eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.7هزار دنبال‌کننده
550 عکس
176 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
12.77M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: همیشه صبور باشیم😊 :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((صبرکن صبر کن)) رویکرد:اموزش صبر ب کودک یکی بود یکی نبود شب بودغیراز خدای مهربون هیچ کس نبود همه جا تاریک شده بود وماه پشت ابرهای نرم خوابیده بود بچه راکون همراه مادرش توی یک لونه ی قشنگ زیر درخت بلوط زندگی می کردند. یک شب بچه راکون هرکار کرد خوابش نبرد راکون کوچولو روز رو دیده بودولی شب رو ندیده بود وچیزی از شب نمیدانست دلش میخواست شب از لونه بیاد بیرون و بره وهمه جارو بگرده و آشنابشه و ببینیه جنگل توی شب چه شکلیه. دوست داشت بیدار بمونه و شب زیبا رو ببینه. برای همین به مادرش گفت دوست دارم از لونه بیرون بروم و شب را ببینم اما مادرش گفت صبرکن تاماه کامل بشه راکون کوچولو گفت چجوری ماه کامل میشه مامانش گفت درست ب ماه نگاه کن ببین امشب ماه چقدر نازک و هلالی هست ولی چندین شب دیگه ماه کم کم از حالت هلالی شکل تغییر میکنه و از نازکی و هلالی در میاد و تبدیل به یک دایره بزرگ و نورانی میشه زمانیکه ماه یک دایره کاملا گرد شد اونوقت ماه کامل و نورانیه و شب هوا روشن تر هست و میتونی همه چیز رو بهتر ببینی راکون بازم صبر کرد او درلانه گرمشون موندوجایی نرفت. فردا شب دوباره راکون کوچولو بیدار موندتا شب بشه. باد تندی میوزید همه جا تاریک تاریک بود راکون کوچولو میتوانست صدای تکان خوردن شاخه های درخت را بشوه راکون کوچولو بیرون لانه را نگاه کرد. چیزی دیده نمیشد اما صداها را بخوبی میشنید. او صدای پر زدن پرنده ای را شنید که از لانه اش پرواز کرد و رفت صدای جغدها که بیدار بودند را شنید و بعد همه جا ساکت شد. راکون به مادرش گفت جغد بیداره میخوام برم باهاش دوست بشم. میشه از لونه برم بیرون؟ مادرش گفت صبر کن صبر کن تا ماه کامل بشه الان بیرون خیلی تاریکه و تو جایی رو نمیتونی ببینی وقتی ماه کامل بشه شب کمی روشنتره و میتونی جواب سوالاتو پیدا کنی راکون کوچولو چندین شب به همین روش خوابش بردونتونست شب رو ببینه تا اینکه یک شب راکون کوچولو از مادرش پرسید شب چقدر تاریکه؟؟ مادرش گفت خیلی زیاد عزیزم راکون کوچولو گفت اجازه بده برم بیرون وشب خیلی تاریک را تماشا کنم اما مامانش دوباره گفت صبر کن صبر کن تا ماه کامل شود شب بعد دوباره همه جا تاریک شد. مادر بیرون از لانه بود. با اینکه همه جا تاریک تاریک شده بود مادر هنوز به لانه برنگشته بود. راکون کوچولو تنها بود. او صدای باد و خش خش برگ درختها را میشنید. همان موقع صدای پایی ب گوش راکون کوچولو رسید اون صدای پای مادرش بود. راکون کوچولو جلوتر دوید و پرسید مادرجان امشب آسمان چقدر تاریک است؟ مادرش گفت امشب خیلی تاریکه اخه امشب ماه نو درآسمان است. ماه نو هلالی شکله و نور زیادی نداره و اونجا بالای درختا توی آسمونه راکون کوچولو دست مادرشو گرفت و گفت شب چه شکلیه؟ مادرش گفت شب بزرگ و تاریکه خیلی بزرگ راکون کوچولو گفت چقدر بزرگ؟ مادرش گفت صبر کن تا ماه کامل بشه راکون کوچولو با اینکه حوصله اش سر رفته بود بازم صبر کرد تا ماه کامل بشه ماه یواش یواش داشت کامل میشد ماه هرشب از شب قبل کامل تر میشد اما کامل شدن ماه هیچ صدایی نداشت شبهای تاریک پشت سر هم میگذشتند یک شب راکون کوچولو از مادرش پرسید مامان جون شبها همه میخوابن؟ مادرگفت نه همه نمیخوابند. بعضی حیوانات تا صبح بیدار هستند راکون کوچولو پرسید: ماه شبیه یک خرگوشه؟ مادر گفت نه. ماه ماهه ماه یک دایره ی بزرگ و نقره ایه که توی شب که همه جا تاریکه ماه باعث میشه ی کم تاریکی کمتر بشه خلاصه بچه ها جونم شب ها یکی یکی گذشتند تا اینکه یک شب راکون کوچولو به مادرش گفت مادرجان هنوز هم نمیتوانم بیرون برم و جنگل و شب را تماشا کنم؟" مامان گفت عزیز من اگر میخواهی بیرون بری و شب روببینی با جغد دوست شوی ؛ماه رو ببینی تاریکی شب را اندازه بگیری و به آواز پرندگان گوش کنی و تا صبح بیدار بمانی و با رنگ شب آشنا بشی و با راکونهای دیگه دوست بشی، وقتش رسیده چون ماه امشب کامل شده " بعد راکون کوچولو همراه با مادرش بیرون رفتند و تا صبح زیر نور ماه بیدار موندند و راکون کوچولو جواب همه سوالاشو پیدا کرد بچه ها بنظرتون چرا مادر راکون کوچولو بهش میگفت صبر کن تا ماه کامل بشه بعد برای دیدن شب برو بیرون؟ بله عزیزای من اخه مادر راکون کوچولو داشت به پسرش اموزش صبر کردن میداد و میخواست پسرش یاد بگیره تا هر کاری رو در بهترین زمانش انجام بده و صبور باشه و عجله نکنه ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم تقدیر از مدیران موفق اوقات فراغت و تقدیر از خانم معین الدینی در این مراسم 👆 ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(3).mp3
12.51M
🌲🎄 ༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: بداخلاق نباشیم 😍 :معین‌الدینی ༺◍⃟🌷჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🌻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((درخت بداخلاق)) روزی روزگاری پشت کوه بلندی یک درخت تنها بود. در آن اطراف جز این درخت، درختی نبود.فصل پاییز که از راه رسیدباافتادن هریک از برگ های درخت،درخت غمگین وبداخلاق می شد.آنقدربداخلاق شده بودکه تمام حشرات ومورچه هاازدست اوخسته شدندوبجای دیگری رفتند.روزی سنجاقک شاخک کوتاه به پشت همان کوهی که درخت تنها بود رفت.سنجاقک درراه، حشرات و مورچه هارادید.سلام کردوگفت:«بیایید برویم کنار درخت،آنجا بهتر است.» آنها گفتند:« درخت ما را دوست ندارد، بداخلاق شده است و همیشه غر می زند». سنجاقک شاخک کوتاه ،هم مهربان بود و هم کنجکاو! کنار درخت رفت تا دلیل بد اخلاقی اش را بداند.چرخی کنار درخت زد گفت:«سلام درخت زیبا ،میای با هم دوست باشیم؟من روی شاخه ات بشینم و با هم حرف بزیم؟» درخت اخم کرد و با عصبایت گفت«کی گفته تو بیای اینجا دور من بچرخی وحرف بزنی؟من دوست ندارم کسی را در اطرافم ببینم !هر چه زودتر از اینجا برو.» سنجاقک شاخک کوتاه، لبخندی زد و گفت«درخت خوب و مهربون،بیا یکم با هم دیگه دردو دل کنیم منم اینجاتنهام ،اگه ازمن خوشت نیومد من میرم».درخت این بارعصبانیتر شد. وآنقدر داد زدتاتمام برگهایش برسرسنجاقک ریخت .سنجاقک  بیچاره زیر برگها گم شد. درخت با خودش گفت:« خوبش شد کاری کردم که دیگر سراغ من نیاید».یک ساعت گذشت، درخت هر چه صبر کردتاسنجاقک از زیر برگها بیرون بیایدوبه خانه ش برگردد،فایده ای نداشت و خبری از سنجاقک شاخک کوتاه، نشد .درخت که دیگر آرام شده بود،از باد کمک خواست.اما باد قبول نکرد و گفت:« تو همه را اذیت میکنی منم هیچوقت به تو کمک نمیکنم»کمی که گذشت باد ،دلش به حال سنجاقک سوخت.