@nightstory57(2).mp3
11.2M
ا﷽
#دروغگوها
༺◍⃟🍃჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد 👇
دروغ نگیم حتی به شوخی 🤥
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((دروغگوها))
رویکرد:دروغ گفتن
حامد و حمید دو تا برادر دوقلو بودن و همیشه کنار هم بودن . آنها خیلی دوست داشتن که سربه سر این و اون بگذارن و با همه شوخی کنند یکی از شوخی هایشان این بود که به دوست ها و فامیل ها دروغ های کوچک و بزرگ میگفتن وبعدش هم کلی میخندیدند.
مثلاً یک روز تلفن زنگ زد زن عمو بود که با مادر کار داشت؛ ولی حامد گفت مادر نیست. دستش سوخته و زن همسایه او را برده بیمارستان » زن عموی بیچاره خیلی ناراحت شد. فوری به بیمارستانی که حامد گفته
بود رفت ولی بعد فهمید که حامد با او شوخی کرده است.
اونا توی مدرسه هم همینطور بودند راه میرفتند و به این و اون دروغ می گفتند بعضی از بچه ها باور میکردند و بعضی ها باور نمیکردند.
به یکی میگفتن برو دفتر آقای مدیر باهات کار داره
اونم به دفتر میرفت و میدید کسی باهاش کاری نداره
به یکی دیگه میگفتن ورقه ات را دست آقا معلم دیدیم نمره ات خیلی بدشده واون دانش آموز بیچاره خیلی غصه میخورد ولی بعدمیفهمید دروغ بوده .
مدیر و ناظم چندبار بهشون تذکر داد؛ ولی فایده ای نداشت.
گذشت و گذشت تا اینکه یک روز تلفن زنگ زد. حمید گوشی را برداشت. صدای کلفتی گفت: سلام من از انجمن نقاشان کوچک زنگ میزنم .به شما و برادرتون تبریک میگم
حمید با تعجب پرسید: «تبریک برای چی؟ صدای کلفت گفت شما دو نفر برنده جایزه اول نقاشی ما شدید
حمید ذوق زده پرسید راست میگیید؟ ولی ما که برای هیچ جایی نقاشی نفرستاده بودیم »
صدای کلفت گفت: «نقاشیها را از مدرسه انتخاب کردیم همین الان بیایید و جایزه هاتونو بگیرید جایزه های شما یک قطار بزرگ کنترل دار و
یک دوچرخه است.»
حمید از خوشحالی فریادی کشید و نشانی آنجا را پرسید با ذوق خدا حافظی کرد و گوشی را گذاشت. بعد هم هر دو با عجله به راه افتادند.
هوا خیلی گرم بود. حامد و حمید راه خیلی زیادی را پیاده رفتند. آن قدر
تند میرفتند که عرق کرده بودند و نفس نفس میزدند. بالاخره به آن نشانی رسیدند؛ ولی هیچ اثری از انجمن نقاشان کوچک ندیدند. این طرفو گشتن. اون طرفو گشتن. از مغازه ای که در آن اطراف بود پرسیدند.از مردم سؤال کردند ولی انجمنی آنجا نبود. بالاخره فهمیدند که همه چیز دروغ بوده
باپاهای خسته وصورت پکر با شونه های اویزون به خونه برگشتن
مادر موضوع رو فهمید. خندید و گفت: بالاخره یکی مثل خودتان پیدا شدتا به شما دروغ بگوید و کارهایتان را تلافی کند.
حامد گفت: ولی مادر این دروغ خیلی خیلی بدی بود.
مادر گفت: «مگر دروغهای شما خوب بوده؟ همیشه میگفتین ما دروغ نمیگیم شوخی میکنیم خب اونم با شما شوخی کرده
حامد و حمید ساکت شدند.
مادر گفت دروغ هیچوقت خوب نیست و همیشه بده چه شوخی باشه چه جدی
حمید و حامد واقعا خجالت کشیدن و ب مادر قول دادن دیگه هیچوقت نه ب شوخی نه ب جدی دروغ نگن و سعی کنن این کار رو ترک کنن
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بخشش و گذشت .mp3
11.13M
#زندگی_امام_سجاد_علیهالسلام
༺◍⃟☘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
آموختن عفو و گذشت توسط
امامسجادعلیهالسلامبهشیعیان🌷
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگی_امام_سجاد_علیهالسلام
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
12.31M
ا﷽
#خوابزمستانی
༺◍⃟🌨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد 👇
اگر همگی باهم تلاش کنیم زودتر به نتیجه میرسیم.
