@nightstory57.mp3
13.49M
:: 🏴🥀
#داستان
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام_قسمت_دوم
#خط_زیبا
#قسمت_دوم
#گوینده_معینالدینی
#قصه
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان شب
امام حسین و برادر بزرگترش امام حسن به مکتب می رفتند، درس می خواندند
و خط می نوشتند. آنها با اینکه کوچک بودند ولی خط زیبایی داشتند. روزی از روزها امام حسن و امام حسین یک صفحه از خطی را که نوشته بودند، برداشتند و رفتند پیش جدشان پیامبر از او پرسیدند خط کدام یک از ما زیباتر است؟ پیامبر نگاه کرد و دید خط هر دو نوه اش زیباست. آنها را نوازش کرد و
گفت: «آفرین بر شماها هر دو خیلی خوب و زیبا نوشته اید.
امام حسن و حسین علیه السلام گفتند: «کدام یک زیباتر است؟
پیامبر نمیخواست بگوید که کدام خط از دیگری زیباتر است. می ترسید دل یکی از نوه هایش بشکند برای همین رو به آنها گفت: عزیزان من، پدرتان علی علیه السلام خط شناس خوبی است. خودش هم خط خوبی دارد و نویسنده آیه های قرآن است. بروید از او بپرسید.
امام حسن و حسین نزد پدرشان رفتند خطها را نشان دادند و گفتند: «ای
پدر! خط کدام یک از ما زیباتر است؟
امام علی علیه السلام به خط دو پسرش نگاه کرد و گفت هر دو خوب و زیباست.
گفتند: «کدام زیباتر است؟
امام علی دید نمیتواند بین خط دو پسرش فرقی بگذارد. ترسید دل یکی از آنها بشکند این بود که گفت: «کارهای بچه ها،مربوط به مادرهاست هر چه مادرتان بگوید، من هم قبول دارم.
امام حسن و حسین نزد مادرشان خانم فاطمه رفتند.
نوشته هایشان را به او نشان دادند و گفتند: «مادر جان! خط کدام یک
از ما زیباتر است؟خانم فاطمه با لبخند به نوشته های پسرانش نگاه کرد. دست بر سر آنها کشید، گونه هایشان را بوسید و گفت هر دو خیلی خوب نوشته اید. من نمی توانم بین این دو فرقی بگذارم چیزی که جدتان، پیامبر خدا، و
پدرتان، امام علی نتوانسته اند جوابش را بدهند من چطور جواب بدهم؟
ولی امام حسن و حسین منتظر جواب مادر بودند.
خانم فاطمه که دید بچه هایش منتظرند گفت: عزیزان من، راه حلی به نظرمن رسید.
امام حسن و حسین گفتند: «چه راه حلی؟
خانم فاطمه گردنبندی از عاج داشت آن را در دست گرفت و گفت: «این گردنبند هفت دانه دارد من این دانه ها را به زمین می ریزم هر کدام که دانه های بیشتری جمع کردید برنده هستید. بچه ها قبول کردند و خانم فاطمه دانه ها را به زمین ریخت.
امام حسن و حسین دویدند و هر کدام سه دانه از گردنبند را برداشتند، اما
دانه هفتمی گم شده بود آنها گشتند و همه جا را نگاه کردند و عاقبت
آن را پیدا کردند.
اما دانه هفتمی از وسط نصف شده بود و هر نصفه اش را یکی از
بچه ها پیدا کردند. امام حسن و حسین به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: «آخر همان شد که جدمان و پدر و مادرمان گفتند.😊
༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
76.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه فرزند شما جز بچه هایی هست که وسایل اتاقش رو بهم ریخته رها میکنه و
وسایلش همیشه گم میشه بین این شلوغی ها....
این #قصه_تصویری رو که اولین کار
کانال داستان شب هست به
🌱نویسندگی و متحرک سازی
خانم عارفه رضائیان
و 🌱گویندگی: خانم معین الدینی
بزارید ببینه و یاد بگیره😊
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
@nightstory57.mp3
15.54M
:: 🏴🥀
#داستان
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام
#قسمت_سوم
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام_قسمت_سوم
#گوینده_معینالدینی
#قصه
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
هر سال عید که میشد مادرها برای بچه هایشان لباس نو میدوختند روز عید بچه ها لباس نو میپوشیدند و شادی میکردند.
اما آن سال وضع مردم مدینه خوب نبود.خشکسالی بود محصول کم شده بودوبعضی از مسلمانها نمیتوانستند برای خود و فرزندانشان لباس عید تهیه کنند.
خانه علی وفاطمه هم مثل فقیرترین افراد مدینه بود.آنها هم لباسی برای عیدنداشتنداما حسن وحسین کوچک بودندآنها پیش مادرشان رفتندو پرسیدندمادرجان آیا ما برای عید
لباس نو داریم؟
فاطمه گفت: «اگرخدابخواهد بله
چند روز گذشت حسن و حسین دوباره پیش مادر رفتند و پرسیدند:
مادر جان لباس عيد ما کجاست؟
فاطمه گفت: «لباس عید را خیاط میدوزد.
حالا فقط دو روز به عید مانده بود حسن و حسین باز هم پیش مادر
رفتندو پرسیدند: مادرجان لباس ما کی آماده میشه؟
فاطمه گفت: هروقت خیاط کارش را تمام کرد،لباس را برای شمامیاورد.
آن دو روز هم گذشت و شب عید رسید.
حسین رو به مادر پرسیدمادر جان! فردا عید است آیا خیاط امشب لباس ما را میاورد؟
فاطمه که لباسی سفارش نداده بود نه میخواست دروغ بگوید و نه می توانست دل بچه هایش را بشکند. این بود که گفت:«بله، امشب شب
عید.خود عید فرداست لباس عید را روز عید میپوشند.
چند دقیقه گذشت کسی در زد حسن و حسین بطرف در دویدند وپرسیدند: «کیست؟»
کسی که پشت در بود گفت: «خیاط است.»
فاطمه تعجب کرد. وقتی در را باز کردند پیرمردی خوش رو و خندان پشت در ایستاده بود و دو بسته در دست داشت بسته ها را به بچه ها دادخداحافظی کرد و رفت
بچه ها با شادی بسته ها را داخل خانه آوردند و به مادر نشان دادند. فاطمه فکر کرد شاید پدرش رسول خدا به خیاط سفارش داده است که برای پسرانش لباس بدوزد در همین فکر بودکه صدای پدرش را شنیدسلام بر اهل این خانه
پیامبر وارد شد و بسته لباسها را دید فاطمه بسته لباسها را بازکرد.در بسته اول یک دست لباس زیبا به رنگ گل سرخ بود.حسین آن رابرداشت و گفت من همین را میخواهم
فاطمه بسته دوم را باز کرد لباسی به رنگ سبز بود.حسن هم آن را برداشت و گفت: من هم این یکی را میخواهم چه رنگ سبز قشنگی
پیامبر لباسها را بر تن دو فرزندش پوشاند.لباس ها از حریر نرمتر و از نسیم سبکتر بودند. حسن و حسین در آن لباسها شبیه فرشته های کوچکی بودند که از بهشت آمده باشند.
پیامبر رو به دخترش فاطمه گفت:
خداوند این لباسها را از بهشت برای حسن و حسین فرستاده است.»
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
16.39M
:: 🏴🥀
#داستان
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام
#قسمت_چهارم
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام_قسمت_چهارم
#گوینده_معینالدینی
#قصه
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((حسین کوچک و غصه های بزرگ))
ده سال از هجرت پیامبر گذشته و حسین شش ساله بود. هر جا پیامبر بود حسین و برادرش حسن هم بودند؛ در مسجد، در کوچه های مدینه و در میان مردم. هر وقت پیامبر به سفری میرفت دل کوچک حسین برای پدربزرگش تنگ میشد به کوچه ها نگاه میکرد و انتظار آمدن او را میکشید.
آخرین سفر پیامبر سفر حج بود. آن سال پیامبرباتعداد زیادی از مسلمانها به مکه رفت. در روز جدایی پدربزرگ حسین را بغل کرد او را بوسید، دست بر سرش کشید و به او لبخند زد بعد سوار شترش شد و رفت حسین کنار دیوار ایستاده بود و رفتن پدر بزرگ را نگاه میکرد. از آن روز به بعد حسین هرروزدوردستها را نگاه میکرد و انتظار برگشتن پدر بزرگ را میکشید.
عاقبت پیامبر به مدینه برگشت مردم مدینه به استقبال پیامبررفتند. وقتی پیامبر حسن و حسین را دید از شتر پیاده شد.
دونوه کوچکش رابغل گرفت و تا چند دقیقه آنها را در بغل نگه داشت و گونه هایشان را بوسید.
انتظار حسین به پایان رسیده بود پدر بزرگ به مدینه برگشته بود.
حالا حسین و حسن میتوانستند به خانه پدر بزرگ بروند. حالا پیامبر به خانه آنها می آمد آن دو را بر زانوهای خود مینشاندو گونه هایشان را می بوسید.
اما افسوس که پدربزرگ بیمار شد.
حسین و حسن صبر کردند اما حال پدربزرگ بهتر نشد. دیگر پدر بزرگ نمی توانست آنها را بر دامن خود بنشاند، دیگر نمی توانست آنها را بر پشت خود سوار کند دیگر دست آنها را نمی گرفت و همراه خود به مسجد نمیبردشان پیامبر تب داشت.
انگار از آن روز همه شادیهای حسین و حسن تمام شده بود. چند روز بعد، پدربزرگ مهربان از دنیا رفت و همه مردم مدینه را غمگین کرد.
بعدازرفتن پدربزرگ نوبت به مادر رسید.
