eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.7هزار دنبال‌کننده
550 عکس
177 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
11.78M
ا﷽ ༺◍⃟🌹჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد 👇 با هم مهربان باشیم ❤️ :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((لپ قرمزی)) رویکرد:به همدیگه محبت کنیم لپ قرمزی یک عروسک کوچیک پلاستیکی بود. او در یک مغازه اسباب بازی فروشی زندگی میکرد چشم هایش قهوه ای و لپاش قرمز و براق بود.بجای مو هم سرش را رنگ قهوه ای زده بودند.چندماهی بود که لپ قرمزی درآن مغازه زندگی می کرد. هر روز بچه های زیادی به مغازه می آمدند و اسباب بازیها و عروسک های دیگر را می خریدند؟ ولی هیچکس لپ قرمزی را نمیخرید برای همین او خیلی غمگین بود.با غصه بچه ها را نگاه میکرد وپیش خودش میگفت. چقدر دلم میخواهد برم پیش بچه ها و باهاشون وبازی کنم خاله بازی؛مهمان بازی لپ قرمزی میدونست که بچه ها دوست دارند عروسکشان مو داشته باشه و موی عروسکشونوبرس بکشند و ببافند؛ ولی او که مو نداشت. این مسئله غصه اش را بیشتر می کرد. مغازه دار هرهفته به بازار میرفت، عروسک های جدیدی می خرید و به مغازه اش می آورد.لپ قرمزی با خودش گفت. فکرکنم مغازه دار هم منو یادش رفته اصلابهم نگاه نمیکنه ولی یکروز صبح مغازه دار کنار لپ قرمزی رفت و برچسب قیمتی را که به لباسش چسبیده بود را کند وبرچسب دیگری به پیراهنش چسباند و گفت حالا که قیمتشو نصف کردم شاید یکی آن را بخرد چندروز گذشت یک خانم تپل و خنده رو وارد مغازه شد.مانتوی مشکی پوشیده بود ویک روسری آبی خوشکل هم سرش بود او کمی به اسباب بازیهای مغازه نگاه کرد یک مرتبه چشمش به لپ قرمزی افتاد و گفت: «اون عروسک چقدر ارزانه » بعد رو به مغازه دار کرد با دست لپ قرمزی را نشون داد و گفت: «لطفاً اون عروسک رو برام بیارید؟ لپ قرمزی آنقدر خوشحال شده بود که نگو و نپرس مغازه دارلپ قرمزی راازقفسه پایین آوردوگفت:خیلی ارزونه نصف قیمت ! بعد هم اونو در کاغذرنگی پیچید و به دست خانم روسری آبی داد. لپ قرمزی با خودش میگفت: فکر کنم منو برادخترش خریده شاید هم نه میخواد منو به کسی بده لپ قرمزی همینجوری توی فکر بود. خانم روسری آبی پول عروسکو داد. بعد اونو توی کیفش گذاشت راه افتاد لپ قرمزی دیگر جاییو نمی دید. اونا مدتی توی راه بودند. بالاخره خانم روسری آبی در کیفشو بازکرد ولپ قرمزی رو بیرون آورد و کاغذ را از دورش باز کرد. لپ قرمزی خودشو تویک اتاق بزرگ دید بچه های زیادی اونجا بودن. همه روی تخت دراز کشیده بودن همشون لباس یک شکل و یک رنگ پوشیده بودن بله بچه ها اونجا یک بیمارستان کودکان بود وخانم روسری آبی هم پرستارآنجابود او لپ قرمزی را بالا گرفت و با خنده گفت: بچه ها یک عروسک قشنگ برایتان خریدم عروسکی که تا حالا مثل شو ندیدین همه دور لپ قرمزی جمع شدن دختر کوچولویی که موهاشو بافته بود. گفت: وای چه عروسک با نمکیه دختر کوچولوی دیگری که خیلی لاغر بود.گفت: «آره خیلی نازه هرکسی از بچه ها چیزی میگفت و لپ قرمزی هم با خودش می گفت: «چه بچه های خوبی خدا کند هر چه زودتر حالشان خوب بشه. لپ قرمزی ازدیدن آن همه بچه لپ هاش قرمزتر شده بود.چشماش برق میزد.خیلی زود بچه ها با لپ قرمزی دوست شدن و شروع کردن به بازی خانم پرستارگفت خب بچه ها من دیگر باید برم با دوست جدیدتون خوش بگذره. لپ قرمزی دیگر خوشحال بود. او هر روز دوستهای جدیدی پیدا میکرد. بچه هایی که حالشون خوب میشد میرفتن و بچه های دیگه ای میومدن لپ قرمزی از اینکه توی بیمارستان زندگی میکنه خیلی راضیه چون فکر می کنه بچه ها اونو خیلی دوست دارن و او هم بهشون کمک میکنه تا زودترخوب بشن. لپ قرمزی اونقدر توی بیمارستان بچه ها رو سرگرم میکرد که مریضیشون یادشون میرفت وبا وجود لپ قرمزی موقعی که بستری بودن رو احساس نمیکردن و براشون خیلی رود میگذشت لپ قرمزی پیش خودش میگفت من به اندازه خانم پرستار مهم هستم؟ ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کدوم یکی از بچه ها هنوز پستونک میخوره؟ دوست داری ی قصه پستونکی براش بزاری؟ ۳تا ۵سالـــــــــــــه ها گوش کنن😊 ✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
