کودک تو همیشه کودک هست
پادکست امروز برای شماست 👇
༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎙🌙@nightstory57
چند کلام حرف دلی.mp3
20.34M
در تــمام لـــحظات زندگیــــــمون
قدر این امانت های زندگیمون
بدونیم 😊
༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎙🌙@nightstory57
InShot_۲۰۲۳۰۵۰۷_۱۸۳۲۲۱۶۴۸_۰۷۰۵۲۰۲۳.mp3
16.6M
#فرانکلین_میبخشد😊🐢
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:آموزش بخشش و همدلی به کودکان
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۴_۱۲_سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((فرانکلین میبخشد))
گاهی وقتها فرانکلین اشتباه هایی میکرد مثلاً یک بار فراموش کرد باغچهی آقای موش کور را آب بدهد یا یادش رفت به آقای خرس چه قولی داده است.فرانکلین فهمیده بود که گفتن«ببخشید» همیشه هم راحت نیست. اما روزی متوجه شد که بخشیدن کسی حتی از گفتن «ببخشید» هم سخت تر است.
در یک بعد از ظهر آفتابی مادر فرانکلین فکری به ذهنش رسید.گفت«خانه خیلی گرم است. بیایید عصرانه مان را ببریم کنار برکه بخوریم» فرانکلین و هریت خیلی خوشحال شدند فرانکلین دوید تا لوله ی تنفس و کفش غواصی اش را بیاورد. وقتی وارد اتاق شد چشمش به ماهی کوچولویش افتاد که داشت توی تنگ بلورش شنا می کرد.
فرانکلین گفت «ماهی دوست داری به ماجراجویی برویم؟ می خواهی بدانی یک برکه ی بزرگ چه شکلی است؟»
فرانکلین تنگ را محکم بین دستانش گرفت و تمام راه را تا برکه با احتیاط قدم برداشت. سپس یک جای عالی برای ماهی اش پیدا کرد که هم سایه بود و هم درست کنار آب بعد ته تنگ را با کمیشن روی زمین محکم کرد و برای ماهی کوچولو کمی غذای مخصوص ریخت
فرانکلین گفت: «بفرما، ماهی کوچولو این هم عصرانه ی پیک نیک تو.»
مادر گفت تا قبل از خوردن عصرانه میتوانند حسابی بازی کنند.
هریت فریاد زد: «نمی توانی من را بگیری» و در امتداد برکه دوید.
فرانکلین هم او را دنبال کرد.
هریت میدوید و میدوید در آب سر میخورد و شلپ شلوپ می کرد. ناگهان تنگ ماهی را جلو پایش دید و با یک قدم بلند سعی کرد از روی آن بپرد.اما هریت خیلی کوچک بود و پاهایش هم خیلی کوتاه و تنگ وارونه شد و ماهی افتاد توی برکه فرانکلین داد زد: «نه!»
فرانکلین پرید توی آب و هی آب را چنگ زد. داد زد: «ماهی کوچولو!ماهی کوچولو! پدر و مادر فرانکلین دوان دوان رسیدند. فرانکلین به آنها گفت که چه اتفاقی افتاده است.
هریت گریه کنان گفت«نمی خواستم این طوری بشود ! ببخشید»مادرش او را محکم بغل کرد و گفت«می دانیم، هریت..»فرانکلین به حرفهای او توجهی نکرد و به جست وجوی ماهی اش ادامه داد. همه داشتند دنبال ماهی فرانکلین میگشتند تا این که هوا تقریباً تاریک شد.
پدر فرانکلین گفت: «دیگر باید برویم خانه»فرانکلین بلند گفت«نه من ماهی ام را این جا رها نمیکنم»مادرش گفت «می توانی صبح دوباره بیایی و این جا را بگردی»هریت گفت«من هم با تو می آیم فرانکلین تا هر وقت که شده کمکت میکنم»
ولی فرانکلین پشتش را به هریت کرد.
هریت آن شب آن قدر گریه کرد تا خوابش برد.کمی بعد پدر و مادر
پاورچین پاورچین به اتاق فرانکلین رفتند. پدر گفت«میدانیم چقدر ناراحت و عصبانی هستی اما این فقط یک اتفاق بود میتوانی هریت را ببخشی ؟»
فرانکلین سرش را به علامت «نه»تکان داد.
