249.7K
::
اسامی بچه ها :
حیدراحمدی ۵سال ونیمه وعلی رضا ۲ساله از یزد.
امیرعباس کلاته۱۱ساله وامیرحسین ۸ساله ازتهران هردوحافظ قرآن هستند
دختران دانش اموز پایه های اول تا ششم دبستان حاج جرئت شیراز
امیرمهدی امینی۱۱ساله ازچهارمحال و بختیاری
زینب امینی فر ۶ ساله از تهران
علی احمد ابادی ۵ساله از شیراز
محمدمهدی ومحمدهادی مانیان ۱۲ و ۶ساله ازاصفهان
محیا محبی ۶ ساله از کاشمر
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
@nightstory57.mp3
8.36M
ا﷽
#کلاغ_و_مرغ_خاله_مهربون
༺◍🐔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
سعی کنیم کمتر سر و صدا کنیم و موجب آزار دیگران نشیم 😊
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((کلاغ ومرغ خاله مهربون))
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری کلاغی روی یک درخت بلند یک آشیونه ساخت.
این درخت نزدیک خونهی
خاله مهربون بود که یک مرغ با جوجه هاش توی خونه ش داشت
ظهر یکی از روزها وقتی که همه خواب بودند، کلاغ آمد روی دیوار خونه ی خاله مهربون نشست و بلندبلند قارقار کرد.
مرغ از لونه ش پرید بیرون و پای دیوار رفت و گفت: «چه خبر شده آقاکلاغه؟چرا اینقدرسروصدا میکنی؟»
کلاغ گفت:خبری نشده که ...من خوشحال بودم، دلم خواست قارقار کنم. مگه نمیدونی که کلاغها قارقار میکنند؟»
مرغ گفت: «میدونم که کلاغها قارقار میکنند. مرغها هم قدقد میکنند؛ ولی نباید هر وقت که دلشان خواست سروصدا کنند. حالا بگو لونهی تو کجاست؟»
کلاغ، درختی که لونهاش روی شاخههای اون بود رو نشون داد و گفت: «لونهی من اونجاست. ماباهم همسایه هستیم.»
مرغ گفت:چه همسایهی پر سرو صدایی ! با قارقار کردن بی وقت تو که جوجههای من از خواب پریدن؟.»
کلاغ گفت: «خُب تو هم هر وقت خواستی قدقد کن، اگر من ناراحت شدم!»
مرغ گفت: «برای چی قدقد کنم، مگه آزار دارم؟»
کلاغ گفت: «به من چه که دوست نداری قدقد کنی، من هر وقت که بخواهم قارقار میکنم.»
مرغ گفت: «حالا که اینطوره، من هم به خاله مهربان میگم.»
کلاغ گفت: «خُب برو بگو… مگر خاله مهربون چهکار میکنه؟
مرغ دیگه حرفی نزد و از کلاغ دور شد. فهمید که کلاغ اینطوری حرفاشو گوش نمیکنه.
فردای اون روز خاله مهربون گوشهی حیاط نشسته بود و داشت عدس پاک میکرد تا آش بپزه.
در همین موقع کلاغ پرید روی دیوار و شروع کرد به قار قار کردن.
تا کلاغ قارقار کرد مرغ از تو لونه ش پرید کنار خاله مهربون.
خاله مهربون فهمید چی شده، این بود که گفت: «کیش، کیش، مرغ بلا برو برو، این عدسها مال تو نیست.»
کلاغ که بالای داشت درخت قارقار میکرد، خندید و رفت.
روزبعد دوباره خاله مهربان توی آفتاب نشسته بود ونخود و لوبیا پاک میکرد تا ناهار آبگوشت بپزه.
کلاغ بازم از بالای درخت قارقار کرد. اینبار مرغ دوید توی دامن خاله مهربان.
خاله مهربان بالای سرشو نگاه کرد و گفت:ببینم نکنه از قارقار کلاغ ترسیدی و توی دامن من پریدی؟»
مرغ چندبار قدقد کرد.