پس با یک هو هوی بزرگ برگ ها را کنار زد.سنجاقک بی هوش گوشه ای افتاده بود. درخت تا سنجاقک را دید ناراحت شد و آرام شاخه اش را خم کرد تا  سنجاقک را روی شاخه اش بگذارد.درخت با تنها برگ باقیمانده اش سنجاقک را نوازش میکردوبا ناراحتی میگفت:«من دوست ندارم کسی را اذیت کنم ولی وقتی می بینم اینجا تنها هستم و با ریختن برگهام خیلی زشت میشم عصبانی میشم و دوست ندارم کسی بیایدواین زشتی مراببیند».سنجاقک که حرفهای درخت را شنید غمگین شد.وقتی که حالش کاملا خوب شد از درخت خداحافظی کرد و رفت پیش دیگر حشرات و مورچه ها.به آنها گفت:« فهمیدم درخت چرا بد اخلاقی می کند.»مورچه ها با تعجب گفتند :«چطور توانستی با درخت حرف بزنی و بفهمی چرا عصبانی میشه»سنجاقک گفت:«درخت خیلی تنهاست و فکر میکنه خیلی زشت شده».حشرات گفتند«باید یه فکری براش بکنیم که هم از تنهایی بیرون بیاد و هم بدونه که خودش تنها درختی نیست که برگهاش میریزه» مورچه ها گفتند:«باید بدونه که با ریختن برگهاش زشت نمیشه تازه بعد از یه مدت دوباره برگ تازه در میاره و زیباتر میشه» سنجاقک گفت:«باید بریم اون طرف کوه،اونجا خیلی درخت داره از اونا  کمک بخوایم »پس همگی به راه افتادند تا به آن طرف کوه رسیدند . آن طرف کوه درختان زیادی بود که برگ همه آنها ریخته بود.سنجاقک پیش یکی از درختها رفت که معروف به درخت دانا بود.سنجاقک ماجرا را برای درخت دانا تعریف کرد .درخت دانا با شنیدن این حرفها ناراحت شد و به فکر فرو رفت.بعد از آن بادیگر درختها مشورت کرد و گفت بهترین راه حل این است که نهالی رابه درخت تنهاهدیه بدهیم تا دیگر تنها و غمگین نباشد . در فصل پاییز، برگ ریزان این درخت راببیندوبداند که فقط برگهای خودش نمی ریزد. سنجاقک و مورچه ها و حشرات برای مدتی همانجا ماندند و منتظر شدند تا نهال را با خود ببرند.  بعدازاینکه فصل پاییزتمام شد سنجاقک و دوستانش با نهالی که بر دوش حمل می کردند پیش درخت تنها رفتند، نهال را به درخت نشان دادند و گفتند تو دیگر تنها نیستی این نهال کوچک در کنار تو بزرگ می شود» و بعد شروع کردند به کندن زمین و نهال را در کنار درخت کاشتند.درخت هنوز باورش نمی شد و با تعجب به آن نهال کوچک نگاه می کرد.مورچه ها از تنه ی او بالا رفتند و او را قلقلک دادند.درخت خنده اش گرفت و با  خوشحالی سنجاقک و دیگر دوستانش را در آغوش گرفت و بر روی شاخه هایش گذاشت.نهال کوچک از اینکه باعث خوشحالی درخت تنها شد لبخند زد و برای سنجاقک و دیگر دوستانش که روی شاخه های درخت بازی می کردند دست تکان داد.و درخت تنها شاخه اش را به طرف نهال کوچک برد و شاخه او را گرفت واو دیگر درخت تنها و بد اخلاق و زشت نبود. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فرزند شما هم خودش با بقیه مقایسه میکنه؟ از ظاهرش خوشش نمیاد؟ 🎙داستان امشب حتما گوش کنید 😊 ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
9.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چطور به کودکان احترام گذاشتن را آموزش دهیم 😊👆 🎙پادکست_آموزشی ༺◍⃟🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟👧🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
9.43M
༺◍⃟🪞🪄჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: تو ارزشمند و خاص هستی، فقط باید خودت را ببینی😊❤️ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌷჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🌻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