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((خواب زمستانی))
رویکرد: اگر همگی باهم تلاش کنیم زودتر به نتیجه میرسیم
هوا سرد شده بود. حیوان های جنگل خودشان را برای خواب زمستانی آماده می کردن
بچه ها میدونید خواب زمستانی چیه ؟؟بعضی حیونا مثل خرسها مثل موشهای صحرایی و حیونایی که در مناطق بسیار سرد هستند وقتی زمستان میرسه برای اینکه زنده بمونن تصمیم میگیرن در طول زمستون برن توی یک لونه ی گرم و بخوابن تا سرما اونا رو ازبین نبره بله عزیزای من خانم موش صحرایی هم در میان علف های بلند با عجله می دوید.او تمام تابستان را سخت کار کرده بود. حالا که هوا سرد شده بود. او هم میخواست خودشو را برای خواب زمستانی آماده کنه ولی هنوز خیلی کار داشت
خانم موش صحرایی نفس نفس زنان گفت: «وای هوا چقدر سرد شده ولی هنوز خیلی از کارهام باقی مونده موش موشک ؛ کوچیکترین بچه خانم موشه مادرشو از دور دید و ب طرفش دوید
خانم موش صحرایی گفت:موش موشک جان من خیلی خسته ام زود برو و پدرتو پیدا کن
موش موشک با چشم های گرد و کوچکش این طرف و آن طرف را نگاه کرد.
ناگهان گفت: مامان اونجا را نگاه کن موشی پدر داره میاد.
آقای موش صحرایی یک موش بزرگ و چاق بود. او در میان علف های بلند قل میخورد و میومد.
آقا موشه همونطور که از دور قل میخورد و میومد فریاد زد: خونه زمستانی مونو پیداکردم یک خونه عالی که بتونیم داخلش یک خواب راحت زمستانی داشته باشیم.
خانم موشه پرسید: «وای چه عالی اون خونه کجاست؟
آقا موشه گفت: بیایین تا نشونتون بدم »
همه دنبال آقای موش صحرایی به راه افتادند رفتند و رفتند تا به یک
درخت بزرگ رسیدند. در زیر درخت یک سوراخ تاریک و طولانی بود.
آقا موشه با غرور گفت: «نگاه کنید چه جای خوبیه گرم وبی سروصدا! اصلا هم کسی اونو نمیبینه و ما میتوانیم تمام طول زمستون راحت و آسوده اینجا بخوابیم
خانم موشه سرشو تکون داد و گفت: خونه خوبیه؛ ولی بایدعجله کنیم کارهای زیادی داریم که هنوز موندن
آقای موش صحرایی سبیل هاشو تکون داد و خمیازه ای کشید و گفت: «الان که دیگر کاری نداریم فقط باید به خونه مکن بریم و تا آخر زمستون اونجا بخوابیم
خانم موش صحرایی عصبانی شدو جیغ بلندی زد و گفت : کاری نداریم؟ نباید غذا جمع آوری وذخیره کنیم؟ وقتی یک روز سرد زمستانی از خواب بیدار شدیم آن وقت چی بخوریم؟ آقا موشه با چشم های ریزش به خانم موشه خیره شد وبه فکرفرورفت
بچه موش ها هم کاملا ساکت شدن خانم موشه گفت یعنی یادت رفته بود تو همیشه زمستان بیدار میشی و غذامی خوای؟
آقا موشه با تنبلی گفت پس باید غذا جمع کنیم؟
خانم موشه گفت: معلومه که باید غذا جمع کنیم ما چندتا بچه داریم گه نباید گرسنه بمونن؟
آن وقت روشو به بچه ها کرد و گفت موش موشی ها زود برید و گردوها و فندق هایی را که خانم سنجابه از درخت پایین انداخته پیدا کنید و بیارید و در لونه بذارید
موش کوچولوها به سرعت دویدن و رفتن
آقا موشه روی علف ها دراز کشیده بود و هنوز داشت فکر میکرد.
خانم موشه جلو رفت و گفت: «تو خیلی باهوش و قوی هستی پس برو و هرچی دونه پیدا کردی اینجا بیار.» آقا موشه با بیحالی از جاش بلند شد و به راه افتاد همه مشغول کار شدند.
خیلی زود مقدار زیادی غذا جمع کردن
خانم موشه گفت: «خیلی خب ممنون که همگی کمک کردید و کارهارو انجام دادید حالا
دیگر وقتش رسیده که همگی بریم و بخوابیم.
اونا یکی یکی به لونه زمستانی شون رفتن
آقا موشه خمیازه ای کشید و گفت: «خیلی خوابم می آید.
خانم موشه هم خمیازه ای کشید و گفت: «من هم خوابم می آید.
موش کوچولوها هم خمیازه کشیدن و گفتن: «ما هم خوابمون می آید.» بعد همگی دور هم حلقه زدند تا گرم تر بشن و خیلی زود خوابشان برد. اونا همگی ب خواب زمستانی رفتن
بله عزیزای من بعضی حیونا مثل خرسها وموشهای صحرایی زمستونا میخوابن و با رسیدن بهار بیدار میشن
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۱۱۷_۱۷۴۵۱۶۰۴۹_۱۷۱۱۲۰۲۳.mp3
12.31M
#ننه_پیره👵🏻
༺◍⃟💐჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
به بزرگترامون احترام بزاریم ❤️
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((قصه ننه پیره ))
رویکرد :احترام به بزرگترها
ننه پیره دست هایش همیشه می لرزید؛ مثل ژله.
وقتی می خواست توی غذا نمک🌯 بریزد، غذا حسابی شور می شد؛ از بس دست هایش می لرزید، نمک ها هلپ هلپ می ریختند توی غذا. وقتی می خواست برای پسرش چایی بریزد، نصف چایی می ریخت توی سینی.
وقتی دکمه ی پیراهن 👕پسرش را که کنده شده بود می دوخت، دکمه نیم متر آن طرف تر دوخته می شد؛ اما با همه ی این ها ننه پیره همه ی کارهایش را تنهایی انجام می داد.
دلش می خواست وقتی پسر یکی یک دانه اش به خانه می آید همه چیز مرتب باشد. یک روز ننه پیره داشت اتاق پسرش را گرد گیری می کرد که دستش لرزید و خورد به شیشه ی جوهر روی میز و جوهر، شالاپی ریخت روی کتاب.📘
ننه پیره دست پاچه شد و داد زد: «وای چه افتضاحی!» بعد شروع کرد به تمیز کردن جوهر؛ اما هرکار کرد، لکّه های جوهر روی کتاب پاک نشد که نشد.
شب، وقتی پسر ننه پیره کتابش را جوهری دید، شروع کرد به سروصدا و جیغ وداد.
ننه پیره شرمنده گفت: «ننه! من پیرم، دستم می لرزد، نفهمیدم چی شد یک دفعه جوهر ریخت روی کتاب.»
پسر ننه پیره غُرغُرکنان رفت توی اتاقش و در را محکم بست.
ننه پیره غُصه اش گرفت؛ دلش شکست. چشم هایش پُر از اشک شد. رفت و یک چایی برای خودش ریخت و تنهایی نشست یک گوشه
از بس دلش پُر از غُصه شده بود، دست هایش بیش تر از قبل می لرزید. انگشت هایش تیلیک تیلیک می خورد به استکان چای توی دستش.
همین موقع درِ اتاق باز شد و پسر ننه پیره بیرون آمد. بی سروصدا آمد و کنار ننه پیره نشست و از خجالت سرش را پایین انداخت و گفت: «ننه پیره جان! ببخشید عصبانی شدم و سرت داد زدم. دلت را شکستم.»
ننه پیره لبخندی زد و گفت: «عیبی ندارد پسرم! دل مادرها با یک اخم می شکند؛ ولی با یک لبخند هم مثل اولش می شود.»
پسر ننه پیره لبخندی زد و صورت پُر از چین و چروک ننه پیره را بوسید. ننه پیره حسابی خوشحال شد. قلب شکسته اش درست شد مثل اولش. بعد هم با خوشحالی گفت: «ننه جان! الان یک چایی داغ تازه دَم برایت می ریزم تا خستگی ات در برود»؛ بعد هم رفت توی آشپزخانه و خیلی زود صدای جیرینگ جیرینگ استکان و نعلبکی توی سینی بلند شد؛ جیرینگ و جیرنگ و جیرینگ. پسر ننه پیره با مهربانی داد زد: «دستت درد نکند ننه؛ خسته نباشی
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
یک بخش جذاب کانال داستان شب
#قصه_اختصاصی# است.
داستان صوتی که با توجه به روحیات فرزند شما تدوین میشود(همراه با ویس تبریک تولد از طرف خانواده)
و شما میتوانیدبه او تقدیم کنیـــــــــد.
برای سفارش داستان اختصاصی ویژه ی متولدین ((فروردین و اردیبهشت))
از همین امروز به ادمین 👇
پیام بدید@Mojgan_5555
لینک کانال داستان اختصاصی👇👇
https://eitaa.com/dastan_ekhtesasi