eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.7هزار دنبال‌کننده
549 عکس
176 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خداوند بخشنده مهربان 🌻🌳❤️ روزی روزگاری یک دختر کوچولو بود به اسم آلا . آلا خوب و نازنین خیلی دختر نازنين و ملوسی بود اما بچه ها یه عیب عجیب و غریب داشت که خیلی پرحرف بود و زیاد حرف می زد. بر خلاف بقیه دوستهاش توی مدرسه اون اصلا به نقاشی و ورزش و مشق نوشتن و هیچی علاقه ای نداشت.آلا فقط دوست داشت حرف بزنه ..و حرف بزنه.اون هرجایی که میرفت سریع شروع به حرف زدن می‌کرد. فقط کافی بود کسی سوالی بکنه یا حرفی بزنه بعد دیگه آلا انقدر حرف می‌زد و حرف میزد که هم خودش خسته می‌شد و هم بقیه رو کلافه می کرد.🥺 مامان و بابا و معلم های آلا بهش می گفتند :” اینقدر زیاد صحبت نکن، قبل از حرف زدن فکرکن! اگر بیهوده حرف بزنی دچار مشکل میشی و به دردسر میفتی اگه همش هی حرف بزنی و حرف هایی که ارزش نداره دیگران مسخره ات میکنن به دردسر می‌افتی ”اما فایده ای نداشت و باز هم آلا به پرحرفی هاش ادامه می داد. یک روز که قرار بود مهمون به خونه اونها بیاد مامان از آلا خواست که به مغازه نزدیک خونه‌شون بره و چند تا شیرینی داغ بخره🥧مامان گفت:” آلا زود شیرینی ها رو بخر و برگرد، لطفا حواس پرتی نکن ..می خوام قبل از رسیدن مهمونها اینجا باشی !”آلا گفت:” باشه مامان خیالت راحت زود برمی گردم..”آلا به مغازه شیرینی فروشی رفت و سفارشش رو داد و منتظر موند تا شیرینی ها آماده بشه ... همون موقع یک خانم قد بلند که از اونجا رد می شد آلا رو تنها دید و نزدیکش اومد و گفت:”سلام ...چه دختر کوچولوی بامزه ای .. اسمت چیه؟” آلا سریع گفت:” اسم من آلا هست،اومدم شیرینی بخرم چون قراره مهمون به خونمون بیاد خیلی مهمونامونو دوست داریم،دوست مامانمه"خانمه خندید و گفت:”ببینم تو دختر آقای سهیلی هستی؟ همون که خونشون کنار پارکه؟” آلا گفت:” نه ،فامیل بابای من مرادیه بابای من معلمه👨🏻‍🏫.میدونی چیه خونمون هم دوتا کوچه بعد از پارکه !من یه خواهر کوچولو هم دارم،روزها هم به مدرسه میرم ، مدرسه مون هم دقیقا کنار خونمونه الان هم مامانم بهم گفته که برو کیک داغ بخر و بیار مهمون داریم.” خلاصه بچه ها آلا انقدر حرف زد و حرف زد که نفهمید چقدر زمان گذشته! یک دفعه یه خانومی وارد مغازه شد و آلا رو دید به آلا گفت :"آلا! اینجا چیکار میکنی مامانت دم در خونه منتظرته بدو برو پیشش" آلا یکدفعه به خودش اومد😥 و یادش اومد که قرار بوده زود شیرینی ها رو به خونه ببره ، با عجله خداحافظی کرد و به طرف خونه رفت.وقتی آلا به خونه رسید مامان خیلی عصبانی بود. آلا با خجالت شیرینی ها رو به مامان داد و گفت:” یعنی دیر رسیدم؟”مامان با ناراحتی گفت:” بله آلا خانم.. خیلی دیر رسیدی و مهمونها رفتند!”آلا سرش رو پایین انداخت و گفت:”اما آخه توی مغازه با یک خانمی آشنا شدم و مشغول صحبت شدم .. آنقدر حرف زدم که یادم رفت مهمون داریم! مثل همیشه”مامان که خیلی ناراحت بود گفت:” آلاجان مگه قرار نبود حواس پرتی نکنی! چرا با یک آدم غریبه انقدر حرف زدی؟” آلا گفت:”مامان اون خانم خیلی مهربونی بود و منم در مورد شما و خونه‌مون و شغل بابا براش حرف زدم..” بابا که حرفهای آلا رو میشنید از اتاق بیرون اومد و گفت:” آلا جان ما به کسی که نمی شناسیم این اطلاعات رو نمی دیم❌! مگه تو اون خانم رو میشناختی که در مورد خانواده مون باهاش حرف زدی؟”آلا سرش رو پایین انداخت و گفت:”نه بابا نمی شناختمش، ولی مگه چه اشکالی داره؟” بابا گفت:”آلا این اطلاعات شخصی و مربوط به خانواده ما هست و نباید غریبه ها اونها رو بدونند، ما نمیدونیم که اون چجور آدم‌هایی هستند و ممکنه برای ما مشکلی ایجاد کنه.”آلا چیزی نگفت و به فکر فرو رفت. چند روز بعد وقتی آلا به همراه مامان و باباش به بازار رفته بودند، ناگهان آلا چشمش به همون خانم افتاد که کنار پلیس ایستاده بود 👮🏻‍♂به دستهایش دستبند زده بودند. یکدفعه آلا با صدای بلند گفت:” بابا این همون خانمیه که اون روز کنار شیرینی فروشی بود و من باهاش حرف زدم.. اما چرا پلیس اونو دستگیر کرده؟اون که خیلیی مهربون بود ”بابا به نزدیک پلیس رفت و ماجرا را پرسید. پلیس توضیح داد که این خانم که به تازگی به این محله اومده از بعضی مغازه ها دزدی کرده حتی النگو و گوشواره های دختر بچه هارو هم درمی‌آورده و الان باید به ایستگاه پلیس بیاد و درباره کارهاش توضیح بده ..آلا و بابا از شنیدن این حرفها خیلی تعجب کردند. آلا باورش نمیشد که اون خانم که باهاش کلی حرف زده بود این کارها رو کرده باشه !آلا با نگرانی گفت:” اما بابا من اصلا نمیدونستم این خانم اهل این کارها باشه ..