eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.7هزار دنبال‌کننده
550 عکس
177 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) هر سال عید که میشد مادرها برای بچه هایشان لباس نو میدوختند روز عید بچه ها لباس نو میپوشیدند و شادی میکردند. اما آن سال وضع مردم مدینه خوب نبود.خشکسالی بود محصول کم شده بودوبعضی از مسلمانها نمیتوانستند برای خود و فرزندانشان لباس عید تهیه کنند. خانه علی وفاطمه هم مثل فقیرترین افراد مدینه بود.آنها هم لباسی برای عیدنداشتنداما حسن وحسین کوچک بودندآنها پیش مادرشان رفتندو پرسیدندمادرجان آیا ما برای عید لباس نو داریم؟ فاطمه گفت: «اگرخدابخواهد بله چند روز گذشت حسن و حسین دوباره پیش مادر رفتند و پرسیدند: مادر جان لباس عيد ما کجاست؟ فاطمه گفت: «لباس عید را خیاط میدوزد. حالا فقط دو روز به عید مانده بود حسن و حسین باز هم پیش مادر رفتندو پرسیدند: مادرجان لباس ما کی آماده میشه؟ فاطمه گفت: هروقت خیاط کارش را تمام کرد،لباس را برای شمامیاورد. آن دو روز هم گذشت و شب عید رسید. حسین رو به مادر پرسیدمادر جان! فردا عید است آیا خیاط امشب لباس ما را میاورد؟ فاطمه که لباسی سفارش نداده بود نه میخواست دروغ بگوید و نه می توانست دل بچه هایش را بشکند. این بود که گفت:«بله، امشب شب عید.خود عید فرداست لباس عید را روز عید میپوشند. چند دقیقه گذشت کسی در زد حسن و حسین بطرف در دویدند وپرسیدند: «کیست؟» کسی که پشت در بود گفت: «خیاط است.» فاطمه تعجب کرد. وقتی در را باز کردند پیرمردی خوش رو و خندان پشت در ایستاده بود و دو بسته در دست داشت بسته ها را به بچه ها دادخداحافظی کرد و رفت بچه ها با شادی بسته ها را داخل خانه آوردند و به مادر نشان دادند. فاطمه فکر کرد شاید پدرش رسول خدا به خیاط سفارش داده است که برای پسرانش لباس بدوزد در همین فکر بودکه صدای پدرش را شنیدسلام بر اهل این خانه پیامبر وارد شد و بسته لباسها را دید فاطمه بسته لباسها را بازکرد.در بسته اول یک دست لباس زیبا به رنگ گل سرخ بود.حسین آن رابرداشت و گفت من همین را میخواهم فاطمه بسته دوم را باز کرد لباسی به رنگ سبز بود.حسن هم آن را برداشت و گفت: من هم این یکی را میخواهم چه رنگ سبز قشنگی پیامبر لباسها را بر تن دو فرزندش پوشاند.لباس ها از حریر نرمتر و از نسیم سبکتر بودند. حسن و حسین در آن لباسها شبیه فرشته های کوچکی بودند که از بهشت آمده باشند. پیامبر رو به دخترش فاطمه گفت: خداوند این لباسها را از بهشت برای حسن و حسین فرستاده است.» ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((حسین کوچک و غصه های بزرگ)) ده سال از هجرت پیامبر گذشته و حسین شش ساله بود. هر جا پیامبر بود حسین و برادرش حسن هم بودند؛ در مسجد، در کوچه های مدینه و در میان مردم. هر وقت پیامبر به سفری میرفت دل کوچک حسین برای پدربزرگش تنگ میشد به کوچه ها نگاه میکرد و انتظار آمدن او را میکشید. آخرین سفر پیامبر سفر حج بود. آن سال پیامبرباتعداد زیادی از مسلمانها به مکه رفت. در روز جدایی پدربزرگ حسین را بغل کرد او را بوسید، دست بر سرش کشید و به او لبخند زد بعد سوار شترش شد و رفت حسین کنار دیوار ایستاده بود و رفتن پدر بزرگ را نگاه میکرد. از آن روز به بعد حسین هرروزدوردستها را نگاه میکرد و انتظار برگشتن پدر بزرگ را میکشید. عاقبت پیامبر به مدینه برگشت مردم مدینه به استقبال پیامبررفتند. وقتی پیامبر حسن و حسین را دید از شتر پیاده شد. دونوه کوچکش رابغل گرفت و تا چند دقیقه آنها را در بغل نگه داشت و گونه هایشان را بوسید. انتظار حسین به پایان رسیده بود پدر بزرگ به مدینه برگشته بود. حالا حسین و حسن میتوانستند به خانه پدر بزرگ بروند. حالا پیامبر به خانه آنها می آمد آن دو را بر زانوهای خود مینشاندو گونه هایشان را می بوسید. اما افسوس که پدربزرگ بیمار شد. حسین و حسن صبر کردند اما حال پدربزرگ بهتر نشد. دیگر پدر بزرگ نمی توانست آنها را بر دامن خود بنشاند، دیگر نمی توانست آنها را بر پشت خود سوار کند دیگر دست آنها را نمی گرفت و همراه خود به مسجد نمیبردشان پیامبر تب داشت. انگار از آن روز همه شادیهای حسین و حسن تمام شده بود. چند روز بعد، پدربزرگ مهربان از دنیا رفت و همه مردم مدینه را غمگین کرد. بعدازرفتن پدربزرگ نوبت به مادر رسید. فاطمه از غم مرگ پدر بزرگ هر روز و هر ساعت گریه میکرد.