eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.7هزار دنبال‌کننده
550 عکس
177 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((سمورمهربون)) روزی روزگازی در یک جنگل قشنگ سمور مهربانی زندگی میکرد. اسم این سموربامحبت "مهربون" بود. مهربون عاشق همه موجودات بود. عاشق درختها،عاشق حیوانات،عاشق پرندها،عاشق آب،عاشق پدر ومادرش مهربون همیشه سعی میکرد تا این عشق و محبتی که در قلبش داره رو قائم نکنه یکروزچندین بار به پدر ومادرش گفت "دوستتون دارم!" یکروزمهربون کنار رودخانه درازکشیده بودچشمش به یک سمور پیر افتاد سمور پیر قصد داشت برای خانه اش چوب جمع کنه چون قسمتی از خانه اش خراب شده بود سمور پیر نزدیک رودخانه شد و تنه درختی را دید میخواست اونو برداره، اما زورش نمیرسید. مهربون که عاشق همه بود صدا زد: صبر كن لطفا!!!من به شما کمک میکنم و بعد پیش سمور پیر رفت. مهربون سلام کرد وگفت:چطور میتونم کمکتون کنم؟"سمور پیر جواب سلام مهربون را داد و بعد گفت میخوام این تنه درختو تا خونم ببرم مهربون که عاشق کمک کردن بود، فورا تنه درختو برداشت و تا خانه سمور پیر برد.سمور پیر از او تشکر کرد ومهربون برگشت در راه برگشت، یک قناری زیبادید که خیلی ترسیده بود وگریه میکرد.مهربون که عاشق همه بود میخواست به قناری زیبا کمک کنه مهربون گفت: " سلام.چراترسیدی؟ میتونم کمکت کنم؟ قناری زیبا گفت: من مامانمو گم کردم نمیدونم کجاست و بعد با صدای بلند گریه کرد.مهربون گفت:خب میدونم ناراحتی بهت حق میدم بیا باهم بگردیم و مامانتو پیداکنیم قناری زیبای کوچولو کمی آروم شد و بامهربون گشتندو گشتند تا بالاخره مادرشوپیدا کردند قناری زیبا و مادرش ازمهربون تشکر کردن و سمورکوچولو با خوشحالی به سمت رودخانه برگشت مهربون از اینکه به بقیه کمک کرده بود خیلی خوشحال بود. وقتی به خانه رفت مادرشو دید که خیلی ناراحته. او عاشق همه بود و بیشتر از همه عاشق مادرش او میخواست مادرشوخوشحال کنه برای همین توی بغل مادرش رفت و گفت:من خیلی عاشقتم مامان خیلی دوست دارم!". مادر وقتی عشق پسرشو دید حالش بهتر شد اما انگار خیلی خسته بود. مهربون به مادرش نگاهی کرد و با خودش گفت:چطوری میتونم نشون بدم که عاشق مامانم هستم؟ تا اینکه یک صدای فریاد بلندی از بیرون آمد که میگفت :کمممممک کمککککک مهربون که عاشق همه بود فورا از بغل مادرش جدا شد و بیرون رفت. دیدکه یک بچه سنجاب بامزه در رودخانه افتاده ودست و پا میزنه. مهربون باسرعت توی رودخانه شیرجه زدوبچه سنجاب بامزه رونجات داد. بچه سنجاب ازمهربون تشکر کرد سپس خودش را تکان داد تا خشک بشه.بعدکنارمهربون نشست به بهش نگاه کردو گفت:ممنون که بهم کمک کردی امابه نظرم ناراحتی؟چیزی اذیتت کرده؟دوس داری بهم بگی؟ مهربون با چشمهایی که از غم خیس شده بودگفت:من عاشق همه هستم. مامانمو بیشتر از همه دوست دارم اما انگار نمیتونم عشقمو بهش بگم نمیدونم چطوری بهش بگم عاشقتم!بچه سنجاب بامزه گفت:تو این کارو خیلی خوب بلدی دیدی چطور به من کمک کردی و نجاتم دادی؟ من اونجا فهمیدم که خیلی دوستم داری مهربون که هنوز ناراحت بود یک دستشوزیر چونه ش گذاشت و گفت:تازه من به سمور پیرهم کمک کردم و تنه درختو براش بردم. حتی به قناری زیباهم کمک کردم مامانشو پیداکنه بچه سنجاب بامزه گفت:خب تو که خیلی خوب بلدی به بقیه عشقتونشون بدی وبرات مهم هستن و توخیلی دوسشون داری برو به مامانت هم کمک کن اینطوری میتونی بهش واقعا نشون بدی که چقدر عاشقشی مهربون از اینکه توانسته بود راهی پیدا کند خیلی خوشحال بو فورابخانه رفت و شروع کرد به جمع و جور کردن خانه او لباسها را داخل کمد گذاشت اسباب بازیهایشوجمع کرد و حتی برای مادرش چای ریخت مادر که میدید چقدرمهربون دوستش داره از ته دلش خوشحال شد.