شادتر زندگی کند. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
1.09M
:: یک صحبت کوتاه باوالدین عزیز در خصوص فعالیت جدید کانال ::
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
12.16M
🐠😱 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: نزار وسواس زندگیت خراب کنه ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🐠჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐠჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((دست نزنی!کثیف میشی)) امروز دریا ساکت و آرام بود همه ماهیها و آبزیان حالشان خوب بود. اما مثل همیشه حال آشوب خوب نبود. او مثل همیشه میترسید. میترسید که سنگهای کف دریا و گیاهان سبزرنگ او را کثیف کنند او هیچوقت دوست نداشت کثیف شود برای همین خیلی مراقب بود. آشوب به تمیزترین سنگ دریا چسبیده بود. هرکس به او نزدیک می شد خودش را دور میکرد چون میترسید که کثیفی های سنگهای دریا را روی بدن او هم بگذارند.روزها می گذشت و آشوب بزرگتر میشد اما هر چقدر بزرگتر میشد بیشتر میترسید که کثیف تر شود. برای همین با کسی دوست نمی شد. یک روز که مثل همیشه آشوب به تمیزترین سنگ دریا چسبیده بود مادرش آمد و گفت تو هنوزم که به این سنگ چسبیدی چرابازی نمیکنی؟ آشوب با ناراحتی جواب داد و گفت: " چون همه جا کثیفه نمیخوام کثیف شم. مادر گفت: " عزیزم اگه کثیف بشی چی میشه؟!". آشوب با ترس گفت: خب بعد مریض میشم و همیشه باید توی بیمارستان بمونم مادر لبخندی زد و گفت: " یعنی هر وقت یه سنگ ریز میبینی یکی توی سرت بهت میگه که دورشو اگه دور نشی مریض میشی و همیشه باید توی بیمارستان بمونی." آشوب گفت آره مامان همینه مادر ادامه داد و گفت: این فکر تو رو میترسونه انگار یک جادوگر بدجنس توی ذهنت چیزایی بهت میگه که خیلی میترسونتت. برای همین توام به حرفش گوش میکنی تا نترسی. آشوب سرش را پایین انداخت و خیلی ناراحت بود مادر گفت میدونم خیلی ناراحتی و تو رو این جادوگر بدجنس خیلی اذیت میکنه منو تو باهم دیگه باید سعی کنیم این جادوگر بدجنس رو شکستش بدیم. حاضری؟". آشوب خیلی خوشحال شد. او واقعا دوست نداشت به حرف این جادوگر بدجنس گوش کند برای همین گفت: " آره مامان حاضرم چکار کنیم؟ مادر گفت: هر وقت این جادوگر بدجنس باهات حرف زد، بهش بگو " من خیلی زرنگم دیگه گولتو نمیخورم!". آشوب گفت: " آره آره میگم مادر ادامه داد و گفت:" دیگه از این به بعد آشوب نیستی از این به بعد جارو برقی ماهی ها هستی.". آشوب احساس قدرت میکرد فورا گفت آره من دیگه جارو برقی ماهی ها هستم پس میرم سنگهای کثیف رو جمع میکنم.". وقتی جارو برقی ماهی ها به سنگها نزدیک میشد، خیلی می ترسید. او گفت: " مامان جادوگر بدجنس دوباره میگه اگه بری مریض میشی. چکار کنم؟ مادر گفت: بهش بگو من خیلی زرنگم تو نمیتونی گولم بزنی!". جارو برقی این حرف را زد و بعد آرام آرام سعی کرد سنگها را جمع کند. مادر به او افتخار میکرد او خیلی زرنگ و شجاع بود که گول جادوگر بدجنس را نخورد شب شد مادر گفت: " حالا بهم بگو جارو برقی ماهی ها! بگو ببینم حالا که سنگها رو جمع کردی مریض شدی؟رفتی بیمارستان؟ جارو برقی ماهیها جواب داد نه مامان اتفاقا خیلی حالم خوبه که تونستم گول جادوگر بدجنس رو نخورم و جارو برقی خوبی واسه ماهیها باشم آشوب از آن روز به بعد بازی کرد و کیف کرد و دیگر به حرفهای جادوگربدجنس گوش نکرد. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بچه های شما هم برای خوابیدن مقاومت میکنن و بدخوابن؟ 🔺داستان امشب براش مناسبه ✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۴۰۷۳۰_۱۶۵۸۱۷۰۷۹_۳۰۰۷۲۰۲۴.mp3
4.55M
چند راهکار خوب برای خواب کودکان برای شما والدین عزیز 🪴 ✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
13.11M