او آن قدر گریه کرد و ناراحتی کشید که بیمار شد و در بستر افتاد.البته اتفاقات تلخی که دشمنان اسلام برای حضرت به وجود آوردند هم سبب شد. خوردن در بر پهلوی مادر امام حسین علیه السلام و زخمی شدن شدن ایشون 😔 با مجروح شدن مادر غم حسین و حسن هم سنگین تر شد. آنها هر روز کنار بستر مادر می نشستند و چشم به او می دوختند. عمر مادر به پایان رسیده بود.روزی امام حسن و حسین کنار بستر مادر نشسته بودند. ناگهان چهره مادرشان فاطمه خندان شد و نوری اتاق و خانه را روشن کرد و لحظه ای بعد مادر چشم بر هم گذاشت. آن شب علی در سکوت و تنهایی فاطمه را غسل داد و کفن کرد واو را دور از چشم مردم به خاک سپرد.به دستور خانم از بس از دشمنان بیزار بود حسین علیه السلام علت این کار را میدانست مادرش این را خواسته بود و به پدر سفارش کرده بود شد. با رفتن پیامبر خانه علی غمگین شده بودوبارفتن فاطمه غمگین ترحسن و حسین از رفتن پدر بزرگشان غصه دار بودند و با رفتن مادر دوباره گریان شدند. آنهاپدرشان علی را میدیدندکه ازخانه بیرون نمی رود و کارمسلمانها را به خودشان واگذاشته است. آنها معنى سکوت پدر را میفهمیدند. سکوت علی برای حفظ اسلام و مسلمانها بود. ✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ::
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((در کنار پدر، همراه برادر)) با رفتن پیامبر از میان مسلمانها اختلاف ها شروع شد. بعضی از رسم های غلط گذشته دوباره رواج یافت حالا دیگر عده ای از مردم به ظاهر مسلمان بودند اما به همان روش قبل از آمدن پیامبر زندگی میکردند. یکی از خانه هایی که در آن به اسلام حقیقی عمل می شد. خانه علی بود و حسین در چنین خانه ای بزرگ شده و تربیت یافته بود. حسین از کودکی به نوجوانی و از نوجوانی به جوانی رسیده بود. او در کنار پدرش على شاهد اتفاق های بسیار بود. بعد از بیست و پنج سال سکوت على وقتى مسلمانها به در خانه آنها آمدند و علی را به عنوان خلیفه و رهبر خود انتخاب کردند، حسین هم در کنار پدر بود در این زمان دشمنی ها شدیدتر شد. دشمن هایی مثل معاویه و دیگران در هر گوشه فتنه بر پا می کردند و علی مجبور بود با آنها بجنگد در همه این جنگ ها حسین کنار پدر بود. بعد از شهادت پدر حسن به عنوان امام و رهبر مسلمانها انتخاب شد. در این دوره هم حسین در کنار برادرش ایستاد تا آنکه حسن هم با نقشه معاویه شهید شد. معاویه اگر چه اسم خودش را خلیفه مسلمانها گذاشته بود، اما مثل شاهان دستگاه سلطنت درست کرده بود. رهبری مسلمانها باید از طرف خدا و یا پیامبر خدا انتخاب می شد. اما معاویه مثل دیگر شاهان پسرش یزید را جانشین خود قرار داد. معاویه به دنبال سلطنت بود کاری به اسلام نداشت. برایش مهم نبود که مسلمانها به دستورات اسلام عمل میکنند یا نه برایش مهم نبود که به مردم ظلم می شود یا نه برایش مهم نبود که عدالت اجرا می شود یا نه و او برای فریب دادن مردم ظاهر مسلمانی را داشت، اما در باطن دنبال سلطنت و شاهی خودش بود. ولی یزید، حتی این ظاهر مسلمانی را رعایت نمی کرد. با اینکه اسمش خلیفه مسلمانها بود و مثلا جانشین پیامبر بود و باید دستورات اسلام را رعایت می کرد اما در عمل ضد آنها را اجرا می کرد.