بسم الله الرحمن الرحیم
داستان شب
قصه گو: معین الدینی
داستان: برادر کوچولوی من
آرش پسری هفتساله بود که با پدر و مادرش در یک خانهی زیبا زندگی میکرد. او تنها فرزند خانواده بود و همیشه مرکز توجه پدر و مادرش قرار داشت. اما یک روز، مادرش به او گفت:
«آرش جان! قرار است به زودی یک برادر کوچولو داشته باشی!»
آرش اول خوشحال شد، اما بعد کمی نگران شد. او نمیدانست که داشتن یک برادر کوچولو یعنی چه. آیا مامان و بابا هنوز او را دوست خواهند داشت؟ آیا هنوز برای بازی با او وقت دارند؟
چند ماه بعد، برادر کوچولوی آرش، امیر، به دنیا آمد. مامان و بابا خیلی مشغول امیر بودند. آرش میدید که مامان بیشتر وقتش را برای غذا دادن و مراقبت از امیر میگذراند و بابا هم زیاد با او بازی نمیکرد.
یک روز که آرش دلش گرفته بود، مادربزرگش کنار او نشست و گفت:
«آرش عزیزم، میدانم که این روزها سخت شده، اما یادت باشد که امیر خیلی کوچولو است و به کمک ما نیاز دارد. وقتی تو هم کوچولو بودی، مامان و بابا همینطور از تو مراقبت میکردند. فقط کمی صبر کن، کمکم او بزرگ میشود و میتواند با تو بازی کند!»
آرش با دقت به حرفهای مادربزرگ گوش داد. تصمیم گرفت صبور باشد و به مامان و بابا کمک کند. او یاد گرفت که چطور به مامان در آوردن پوشک امیر کمک کند، چطور برای او قصه بخواند و چطور وقتی امیر گریه میکند، آرامش کند.
روزها گذشت و امیر بزرگتر شد. حالا میتوانست بخندد و دستهای کوچکش را برای آرش دراز کند. یک روز، وقتی امیر شروع به خندیدن کرد، آرش فهمید که داشتن یک برادر کوچولو چقدر شیرین است.
او با خودش گفت: «چقدر خوب شد که صبر کردم! حالا یک دوست کوچک برای همیشه دارم!»
و از آن روز به بعد، آرش و امیر بهترین دوستهای دنیا بهترین داداش های دنیا شدند.و از خدا خواستند بهشون ی آبجی کوچولو بده 😊
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فرزند شما هم برای مسواک زدن شما رو اذیت میکنه؟
مسواک نمیزنه؟
دهنش بد بو شده؟
🎙داستان امشب براش بزار
༺◍⃟🪥჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟🪥჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
7.94M
ا﷽
#ماجراجویی_دندانهای_خوشبو
༺🦷჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
از دندان هامون مراقبت کنیم 😊
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((ماجراجویی دندانهای خوشبو))
در شهر کوچکی به نام مسواکآباد، پسربچهای به نام آرمان زندگی میکرد. آرمان پسری بازیگوش و مهربان بود، اما یک مشکل بزرگ داشت: او اصلاً علاقهای به مسواک زدن نداشت! هر شب وقتی مادرش میگفت: "آرمان، مسواک یادت نره!" او با بیحوصلگی میگفت: "آخ، مسواک زدن خیلی خستهکنندهست!" و بهجای آن، میرفت بازی کند یا زودتر میخوابید.
کمکم، دندانهای آرمان زرد و بدبو شدند. وقتی در مدرسه با دوستانش حرف میزد، آنها بینیشان را میگرفتند و فاصله میگرفتند. حتی معلمش هم متوجه شد که چیزی درست نیست. اما بدتر از همه، یک شب که خواب بود، صدایی عجیب از داخل دهانش آمد!
"آرمان! آرمان!"
او با وحشت از خواب پرید. این صدا از کجا میآمد؟ ناگهان دید که دندانهایش بیدار شدهاند و با هم حرف میزنند! یکی از آنها، که زرد و ناراحت به نظر میرسید، گفت: "تو ما رو فراموش کردی، ما هم تصمیم گرفتیم که اعتراض کنیم!"
یکی دیگر گفت: "اگر اینطور ادامه بدی، ما همگی خراب میشیم و باید از دهانت بیرون بریم!"
آرمان با تعجب و ترس گفت: "نه! شما نمیتونید برید!"
اما ناگهان بوی وحشتناکی در دهانش پیچید و ارتشی از باکتریهای بدجنس ظاهر شدند! آنها با خندههای ترسناک گفتند: "هاهاها! دندانهای آرمان تنبل شدهاند و حالا نوبت ماست که جشن بگیریم!"
آرمان با وحشت فریاد زد: "نه! من نمیخوام دندونام خراب بشن!"
در همان لحظه، فرشتهای درخشان به نام "مسواکینا" از درون آینه ظاهر شد. او گفت: "آرمان، وقتش رسیده که دندانهایت را نجات بدهی! تنها راه اینه که هر روز، صبح و شب مسواک بزنی!"