آینه‌ی جادویی در دهکده‌ای زیبا، دختری به نام نازنین زندگی می‌کرد. او دختر مهربان و باهوشی بود، اما همیشه خودش را با دیگران مقایسه می‌کرد. وقتی دوستش مریم را می‌دید که نقاشی‌های زیبایی می‌کشد، غمگین می‌شد و با خودش می‌گفت: «ای کاش من هم مثل مریم بودم!» وقتی برادرش سینا را می‌دید که در دویدن خیلی سریع است، آهی می‌کشید و با ناراحتی می‌گفت: «من هیچ‌وقت به اندازه‌ی او قوی و سریع نمی‌شوم.» هر روز، او در آینه‌ی اتاقش به خودش نگاه می‌کرد و ایرادهایش را پیدا می‌کرد: «چرا موهایم این‌طور است؟ چرا صدایم این شکلی است؟ چرا نمی‌توانم مثل بقیه عالی باشم؟» دیدار با پیرمرد عجیب یک روز، وقتی نازنین در بازار قدم می‌زد، چشمش به یک مغازه‌ی کوچک و قدیمی افتاد. داخل مغازه، یک پیرمرد مهربان نشسته بود و چیزهای عجیب و جالبی می‌فروخت: ساعتی که می‌توانست آرزوها را نشان دهد، کتابی که خودش قصه می‌گفت و یک آینه‌ی کوچک که درخششی خاص داشت. نازنین با کنجکاوی جلو رفت و از پیرمرد پرسید: «این آینه‌ی کوچک چه چیزی خاصی دارد؟» پیرمرد لبخند زد و گفت: «این یک آینه‌ی جادویی است! وقتی در آن نگاه کنی، فقط تصویر ظاهری‌ات را نمی‌بینی، بلکه زیبایی و ارزش واقعی خودت را هم می‌بینی.» نازنین با تعجب پرسید: «یعنی چه؟ مگر من چیزی بیش‌تر از آنچه در آینه‌ی خانه‌ام می‌بینم هستم؟» پیرمرد سرش را تکان داد و گفت: «همه‌ی آدم‌ها زیبا و ارزشمند هستند، اما فقط کسانی که به خودشان احترام می‌گذارند، این را درک می‌کنند. امتحان کن، شاید تو هم چیزی ببینی که قبلاً ندیده‌ای.» راز آینه نازنین با شک و تردید آینه را خرید و به خانه برد. او آینه را مقابل خودش گرفت و به تصویرش خیره شد. در ابتدا، همان صورت همیشگی‌اش را می‌دید، اما ناگهان تصویر کمی تغییر کرد. نور نرمی از آینه بیرون آمد و صدایی آرام در گوشش زمزمه کرد: «تو مهربانی، تو باهوشی، تو توانایی‌های خاص خودت را داری!» نازنین جا خورد. با تعجب پرسید: «اما من در نقاشی مثل مریم خوب نیستم!» آینه پاسخ داد: «درست است، اما تو در داستان‌گویی عالی هستی! هیچ‌کس نمی‌تواند مثل تو قصه بگوید.» نازنین لبخند زد. او عاشق قصه‌گویی بود، اما تا آن لحظه فکر نکرده بود که این هم یک استعداد است! او دوباره پرسید: «اما من به اندازه‌ی سینا سریع نمی‌دوم!» آینه گفت: «اما تو صبور و دلسوز هستی. تو همیشه به دوستانت کمک می‌کنی. آیا این ارزشمند نیست؟» نازنین کمی فکر کرد. او یادش آمد که همیشه وقتی دوستانش ناراحت بودند، او کسی بود که با حرف‌هایش حالشان را بهتر می‌کرد. شاید او استعدادهای خودش را نمی‌دید! تغییر نگاه نازنین از آن روز به بعد، نازنین دیگر خودش را با دیگران مقایسه نکرد. وقتی مریم نقاشی می‌کشید، او تحسینش می‌کرد، اما احساس کمبود نداشت، چون می‌دانست که او در قصه‌گویی مهارت دارد. وقتی سینا در حیاط می‌دوید، او خوشحال می‌شد و یادش می‌آمد که او هم استعدادهای خودش را دارد. او فهمید که هر کسی ویژگی‌های خاص خودش را دارد، و احترام گذاشتن به خود یعنی شناختن این ویژگی‌ها و دوست داشتن خود بدون مقایسه با دیگران. و از آن روز، هر وقت که احساس می‌کرد به اندازه‌ی کافی خوب نیست، به آینه‌ی جادویی‌اش نگاه می‌کرد و می‌شنید که با مهربانی می‌گوید: «تو ارزشمند و خاص هستی، فقط باید خودت را ببینی!» پایان.