💤😴 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شب ها به موقع بخوابیم ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟💤჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟💤჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((من شب زود میخوابم)) روزی روزگاری در یک قصر قشنگ شاهزاده کوچکی زندگی میکرد. اسم این شاهزاده کوچک و باهوش ماهان بود. ماهان هر روز صبح زود بیدار میشد و یک تکه پنیر برمیداشت و به گوشه ای از قصر میرفت ماهان پنیر را پشت یک جاروی بلند می گذاشت و فورا برمیگشت و بعداز خوردن صبحانه بالای صندلی که نزدیک جارو بود میایستاد و از تماشای اتفاقاتی که پایین صندلی میافتاد لذت میبرد. یکروز صبح مادر ماهان خیلی کنجکاو شد. او میخواست بداند که ماهان تکه پنیر را چرا بر میدارد برای همین او را تعقیب کرد. ناگهان دید که یک سوراخ موش بزرگ پشت جاروی بلند وجود دارد. ماهان هرروزصبح برای موشهای قصر غذا میبرد و بعد از دیدن آنها لذت میبرد وقتی مادر ماهان موشها را دید یکی از آنها از زیر دامن او فرار کرد مادر کمی ترسید و گفت: "ماهان به نگهبان بگو تا بیاد موشها رو از قصرمون بیرون کنه!" ماهان از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدوگریه کردوگفت:مامان من عاشق موشهام اونا خرابکاری نمیکنن بزار اینجا زندگی کنند مادر کمی فکر کرد و گفت ،پس همه این موشها رو باید ببری به یک جای مخصوص در حیاط قصر.. ماهان خوشحال شدو همه موشها را به یک کلبه چوبی درقصر برد. اما یکی از آنها جا موند چون او موش خیلی خوابالو بود و برای همین در قصر جا ماند. نزدیک عصربود که موش کوچولوی جا مانده با صدای "تقققق" از جا پرید. موش کوچولو با صدای جارویی که کم مانده بود بخوره توی سرش بیدار شد و فورا پا به فرار گذاشت. موش کوچولومیدوید و پشت سرش هم نگهبان قصر میدوید. تا اینکه بالاخره به کلبه چوبی رسید و دوستاشو دید. ازآنروز به بعد شاهزاده ماهان بیشتر از همیشه حواسش به موشها بود. او دوست داشت آنها همیشه سرحال و پرانرژی باشند تا بتوانند از خودشان محافظت کنند چون بیرون قصر گربه های چاقالوی زیادی زندگی میکردند ماهان هر روز چند تکه پنیر بیرون میگذاشت ویکی از موشها با دوچرخه پنیر را برای بقیه میبرد و بعد ماهان به سراغ آنها میرفت و از تماشای آنها لذت میبرد.اما از دیدن موش کوچولو ناراحت میشد موش کوچولو بیشتر روز را خواب بود. اوهمیشه عصرها ازخواب بیدار میشد هم خیلی گرسنه بود و هم انرژی نداشت ماهان به موش کوچولو با دقت نگاه میکرد و از دیدن او نگران میشد. او با خودش میگفت این موش کوچولو اصلا انرژی و قدرت نداره اگه یکی از گربه های قصر بیاد اون نمیتونه خوب فرار کنه و از خودش محافظت کنه بعد با دقت بیشتری به موش کوچولو نگاه کرد موش کوچولو خیلی زود عصبانی میشد و همیشه غر میزد همیشه کلافه و بی حوصله بود در همین وقت بود که یکی از گربه های چاقالوی قصر آرام آرام به موشها نزدیک شد. همه موشها صدای پای گربه را شنیدن ولی موش کوچولو اصلا حواسش نبود. موش کوچولو راحت برای خودش نشسته بود و گربه چاقالو کمین کرده بود. اما شاهزاده ماهان به داد موش کوچولو رسید. دنبال گربه دوید و گربه هم پا به فرار گذاشت ولی ماهان خیلی نگران بود. به موش کوچولو نزدیک شد و گفت اگه نبودم تو نمیتونستی از خودت محافظت کنی حواست کجا بود پسر؟ موش کوچولو سرشو پایین انداخت و گفت: حق با شماست من شبا نمیخوابم. برای همین روزا خوابم و وقتی بیدار میشم همش نق میزنم و اصلا انرژی و توان ندارم ماهان خیلی تعجب کرد گفت شبا که همه خوابن تو چرا بیداری؟ میدونی اگه خوب نخوابی نمیتونی خوب رشد کنی؟ بعد انرژیت کم میشه و زود عصبانی میشی و غرمیزنی!" موش کوچولو که هنوز خیلی ناراحت بود گفت:اصلا دوست ندارم شبا بخوابم. انقدر نمیخوابم تا چشمام خسته بشن و خودشون بخوابن". ماهان گفت: " پس تو باهوش نیستی چون شبا نمیتونیم با دوستامون حرف بزنیم و بازی کنیم حتی نمیتونیم شلوغ کاری کنیم. چون همه شباخوابن وباید استراحت کنیم تا وقتی روزها همه بیدار میشن بتونیم با انرژی بازی کنیم و بتونیم از خودمون محافظت کنیم!". موش کوچولو فهمید که شاهزاده راست میگوید برای همین تصمیم گرفت شبها زود بخوابد. او از وقتی که شبها میخوابید عاشق روزها شده بودو دیگر دلش نمیخواست روز تمام بشه آخر شب به خودش میگفت:" زودتر بخواب که صبحا با انرژی و با حوصله بتونی بازی کنی و از خودت هم محافظت کنی!". ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