خاله مهربان سینی نخود و لوبیا را کنار گذاشت و از جاش بلند شد و داد زد: «آهای کلاغ، اگر یکبار دیگه قارقار کنی و بیجا سروصدا راه بیندازی خودت میدانی.»
کلاغ بازم قارقار کرد.
خاله مهربان جارو رو برداشت و جیغ کشید و گفت: «اگر دوباره قارقار بیجا کنی، تو میدونی و این جارو.»
بله کلاغ فهمید که خاله مهربان باهاش شوخی نداره. این بود که ساکت شد. وقتی خاله مهربان برای کاری از خانه بیرون رفت، کلاغ روی دیوار اومد و گفت: «آهای مرغ، این چهکاری بود که کردی؟ چرا خاله مهربون را خبر کردی؟»
مرغ گفت: «برای اینکه هر چی گفتم گوش نکردی.»
کلاغ گفت: «حالا من چهکار کنم؟ مگه میشه کلاغ قارقار نکنه؟»
مرغ گفت: «هروقت خبرخوشی بود، تو هم قارقار کن.»
کلاغ پرسید: «خبرخوش کی میرسه؟»
مرغ گفت:فردا پسربزرگ خاله مهربان برای دیدنش میاد… تا اونو دیدی که به خونه نزدیک میشد، قارقار کن!»
کلاغ دیگه حرفی نزد و پرید و رفت توی آشیانهاش نشست.
فردا پسر خاله مهربون خستهوکوفته از راه رسید. پیش از اونکه به در خانه برسه، کلاغ قارقار کرد.
خاله مهربون از اتاق بیرون دوید و بلند گفت: «بازهم که سروصدا راه انداختی کلاغ مردمآزار.»
ولی هنوز این حرف خاله مهربون تمام نشده بود که صدای پسرشو از پشت در شنید که گفت: «دروباز کن مادر، من اومدم.»
خاله مهربون همونطور که میرفت درو باز کنه گفت: «خوش بر باشی کلاغ، بازهم بخون، بازهم قارقار کن!»
کلاغ با خوشحالی قارقار کرد و مرغ خاله مهربان هم با خوشحالی قدقد کرد.
بله… عزیزای من هر چیزی ب جا و ب موقع خوبه
ما باید مراقب باشیم تا سروصدای الکی و بیجا براه نندازیم و برای دیگرون ایجاد مزاحمت نکنیم.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_20241029_192334458.mp3
14.07M
قصه ی | #آقا_کمده🚪👀 |
༺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: منظم بودن چه خوبه😊✨
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۳_۱۰سال
#قصه
#گوینده_معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((آقا کمده))
یکی بود، یکی نبود. یک کمد چوبی بود که درش همیشه باز بود.
کمد چوبی مال یک دختر کوچولو بود. دختر کوچولو همیشه یادش میرفت که در کمدشو ببنده.
یک روز دختر کوچولو از صبح، با بابا و مامانش رفتن از خونه بیرون برای گردش و تفریح و آقا کمده با در باز توی خونه تنها موند.
سر ظهر بود یک خاله سوسکه بچه به بغل از راه رسید وقتی در کمدُ باز دید. از خوشی خندید و گفت: «بهبه، چه جای خوبی! چه سوراخ تنگ و تاریکی!» بعد همدست بچه شو گرفت و رفت توی کمد
آقا کمده داد زد:آهای خاله سوسکه! اینجا که سوراخ نیست! این یک کمده ! زود برو بیرون!»
خاله سوسکه گفت: «کمد که درش باز نیست، پس حتماً یه سوراخه!» اینو گفت و گوشه تنگ و تاریک کمد نشست. بچه شو رو پاش گذاشت و براش لالایی خوند.