گفت: «اگر هریت را ببخشم یعنی ماهی ام را فراموش کرده ام»
مادرش گفت«تو هیچ وقت ماهی ات را فراموش نخواهی کرد هریت هم مثل تو از گم شدن ماهی ات ناراحت است.»
فرانکلین جوابی نداد
صبح روز بعد وقتی فرانکلین چشم باز کرد اولین چیزی که دید، تنگ خالی ماهی بود. آن را برداشت و با عجله به آشپزخانه رفت. هریت هم آن جا بود.
هریت گفت: «من شیرینی درست کردم از همانهایی که دوست داری...»
فرانکلین گفت: «من گرسنه نیستم..»
هریت آهسته گفت: «ببخشید فرانكلين، من واقعاً متأسفم»فرانکلین گفت« عذرخواهی تو کمکی به پیدا کردن ماهی من نمیکند» و دوید سمت برکه
دوستان فرانکلین هم از ماجرا با خبر شده بودند. خرس و سنگ آبی آمدند.
کنار برکه تا به فرانکلین کمک کنند ماهی را پیدا کند.
سگ آبی گفت: «بیچاره هریت مطمئنم احساس خیلی بدی دارد.
فرانکلین اخم کرد.
خرس پرسید فرانکلین هریت از تو معذرت خواهی کرده؟ فرانکلین زیر لب گفت: «بله، اما چه فایده ؟ بعد با اخم از دوستانش فاصله گرفت.
آن روز بعد از ظهر وقتی مادر دید فرانکلین تنها در اتاقش نشسته و به تنگ خالی ماهی خیره شده است. او را بغل کرد و بوسید و گذاشت در آغوشش
حسابی گریه کند.
فرانکلین هق هق کنان گفت نتوانستم ماهی ام را پیدا کنم
مادرش او را محکم تر بغل کرد و گفت: هریت هم خیلی ناراحت است.
اما فرانکلین نمیخواست این حرف ها را بشنود.
بعد از شام پدر از فرانکلین خواست تا در شستن ظرف ها کمکش کند. به فرانکلین گفت: «پسرم، اصلاً چیزی نخوردی... فرانکلین زیر لب گفت: «گرسنه نبودم... پدر دستش را دورشانه های فرانکلین انداخت و گفت: «تو نمی توانی تا ابد از دست هریت عصبانی باشی فرانکلین آهی کشید و گفت: من دوست ندارم از دست هریت عصبانی باشم.
بعد به اتاقش رفت و متوجه شد که تنگ ماهی سرجایش نیست. سریع به آشپزخانه برگشت.
پرسید: «تنگ ماهی کجاست ؟
مادر هم درست همان موقع پرسید هریت را ندیده ای ؟
پدر داد زد: «هریت اهریت !
و همه دنبال هریت گشتند.
فرانکلین هریت را روی پله ی در پشتی پیدا کرد تنگ ماهی هم کنارش بود.
هریت گفت: «می خواهم ماهی کوچولو را برگردانم پیش تو»
203.5K
طنین ترکاشوند ۵ساله وطاها ترکاشوند ۸ساله
مطهره ۱۰ساله و محمد حسین پورحسن ۵ساله ازتبریز
سیده ضحی و سیده نورا تقوی ۱۰ساله و ۶ ساله از کوهچنار فارس
سیده آویساسادات مال امیر۹ساله از اهواز
محمدمحسن ومحمدحسن بوژمهرانی۱۲ و ۴ ساله از مشهد
نرگس گودینی۹ساله ازشهر گودین
فاطمه و علی تالاری
༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎙🌙@nightstory57
سلام و نور صبحتون بخیر
دیشب پسرم این عکس نشونم داد
میگه مامان این شبیه خانواده ماست😄
༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎙🌙@nightstory57
سلام و احترام
متاسفانه به دلیل عدم حمایت اعـــــــضای
کانال از تبلیغات و فراهم نشدن هـــــزینه
انیماتورها.... با اینکه خانم معین الدینی
بارها درخواست کردن از شما، حـــــــــمایت
کنید از تبلیغات تا جذب کانال هایی که
در کانال ما تبلیـــــــغ مـــــیزارن بالا بره تا
بتونیم با هزینش انیمیشن، مــــــسابقه،
جشنواره قصه گویی و برنامه های جذاب
دیگه بزاریم....ولی چون حمایت نکردید
از این بابت متاسفیم.... 😢
.