آرمان که از ماجرا وحشت کرده بود، سریع مسواکش را برداشت و شروع به تمیز کردن دندانهایش کرد. هرچه بیشتر مسواک میزد، باکتریهای بدجنس ضعیفتر میشدند و دندانهایش سفیدتر و شادتر به نظر میرسیدند.
صبح روز بعد، آرمان از خواب بیدار شد و با خوشحالی دهانش را بو کرد. بوی بد کاملاً از بین رفته بود! از آن روز به بعد، او هرگز مسواک زدن را فراموش نکرد و به همهی دوستانش هم یاد داد که چطور از دندانهایشان مراقبت کنند.
پس یادمان باشد:
✅ هر روز دو بار، صبح و شب مسواک بزنیم.
✅ از نخ دندان استفاده کنیم تا بین دندانها تمیز بماند.
✅ خوراکیهای شیرین زیاد نخوریم تا باکتریهای بدجنس برنگردند.
و اینگونه، آرمان و دندانهایش تا همیشه خوشبو و سالم ماندند!
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
9.33M
#جوجه_اردکی_که_بارون_دوست_نداشت
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
به بچه ها یاد بدیم خودشون را
با شرایط هماهنگ کنن 😊
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی۳تا۵
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:(( جوجه اردکی که بارون رو دوست نداشت))
طلایی یه جوجه اردک کوچولو بود که با خانوادش نزدیکای یه برکه بزرگ زندگی میکرد. میدونین برکه چیه؟ یه جایی که آب جمع میشه خانوم و آقای اردک به جوجه هاشون افتخار میکردن اونا هر روز صبح با جوجه هاشون میرفتن پیاده روی راه میرفتن و کوک کوک صدا میکردن بهار اون سال خیلی خشک بود و بارونی نیومده بود ولی بالاخره یه روز بارون شروع به باریدن کرد اون وقت دردسرا شروع شد.
خانم اردک با دیدن بارون خیلی هیجان زده شد اون پراش رو از روی بچه ها برداشت و اونا رو از خواب بیدار کرد و گفت بچه ها نگاه کنیم چه روز قشنگیه بچه ها همونطور که چشماشون رو میمالیدن کواک کواک کنان پرسیدن؟
مامان بارون که میگفتی اینه؟
آقای اردک گفت بهتره راه بریم.
خانواده اردکا تو یه صفحه طولانی ایستادن اما طلایی با ناراحتی آخر صف ایستاد مامانش با مهربونی از طلایی پرسید عزیزم چی شده طلایی خیلی اروم گفت من دوست ندارم من بارون دوست ندارم
کف پام قلقلی میشی.
خانوم اردک با تعجب پرسید پات رو قلقلک میده؟
اخه کی شنیده که یه جوجه اردک قلقلکی باشه
خانم اردک داد و بیدار نکرد و همون روز رفت فروشگاه خانم بزه
اون خیلی خوش شانس بود که خانم بزه یه چکمه پلاستیکی درست اندازه پای طلایی داشت
دفعه بعد که بارون اومد
خانم اردک چکمه هارو به طلایی داد تا بپوشه
خانم اردک گفت خب حالا راه بیفتیم خانم اردک از طلایی پرسید عزیزم حالت چطوره اما طلایی باز هم من من کرد و گفت اما من هنوز هم بارون رو دوست ندارم
برای اینکه پل و بالم خیس میشه موهامم خراب میشه
پدر طلایی گفت موهات خراب میشه اون خیلی ناراحت بود که یه دختری داشت که اینقدر نگران موهاش بود
خانم اردک با مهربونی دوباره رفت فروشگاه خانم بازی باز هم خوش شانس بود چون خانم بزه بارونی درست به اندازه طلایی داشت دفعه بعد که بارون بارید خونواده اردک که دیگه حوصله شون سر رفته بود گفتن زود باش طلایی چکمه و بارونیت رو بپوش و بیا با مامان اردک از طلایی پرسید حالا چطوره عزیزم طلایی یه نگاهی به خودش کرد و گفت خیلی قشنگیه مامان یه دفعه طلایی یه رنگین کمان بزرگ و پرسید بابا این چیه بابا گفت پسرم این یه رنگین کمونه رنگ این کم وقتی درست میشه که نور خورشید از بین قطره های بارون بتابه طلایی گفت بابا رنگین کمان خیلی قشنگی اون به رنگهای درخشان رنگین کمان خیره شد و با هیجان به اطرافش نگاه کرد و چه زیر بارون همه چیز قشنگتر بود بعد از اون طلایی دوست داشت هر روز بارون بیاد اون همیشه رنگ این کمون رو نمیدید ولی خیلی دوست داشت که زیر بارون گردش کنه بعضی وقتا هم طلایی اونقدر عجله میکرد که حتی یادش میرفت چکمه خواب و بارونیش رو بپوشه.
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلماتی که به بچه ها میگیم چقدر
در وجود بچه ها اثر میزاره؟
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
12.77M
#صبرکن_صبرکن
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
همیشه صبور باشیم😊
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