@nightstory57.mp3
11.25M
༺◍⃟🍼👶🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((من بزرگ شدم پستونک نمیخوام)) روزی روزگاری در دنیای قصه ها شهری بود بنام شهر پستونکها در این شهر،پستونکهای رنگارنگ و زیبایی بودند که هروقت احساس می کردند بچه ای به آنها نیاز دارد کنارش می رفتند و حالش را خوب میکردند و وقتی آن بچه بزرگ میشدو دو سالگی اش تمام میشدبه دنیای پستونکها برمیگشتند تا دوباره وقتش که رسید به سراغ کودک دیگری برن در میان آنها پستونکی بود ب اسم موموک . موموک دو سالی میشد که به خانه ی دریا دختری با چشمان آبی وموهای طلایی رفته بود و هنوز برنگشته بود موموک و دریا خیلی با هم بهشون خوش میگذشت و از بودن در کنار هم خوشحال بودند . یکروز در دنیای پستونکها هیایویی بلند شدفرشته ی مهربان سراسیمه از اینطرف شهربه آنطرف شهر میرفت . پستونکی بنام نونوک که دیگر پیر شده بود به فرشته ی مهربون گفت : چی شده ؟ چرا انقدر پریشانی ؟ فرشته گفت : کودکی تازه به دنیا آمده و نیاز به پستونک داره گوش کن صداشو میشنوی ؟ نونوک پیرگفت: بله بله دارم میشنوم ، خب یکی ازپستونکهای جوان را به دنیای آدمها بفرست . فرشته ی مهربون گفت: علت ناراحتی منم همینه چون هیچ پستونک جوانی در شهر نداریم امیدم به موموک بود که دو ساله رفته و هنوز برنگشته. باید خودم به سراغش بروم .. اون شب وقتی دریا خواب بود فرشته ی مهربون به سراغ موموک آمد و اونو صدا زد موموك ؛ موموک ، تو که هنوز دردنیای آدمها هستی،دریابزرگ شده . او دیگه احتیاجی به تو ندارد . برگرد . بچه های زیادی تازه متولد شدن و به تو نیاز دارن. اما موموک گفت:نه من دلم نمیخواد به دنیای پستونکها برگردم من دریا را دوست دارم ومیخوام پیشش بمونم در همین موقع دریا چشمان آبی و زیباشو باز کرد . دریاصحبتهای موموک و فرشته ی مهربون را شنیده بود دریا،موموک رو در آغوش گرفت و بوسید و گفت : موموک عزیزم خیلی خوشحالم که مرا دوست داری . ما روزهای خوبی با هم داشتیم . من نمیدانستم که دنیای پستونکها وجود داره و تو باید به بچه های دیگر هم کمک کنی . من هم دیگر بزرگ شده ام از تو میخوام که بروی و کاری که لازمه را انجام بدی . موموک گفت:نه نمیخوام من میخوام کنار تو باشم . دریا به آسمان نگاه کردوگفت بیا یک ستاره با هم انتخاب کنیم و هر وقت دلمان تنگ شد به آن ستاره نگاه کنیم و به یاد روزهایی که با هم بودیم برای هم بوس محکم بفرستیم و برای هم شعر بخوانیم موموک پیشنهاد دریا را قبول کرد و با فرشته ی مهربان آرام آرام به طرف آسمان بالا رفت دریا در حالیکه برای او دست تکان میداد ، زیر لب شعری را آروم آروم زمزمه کرد تا خوابش برد . صبح که ازخواب بیدار شد دید یک عروسک پشمالوی قشنگ در کنارشه او مطمئن بود که این هدیه از طرف فرشته ی مهربون به خاطر محبت او به بقیه بچه ها بوده او صدایی را میشنید که میگفت : دریا !لبخند تو بدون پستونک خیلی زیباتر و دیدنی تر است . ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
12.18M