7.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازم براتون کارگاه قصه گویی بزاریم؟
این بار ببینیم کدوم شهر
برای هماهنگی با این آیدی هماهنگ کنید
@Dastanshab0
.
InShot_۲۰۲۴۰۱۲۱_۲۱۲۲۴۷۹۶۷_۲۱۰۱۲۰۲۴.mp3
10.8M
#گنجشکی_که_میگفت_چرا؟ 🐦
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
با سوال کردن چیزهای خوب یاد میگیریم
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۶_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🐦჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐦჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((گنجشکی که می گفت چرا؟!))
بهارشده بود. یک گنجشک توی لانه اش سه تا تخم گذاشته بود و روی تخم ها خوابیده بود، او منتظر بود که جوجه هایش از تخم بیرون بیایند.
چند روز گذشت. تخم اولی شکست، یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد و گفت: «جیک!جیک!»🐣
تخم دومی هم شکست، یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد و گفت: «جیک!جیک!»🐣
تخم سوم هم شکست، یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد، ولی این جوجه کوچولو نگفت جیک جیک، گفت:«چرا؟چرا؟»🐣
مادر گنجشک ها تعجب کرد و گفت: «نه!نه! تو نباید بگی چرا؟ چرا؟ باید بگی «جیک جیک» ولی جوجه کوچولو باز هم می گفت: «چرا؟چرا؟»
روزها گذشت، جوجه ها بزرگ و بزرگ تر شدند ولی جوجه سومی هیچ وقت یاد نگرفت که بگه جیک جیک.
هر وقت که میخواست بگه جیک جیک میگفت: «چرا؟چرا؟»
جوجه ها کم کم گنجشک های بزرگی شدند. هر کدام به طرفی رفتند.
تابستان بود. زنبورهای عسل دور گلها می پریدند و می گفتند: «ما روی گلها می نشینیم و شیره گلها را می مکیم.🐝🌺🐝🌸
گنجشکی که همیشه می گفت:«چرا» پیش اونا رفت و گفت: چرا؟چرا؟
زنبورها گفتند: معلومه چرا؟ برای اینکه عسل درست کنیم. 🍯
گنجشک یک نکته جدید یاد گرفت.
مورچه ها تند تند دونه جمع می کردن و به لو نه ی خودشون می بردن و می گفتن: ما دونه جمع می کنیم و به لونه می بریم. 🐜🌾🌾🐜
گنجشکی که همیشه می گفت«چرا» پیش اونا رفت و گفت: چرا؟چرا؟
مورچه ها گفتند: معلومه چرا ؟ برای اینکه اگر حالا دونه جمع نکنیم، توی زمستون گرسنه میمانیم. ❄️🌨❄️
گنجشک بازم نکته جدید یاد گرفت.
کشاورز که گندم درو می کرد می گفت: من گندم ها را درو می کنم و آنهارا به انبار می برم. 👴🌾🌾🌾
گنجشک گفت: چرا؟چرا؟
دهقان گفت: معلومه چرا؟ برای اینکه از آنها نون درست کنيم.🍞
گنجشکی که همیشه می گفت «چرا» هرروز صبح تا شب پرواز می کرد. اینجا و آنجا می نشست و نکته های جدیدیادمیگرفت ومیدیدومی پرسید: چرا؟چرا؟
تابستون و پاییز و زمستون گذشت. ☀️❄️⛄️🍀🍂🌨
گنجشک مرتب می پرسید: «چرا؟چرا؟»
از هر جوابی که میگرفت یک چیز تازه ای یاد میگرفت. برای همین بود که وقتی که دوباره بهار آمد، گنجشک ما یک عالمه چیز تازه یاد گرفته بود و از همه ی گنجشک ها داناتر و عاقلتر شده بود
پس بچه های عزیزم ما همیشه باید دنبال سوالهای توی ذهنمون بگردیم و بپرسیم و بدنبال جواب سوالهامون باشیم
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