او خیلی خسته بود، امامهربون بهش کمک کرد تا حالش بهتربشه مهربون از دیدن خوشحالی مادرش شاد شد و اونوبغل کرد وگفت: من خیلی عاشقتم مامان درسته که با زبونم میگم عاشقتم اما دوست دارم با کمک کردن بهت هم نشون بدم که چقدر دوستت دارم و عاشقت هستم!" ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:(زندگینامه امام حسین(ع) ) یکی بودیکی نبودغیر از خدا پیامبرش هم بود. پیامبر دختری داشت بنام فاطمه خانم فاطمه همسری مثل امیرالمومنین علیه السلام داشت. علی وفاطمه پسری مثل حسن داشتنداما دلشان میخواست پسر دیگری هم داشته باشنددلشان میخواست پسرشان تنها نباشد.خدا که علی و فاطمه را دوست میداشت آرزویشان را برآورد و پسردیگری به آنها هدیه کرد. آن روز سوم شعبان بود وچهار سال از آمدن پیامبر به مدینه میگذشت. پیامبر درمسجد بود که فرشته خدا نزد او آمدوآهسته درگوش آن حضرت گفت:ای پیامبرخداتورا سلام میرساند و تولددومین فرزند فاطمه را به تو تبریک میگویدخدا دوست دارد که نام این فرزندت حسین باشد. پیامبر خوشحال شدوهمان لحظه به خانه فاطمه دوید.فاطمه دربستر خوابیده بودپیامبرکناردخترش نشست واحوال اوراپرسیدبعدهم نوه کوچکش رادربغل گرفت. چهره نوزاد مثل غنچه ای تازه شکفته بود پیامبراو را بوسید در گوشش اذان گفت بعدهم برایش گوسفندی قربانی کردغذایی پخت ومسلمانها را دعوت کرد تا تولد دومین نوه اش را جشن بگیرد. چند سالی گذشت حسین کوچک کم کم بزرگ شد. مادرش فاطمه دستش را میگرفت و راه رفتن یادش می داد. جدش پیامبرکلمه کلمه بااوحرف میزد تاحسین زبان باز کرد.حالا دیگر پیامبر دو نوه داشت دوگل کوچک داشت که هرجا میرفت آنها را همراه خودمیبرد حسن رابرشانه راست و حسین را بر شانه چپش سوارمیکردهرجامی نشست،حسن وحسین راروی زانوهایش مینشاند. مردم مدینه که این رفتارهارا میدیدندباتعجب به پیامبر نگاه می کردند.پیامبردرجوابشان میگفت این دو پسر،دو گل خوشبوی من هستند اینها فرزندان من هستند.هر کس دوستشان بدارد، انگار مرا دوست داشته است و هر کس با این دو دشمنی کند با من دشمنی کرده است. خدایا من این دو را دوست دارم تو هم دوستشان بدار!خدا دعای پیامبر را پذیرفت همه کسانی که پیامبر را دوست میداشتندحسن وحسین راهم دوست میداشتندحتی فرشته ها هم این دو برادر را دوست میداشتند.روزی ام سلمه یکی از همسران پیامبر به خانه فاطمه رفت. وقتی واردخانه شد دید همه جا آرام و ساکت است،فاطمه کناردیوار نشسته وازخستگی خوابش برده بود حسین کوچک در گهواره خواب بود. ام سلمه آنچه را میدید باور نمیکرد. کسی که دیده نمی شد. گهواره حسین را تکان میداد! ام سلمه آنقدر ایستادتا فاطمه بیدار شدفاطمه چهره شگفت زده ام سلمه را دید،لبخندی زدوگفت ای ام سلمه، میدانی چه کسی گهواره حسین را تکان میداد؟ ام سلمه با همان حالت تعجب گفت: «نه،نمیدانم!فاطمه گفت:او جبرئیل بودجبرئیل میداندکه پیامبر چقدر حسین را دوست دارد برای همین وقتی من خسته میشوم واز خستگی خوابم میبرد،او به کمکم میآید و گهواره حسین را تکان میدهد.» ༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