ا﷽ ༺◍⃟🫖჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد 👇 صبور باشیم :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((ناراحتی قوری )) قوری بزرگ ناراحت و افسرده بود. خاله بدری و لیلا خانم دو هفته قبل قوری بزرگ را خریده بودن . خاله بدری قوری را شست و تمیز کرده بود وحسابی برقش انداخت وبعد هم اونو توی بالاترین قفسه آشپزخانه گذاشت . این قفسه جلوش شیشه داشت و قوری بزرگ از اون بالا همه جا رو می دید. اون پایین کنار سماور یک قوری کوچک و قدیمی بود. درشم ترک خورده بود. قوری کوچک فقط میتوانست برای چهار نفر چای دم کند. خاله بدری هم همیشه از اون استفاده میکرد. قوری بزرگ هر روز با غصه به سماور و قوری کوچک نگاه میکردو میگفت: نمیدانم چرا خاله بدری هیچ وقت از من استفاده نمیکنه من که میتوانم برای هفت هشت نفر چای دم کنم براق و نو و تمیزم که هستم کاشکی هنوز هم پشت شیشه مغازه بودم لااقل اونجا چیزهای جالبی میدیدم راستی اصلا چرا منو خرید؟ قوری کوچک که بیشتر وقتا روی سماور بود. آهی کشید و گفت قوری بزرگ دلم برایت میسوزه میدونم تو هم مثل من چای دوست داری ولی فکر میکنم تو را خریدن برای قشنگی داخل قفسه! بعدهم بخاری از دماغش بیرون داد و گفت: «وای خیلی بده که همیشه اون بالا باشی و ما را نگاه کنی قوری بزرگ دلش گرفت. اخه اونم دوست داشت چای دم کنه با غصه گفت: «آره، خیلی بده. من اصلا دوست ندارم این بالا باشم. من که برای قشنگی نیستم. برای چای دم کردنم. و دوباره با حسرت به قوری و سماور نگاه کرد. چندروز گذشت. یک روز جمعه خاله بدری صبح خیلی زود به آشپزخانه اومد. وسایل ناهارو آماده کرد. بعد هم مشغول پختن شیرینی شد. شیرینی های گردویی و نارگیلی پخت . ژله موز و توت فرنگی درست کرد. یک کیک بزرگ هم پخت روی کیک خامه ریخت و پنج تا شمع هم روی کیک گذاشت. لیلا خانم هم اومده بود و به خاله بدری کمک می کرد. قوری کوچک گفت: «فهمیدم امروز حتما تولد لیلا خانمه . فکر میکنم بعد از ظهر اینجا مهمونی باشه. پارسال هم همینطور بود. یادم میاد خیلی خوب بود عصر حسابی خوش میگذره. قوری بزرگ آهی کشید و گفت خوش به حال شما برای من که فایده ای ندارد نه چای و نه سماور از بس که این بالا نشستم خسته شدم کاشکی لااقل بامن گلهارا آب میدادن بعد هم از بیکاری خمیازه ای کشید ولی آن روز بعدازظهر برای قوری بزرگ اتفاق جالبی افتاد. غروب خاله بدری ولیلا خانم به آشپزخانه اومدن. خونه شلوغ بود و مهمونا آمده بودن. خاله بدری گفت امسال دیگر مجبور نیستیم تو قوری کوچک چند بار چای دم کنیم دو سه هفته پیش یک قوری بزرگ خریدم حالا دیگر برای مهمانی ها یک قوری بزرگ داریم و راحتیم بعد با احتیاط قوری بزرگ را برداشت و پایین آورد قوری بزرگ خوشحال و خندان بود. خاله بدری چند تا قاشق چای خشک توی قوری ریخت بعد روشون آبجوش ریخت و روی سماور گذاشت. قوری بزرگ با غرور گفت وای.... چه چای خوش عطری سماور گفت: به جمع ما خوش اومدی قوری کوچک و فنجان و نعلبکیها هم بهش خوشامد گفتن. قوری بزرگ از همه تشکر کرد و گفت چه بد بعد از مهمانی منو اون بالا می ذارن و دوباره بیکار میشم سماور قل قل جوشید و گفت: «غصه نخور قوری جان خاله بدری فامیل و دوست و آشنا زیاد داره مرتب میان ومیرن تازه خیلی هم مهمانی میده. لااقل ماهی یکبار اینجا مهمونی و سفره وچای خوش عطر و غذاهای خوشمزه هست. قوری کوچک هم روی کتری مشغول چای دم کردن بود از دماغش بخار بیرون می داد و سر حال بود. گفت: خوشحال باش دوست عزیز تو همیشه در جاهای مهم ازت استفاده میشه قوری بزرگ با غرور لبخندی زد. بعد هم همه با هم شروع کردند به حرف زدن و خندیدن ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
❣ســـلــام عزیــــزای دلــــم شـــبــــتـــــون بــــخــــیــــــر 🌙✨ 🎉فـــــــــردا شــــــــــب مــســـابقـــــه هـــیـــــــجــان انگیز داریم که به برندگان جوایز🛍ویژه ای میدیم 😉 💰نفرات اول شانس بیشتری برای بـــــــــــــرنده شدن دارن😁 📩ما رو به خانواده و دوستان و آشناهاتون معرفی کنید 😍😍👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟ ჻@nightstory57⚘❥༅••┅┄
امروز سید سینا پسرم دوباره مهمان بود در محل کار 😊 حدس بزنید چی جلوش گذاشته داره میخوره 😉 بچه داری با رنگ و بوی کار 🌱
:: راستی بچه ها داستان امشب داستان مســـــــــــــابقه است 😊 ::