فاطمه از غم مرگ پدر بزرگ هر روز و هر ساعت گریه میکرد.او آن قدر گریه کرد و ناراحتی کشید که بیمار شد و در بستر افتاد.البته اتفاقات تلخی که دشمنان اسلام برای حضرت به وجود آوردند هم سبب شد. خوردن در بر پهلوی مادر امام حسین علیه السلام و زخمی شدن شدن ایشون 😔
با مجروح شدن مادر غم حسین و حسن هم سنگین تر شد. آنها هر روز کنار بستر مادر می نشستند و چشم به او می دوختند.
عمر مادر به پایان رسیده بود.روزی امام حسن و حسین کنار بستر مادر نشسته بودند. ناگهان چهره مادرشان فاطمه خندان شد و نوری اتاق و خانه را روشن کرد و لحظه ای بعد مادر چشم بر هم گذاشت. آن شب علی در سکوت و تنهایی فاطمه را غسل داد و کفن کرد واو را دور از چشم مردم به خاک سپرد.به دستور خانم از بس از دشمنان بیزار بود حسین علیه السلام علت این کار را میدانست مادرش این را خواسته بود و به پدر سفارش کرده بود شد.
با رفتن پیامبر خانه علی غمگین شده بودوبارفتن فاطمه غمگین ترحسن و حسین از رفتن پدر بزرگشان غصه دار بودند و با رفتن مادر دوباره گریان شدند.
آنهاپدرشان علی را میدیدندکه ازخانه بیرون نمی رود و کارمسلمانها را به خودشان واگذاشته است.
آنها معنى سکوت پدر را میفهمیدند. سکوت علی برای حفظ اسلام و مسلمانها بود.
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
::
@nightstory57.mp3
16.5M
:: 🏴🥀
#داستان
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام
#قسمت_پنجم
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام_قسمت_پنجم
#گوینده_معینالدینی
#قصه
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((در کنار پدر، همراه برادر))
با رفتن پیامبر از میان مسلمانها اختلاف ها شروع شد. بعضی از رسم های غلط گذشته دوباره رواج یافت حالا دیگر عده ای از مردم به ظاهر مسلمان بودند اما به همان روش قبل از آمدن پیامبر زندگی میکردند.
یکی از خانه هایی که در آن به اسلام حقیقی عمل می شد. خانه علی بود و حسین در چنین خانه ای بزرگ شده و تربیت یافته بود. حسین از کودکی به نوجوانی و از نوجوانی به جوانی رسیده بود. او در کنار پدرش على شاهد اتفاق های بسیار بود.
بعد از بیست و پنج سال سکوت على وقتى مسلمانها به در خانه آنها آمدند و علی را به عنوان خلیفه و رهبر خود انتخاب کردند، حسین هم
در کنار پدر بود در این زمان دشمنی ها شدیدتر شد.
دشمن هایی مثل معاویه و دیگران در هر گوشه فتنه بر پا می کردند و علی مجبور بود با آنها بجنگد در همه این جنگ ها حسین کنار پدر بود. بعد از شهادت پدر حسن به عنوان امام و رهبر مسلمانها انتخاب شد.
در این دوره هم حسین در کنار برادرش ایستاد تا آنکه حسن هم با نقشه معاویه شهید شد.
معاویه اگر چه اسم خودش را خلیفه مسلمانها گذاشته بود، اما مثل شاهان دستگاه سلطنت درست کرده بود. رهبری مسلمانها باید از طرف خدا و یا پیامبر خدا انتخاب می شد. اما معاویه مثل دیگر شاهان
پسرش یزید را جانشین خود قرار داد. معاویه به دنبال سلطنت بود کاری به اسلام نداشت. برایش مهم نبود که مسلمانها به دستورات اسلام عمل میکنند یا نه برایش مهم نبود که به مردم ظلم می شود یا نه برایش مهم نبود که عدالت اجرا می شود یا نه و او برای فریب دادن مردم ظاهر مسلمانی را داشت، اما در باطن دنبال
سلطنت و شاهی خودش بود. ولی یزید، حتی این ظاهر مسلمانی را رعایت نمی کرد. با اینکه اسمش خلیفه مسلمانها بود و مثلا جانشین پیامبر بود و باید دستورات اسلام را رعایت می کرد اما در عمل ضد آنها را اجرا می کرد.پیش چشم دیگران شراب می نوشید و دنبال کارهای بد و کارهای خلاف بود.
وقتی معاویه مرد و یزید به جای پدرش نشست. اولین کارش این بود که حکومت و سلطنت خودش را محکم کند. یزید فکر کرد و پیش خودش گفت: تا حسین پسر علی زنده است، نمی گذارد من سلطنت کنم.
یزید میدانست که برای حسین اسلام از همه چیز مهم تر است. می دانست که اجرای دستورات خداوند برای حسین خیلی مهم است. می دانست که حسین هم مثل پدرش علی است. مثل برادرش حسن است.
و مثل جدش رسول خداست. این بود که قبل از هر کاری، تصمیم گرفت یا حسین را وادار به سکوت کند و یا اینکه او را به شهادت برساند.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