عصرکه شد، یک موش کوچولو که از دست گربه فرار کرده بود، از راه رسید. کمد در باز رو دید. از خوشی و خوشحالی جستی زد وخندید و گفت: «بهبه، چه لونه خوبی! چه جای راحتی! اینجا دیگه از دست گربه در امانم.»
اینو گفت و پرید توی کمد.
آقا کمده داد زد: «آهای، آقا موشه! اینجا که لونه نیست! کمده!»
آقا موشه گفت: «ما کمد زیاد دیدیم، اما کمد در باز تا حالا ندیدیم. اینکه درش بازه، حتماً کمد نیست!»
بعد هم دمشو جمع کرد و گوشه کمد کنار خاله سوسکه نشست.
غروب شد یک عنکبوت پادراز از راه رسید. داخل کمد سرک کشید. از خوشی خندید و پاهاشو به هم مالید وگفت بهبه!همون جاییکه میخواستم، اینجاست!»
اونوقت رفت توی کمد و از این سر تا به آن سر، شروع کرد به تار بستن
کمد داد کشید: «آهای، عنکبوته! من کمدم، جای تار بستن نیستم!»
عنکبوته گفت: «کمدی که درش باز باشه، فقط بدرد تار بستن میخوره.»
سوسکه و موشه و عنکبوته، توی کمد جا خوش کردن. موندن و ماوندن تا شب از راه رسید
دختر کوچولو از تفریح و گردش به خونه برگشت. اومد توی اتاقش صدای گریه کمد و شنید. پرسید: «چی شده آقا کمده؟ چرا گریه میکنی؟»
کمد گفت: «خودت بیا تا ببینی!»
دختر کوچولو آمد و توی کمد و نگاه کرد. سوسکه و موشه و عنکبوته را دید. داد کشید: «آهای مهمونای ناخوانده کی شما رو راه داده اینجا؟
سوسکه و موشه و عنکبوته باهم گفتن: «در باز بود، ما هم آمدیم داخل!»
دختر کوچولو گفت: «زود باشید بیایید برید بیرون!»
سوسکه گفت: «نمیتونم. باید بمونم. چونکه دارم بچه مو میخوابونم.»
موشه گفت: «من هم نمیتونم. باید بمونم. اینجا از دست گربه در امونم.»
عنکبوته گفت: «من هم نمیتونم. باید تارمو بتنم. از اینجا بهتر، کجا رو میتونم پیدا کنم؟»
دختر کوچولو خواست که جارو بیاره ، با اون، بزنه و مهمونا را بیرون کنه؛ اما دلش نیومد. اونوقت نشست تا فکری به حال اونا بکنه یادش اومد گوشه دیوارانبارشون یک سوراخ بزرگه
سوسکه و موشه و عنکبوته رو صدا کرد و بهشون گفت یک سوراخ توی انبار هست که واقعا بدردشون میخوره
مهمونا از توی کمد بیرون اومدن. رفتن و سوراخ رو دیدن
اونا خونه ی نو شونو پسندیدن و به اونجا اسباب کشی کردن
دختر کوچولو خیالش از اونا راحت شد. برگشت و اومد سراغ آقا کمده. نازش کرد. با دستمال، تمیزش کرد. درشو بست و گفت: «قول میدم که دیگر درتو باز نذارم.»
آقا کمده خندید و با خیال راحت خوابید و خوابهای خوب و خوش دید.
༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
یکی از همکاران بنده در کانال داستان شب که از روزی که کانال زدم تا الان
همراه، امید، و مشاور بنده و پایه داستان ها در ادامه این مسیر بود و همیشه
مسئول نگهداری از بچه ها برای ضبط
داستان ها بوده و هست..... ایشون هستند ☝️
امروز تولدش هست
دوست داشتم این حس خوب
با شما به اشتراک بزارم 😊😍
♥️سیدمحمدطه جانم خوشحالم که به
دنیا اومدی و حس خوب مادری رو به
من هدیهدادی 😊♥️
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
داشتن نمایش بازی کردن 😄
گیرشون انداختم
همه هم دختر شدن
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
InShot_۲۰۲۳۰۸۰۹_۱۸۰۴۰۴۰۷۵_۰۹۰۸۲۰۲۳.mp3
7.2M
#مرد_فقیر👴🏾
༺◍⃟😊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت امام حسین علیهالسلام 😍
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۷_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان شب
بسم الله الرحمن الرحیم
همه دور تا دور امام حسین علیه السلام جمع شده بودند.
این سؤال میکرد آن سؤال کرد امام حسین علیه السلام به سؤالها جواب داد.
مرد فقیر خواست حرف دلش را بزند اما خجالت کشید و چیزی نگفت باز این سؤال کرد آن سؤال کرد امام حسین علیه السلام به سؤالها جواب داد. مرد فقیر این بار خواست حرف دلش را بزند؛ ولی باز هم خجالت کشید و چیزی بر زبان نیاورد،باز این سؤال کرد آن سؤال کرد امام حسین علیه السلام به سؤالها جواب داد.مرد فقیر این بار تصمیم گرفت هر جور شده تقاضایش را بگوید.دهان باز کرد ولی باز صورتش سرخ و سفید شد و خجالت کشید باز هم چیزی نگفت.
امام حسین علیه السلام از رفتار او فهمید که کمک میخواهد اما خجالت میکشد آن را بر زبان بیاورد. با مهربانی رو به او کرد و گفت: «ای برادر تقاضای خود را بنویس مرد فقیر از حرف امام حسین خوشحال شد آن وقت روی کاغذی نوشت: کسی پانصد دینار💰 از من طلب دارد و هر روز به سراغ طلبش می آید اگر
می شود با او صحبت کنید که چند روز دیگر به من مهلت بدهد تا بتوانم پولش را تهیه کنم. امام حسین علیه السلام کاغذ را از مرد فقیر گرفت و خواند بعد از جا بلند شد و به اتاق دیگر رفت وقتی برگشت با خود دو کیسه ی کوچک دینار💰💰 آورد و جلوی مرد فقیر گذاشت و گفت در هر کیسه پانصد دینار است.» مرد فقیر خیلی تعجب کرد با خودش گفت: «آیا واقعاً درست شنیدم؟ او گفت در هر کیسه پانصد دینار پس دو کیسه میشود هزار دینار نکند اشتباه شنیده ام آقا فدایت شوم من که از شما نخواستم زحمت بکشید و بدهکاری ام را بدهید تازه من گفتم پانصد دینار بدهکاری دارم ولی این که... أمام لبخندی زد و گفت «دوست من پانصد دیتار به طلبکارت بده و بقیه را در زندگی خود مصرف کن؛ اما هیچ وقت غیر از این سه شخص که نام میبرم از دیگران کمک نخواه» مرد فقیر که خیلی خوشحال بود و چشمهایش مثل دو تیله ی سبز برق میزد گفت: «پند آدم بزرگ و مهمی مثل شما خیلی ارزشمند است همیشه دوست داشتم کسی مثل شما مرا نصیحت کند. امام حسین علی السلام گفت آن سه شخص اینها هستند ۱ انسان دین دار ۲ آدم بخشنده و جوان مرد ۳ انسان پاک دل💚✨ آدمی که دین دارد دین و ایمانش باعث میشود تا آبرویت را حفظ کند. جوان مرد به خاطر جوان مردی و بخشندگی حیا میکند و خجالت میکشد نا امیدت سازد و انسان پاکدل صفا و مهربانی دلش اجازه نمی دهد تو را دست خالی رد کند.»
مرد فقیر کیسه های دینار را زیر عبای کهنه اش پنهان کرد. آن وقت از جایش بلند شد. آغوش گشود و پیشانی امام حسین علیه اسلام را بوسید. بعد او را دعا کرد و گفت:(( تو خوش سخنترین و مهربان ترین بنده ی خداوندی💚 خداوند تو را از ما فقیران نگیرد!))
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f