پیش چشم دیگران شراب می نوشید و دنبال کارهای بد و کارهای خلاف بود. وقتی معاویه مرد و یزید به جای پدرش نشست. اولین کارش این بود که حکومت و سلطنت خودش را محکم کند. یزید فکر کرد و پیش خودش گفت: تا حسین پسر علی زنده است، نمی گذارد من سلطنت کنم. یزید میدانست که برای حسین اسلام از همه چیز مهم تر است. می دانست که اجرای دستورات خداوند برای حسین خیلی مهم است. می دانست که حسین هم مثل پدرش علی است. مثل برادرش حسن است. و مثل جدش رسول خداست. این بود که قبل از هر کاری، تصمیم گرفت یا حسین را وادار به سکوت کند و یا اینکه او را به شهادت برساند. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((مهمان خدا)) سفر حسین از مدینه به مکه پنج روز طول کشید. وقتی کاروان او به مکه رسید،روز جمعه سوم شعبان بود درست در سالروز ولادتش حسین ماههای شعبان رمضان شوال و ذیقعده را در مکه ماند. دراین مدت مسلمانها از شهرهای مختلف به دیدن او می رفتند، با او حرف میزدند ودرباره مسائل مختلف بحث می کردند. در همین روزها بود که مردم کوفه از مرگ معاویه باخبر شدند. خبر بعدی این بودحسین پسر علی حکومت یزید را قبول نکرده و از مدینه به مکه رفته است. مردم یکصدا گفتند: ما همگی با یزید میجنگیم و جان خود را فدای حسین می کنیم بعد از این حرف ها مردم کوفه نامه ای برای حسین نوشتند و او را دعوت کردند تا به کوفه بروند و آنها را راهنمایی کند ورهبر آنها شود. هر روز که میگذشت نامه های دیگری مینوشتند وبه مکه میفرستادند. بالاخره کار به جایی رسید که در یک روزششصد نامه از مردم کوفه به حسین رسید. در این زمان بود که حسین تصمیم گرفت به نامه مردم کوفه جواب دهد. این شدکه او هم نامه ای نوشت پسر عمویش مسلم را صدا زد و به او گفت: ای پسرعمو به کوفه برو و نامه مرا برای مردم بخوان اگر دیدی که مردم کوفه درحرفشان یکدل و یکصدا هستند، مرا خبر کن نیمه ماه رمضان بود که مسلم از مکه بیرون رفت.وقتی به کوفه رسید هزاران نفر از مردم به استقبالش رفتند و او راوارد شهر کردند. مسلم با مردم به مسجدرفت برای آنها حرف زد و نامه حسین رابرایشان خواند. بعدازرفتن مسلم به کوفه هرروز کسانی نزد حسین می رفتند و به او سفارش میکردند که ای پسر رسول خدا مبادا به کوفه بروی مگر مردم کوفه را نمیشناسی مگر ندیدی که این مردم با پدروبرادرت چه کردند! مردم کوفه در مسجد جمع شدند و با هم حرف زدند. یکی از آنها گفت: «ای مردم، شما میدانید که معاویه آدم ستمگری بود و با زور بر مردم حکومت میکرد. حالا پسرش یزید به جای او نشسته است. همهٔ شما یزیدرامیشناسید و میدانید که چه جوان فاسدی است.حسین پسر علی پسر فاطمه و نور چشم پیامبر به مخالفت با یزید برخاسته، زندگی خود را رها کرده و به مکه رفته است. شما که پیروان پدر و برادر او بودید حالا به یاری حسین بروید و با دشمن او یزید بجنگید. اما ای مردم شما را به خدا اگر می ترسید که نتوانید به قولتان عمل کنید، دروغ نگویید واو را فریب ندهید. دوستان حسین در دل دعا میکردند که ای کاش هرگز نامه مسلم به مکه نرسد و او را به طرف کوفه دعوت نکند. اما نامه مسلم رسید. او برای حسین نوشته بود ای پسر پیامبر اکنون هشتاد هزار نفر از مردم کوفه منتظر تو هستند. همزمان با این نامه به حسین خبر رسید که یزید، چند نفر از مأمورانش را به مکه فرستاده تا در میان مردم باشند ودرموقع حج،حسین را بکشند. درخانه خداجنگ و کشتار حرام است. در آنجا، حتی کشتن حشره کوچکی مثل پشه حرام است. اما مأموران یزید آمده بودند تا پسر دختر پیامبر را بکشند! این بود که حسین تصمیم گرفت از مکه بیرون برود. روز بعد تازه سپیده صبح دمیده بود که کاروان حسین از مکه بیرون آمد و راه بیابان را در پیش گرفت وقتی خورشید سر زد، کاروان در جاده ای پیچ در پیچ در حرکت بود کاروانی که حرکت آن نه به کوفه بلکه به کربلا ختم میشد. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