:: عزیزانم سلام اگر دوست دارید فرزندانم با شخصیت های کربلا آشنا شوند را که بزنید داستان های محرم را میتونید در کنار داستان زندگی امام حسین علیه السلام برای بچه ها پخش کنید. اگر فرزندتان روحیه حساسی دارد نگذارید گرچه افتخاریست فرزندمان بر اهل بیت علیه السلام اشک بریزند و چه عظمتی دارد اشک بر مولای غریبمان امام حسین علیه السلام 😔 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان شب امام حسین و برادر بزرگترش امام حسن به مکتب می رفتند، درس می خواندند و خط می نوشتند. آنها با اینکه کوچک بودند ولی خط زیبایی داشتند. روزی از روزها امام حسن و امام حسین یک صفحه از خطی را که نوشته بودند، برداشتند و رفتند پیش جدشان پیامبر از او پرسیدند خط کدام یک از ما زیباتر است؟ پیامبر نگاه کرد و دید خط هر دو نوه اش زیباست. آنها را نوازش کرد و گفت: «آفرین بر شماها هر دو خیلی خوب و زیبا نوشته اید. امام حسن و حسین علیه السلام گفتند: «کدام یک زیباتر است؟ پیامبر نمیخواست بگوید که کدام خط از دیگری زیباتر است. می ترسید دل یکی از نوه هایش بشکند برای همین رو به آنها گفت: عزیزان من، پدرتان علی علیه السلام خط شناس خوبی است. خودش هم خط خوبی دارد و نویسنده آیه های قرآن است. بروید از او بپرسید. امام حسن و حسین نزد پدرشان رفتند خطها را نشان دادند و گفتند: «ای پدر! خط کدام یک از ما زیباتر است؟ امام علی علیه السلام به خط دو پسرش نگاه کرد و گفت هر دو خوب و زیباست. گفتند: «کدام زیباتر است؟ امام علی دید نمیتواند بین خط دو پسرش فرقی بگذارد. ترسید دل یکی از آنها بشکند این بود که گفت: «کارهای بچه ها،مربوط به مادرهاست هر چه مادرتان بگوید، من هم قبول دارم. امام حسن و حسین نزد مادرشان خانم فاطمه رفتند. نوشته هایشان را به او نشان دادند و گفتند: «مادر جان! خط کدام یک از ما زیباتر است؟خانم فاطمه با لبخند به نوشته های پسرانش نگاه کرد. دست بر سر آنها کشید، گونه هایشان را بوسید و گفت هر دو خیلی خوب نوشته اید. من نمی توانم بین این دو فرقی بگذارم چیزی که جدتان، پیامبر خدا، و پدرتان، امام علی نتوانسته اند جوابش را بدهند من چطور جواب بدهم؟ ولی امام حسن و حسین منتظر جواب مادر بودند. خانم فاطمه که دید بچه هایش منتظرند گفت: عزیزان من، راه حلی به نظرمن رسید. امام حسن و حسین گفتند: «چه راه حلی؟ خانم فاطمه گردنبندی از عاج داشت آن را در دست گرفت و گفت: «این گردنبند هفت دانه دارد من این دانه ها را به زمین می ریزم هر کدام که دانه های بیشتری جمع کردید برنده هستید. بچه ها قبول کردند و خانم فاطمه دانه ها را به زمین ریخت. امام حسن و حسین دویدند و هر کدام سه دانه از گردنبند را برداشتند، اما دانه هفتمی گم شده بود آنها گشتند و همه جا را نگاه کردند و عاقبت آن را پیدا کردند. اما دانه هفتمی از وسط نصف شده بود و هر نصفه اش را یکی از بچه ها پیدا کردند. امام حسن و حسین به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: «آخر همان شد که جدمان و پدر و مادرمان گفتند.😊 ༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
76.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه فرزند شما جز بچه هایی هست که وسایل اتاقش رو بهم ریخته رها میکنه و وسایلش همیشه گم میشه بین این شلوغی ها.... این رو که اولین کار کانال داستان شب هست به 🌱نویسندگی و متحرک سازی خانم عارفه رضائیان و 🌱گویندگی: خانم معین الدینی بزارید ببینه و یاد بگیره😊 ✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا