eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.7هزار دنبال‌کننده
550 عکس
176 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
8.01M
༺◍⃟👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: همیشه راستگو باشیم، حتی اگر سخت باشد!😊 :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بسم الله الرحمن الرحیم داستان شب قصه گو معین الدینی دروغ‌های کوچک سامان توی شهری قشنگ پسری به نام سامان زندگی می‌کرد. او پسر باهوش و مهربانی بود، اما یک عادت بد داشت: گاهی برای فرار از دردسر، دروغ می‌گفت! یک روز، مادرش پرسید: — «سامان، تکالیفت را انجام داده‌ای؟» سامان که تمام بعدازظهر را مشغول بازی بود و هنوز تکالیفش را ننوشته بود، سریع گفت: — «بله، مامان!» مادرش لبخندی زد و گفت: «آفرین پسرم!» اما وقتی سامان به مدرسه رفت، معلم از او خواست که تکالیفش را نشان دهد. سامان دستپاچه شد و گفت: — «دفترم را در خانه جا گذاشته‌ام!» اما معلم شک کرد و به مادرش پیام داد. وقتی سامان به خانه برگشت، مادرش با ناراحتی گفت: — «چرا دروغ گفتی، پسرم؟» سامان سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. فکر کرد: «یک دروغ کوچک بود، اتفاقی نمی‌افتد!» اما اشتباه می‌کرد چند روز بعد، سامان با دوستانش در کوچه بازی می‌کرد که توپش به باغ همسایه افتاد و چند شاخه گل زیبا شکست. درست همان لحظه، آقای محمود، همسایه‌ی مهربانشان، از خانه بیرون آمد و پرسید: — «چه کسی توپ را به باغ انداخت؟» سامان ترسید که دعوایش کنند، پس سریع گفت: — «من نبودم!» اما خواهر کوچکش، نرگس، همه چیز را دیده بود و گفت: — «سامان توپ را انداخت!» آقای محمود با ناراحتی گفت: — «اگر از اول راست می‌گفتی، فقط می‌خواستم از تو بخواهم که مواظب باشی. اما حالا که دروغ گفتی، به من بی‌احترامی کرده‌ای.» سامان احساس بدی داشت، اما باز هم فکر کرد: «عیبی ندارد، فقط یک دروغ کوچک دیگر بود…» چند روز بعد، مادرش پول به او داد تا از مغازه برای خانه نان بخرد. در راه، حواس سامان پرت شد و پولها از دستش افتاد و در جوی آب افتاد. او ترسید که مادرش ناراحت شود، پس وقتی به خانه برگشت، گفت: — «مغازه بسته بود!» اما مادرش که برای خرید رفته بود، دیده بود که مغازه باز است. او با ناراحتی گفت: — «سامان، حقیقت را بگو!» سامان خجالت کشید. سرش را پایین انداخت و گفت: — «پولها افتاد و گم شد…» مادرش دستی به سرش کشید و با مهربانی گفت: — «پسرم، اگر از اول حقیقت را می‌گفتی، ناراحت نمی‌شدم. اما حالا، هر بار که چیزی می‌گویی، باید فکر کنم که آیا راست می‌گویی یا نه.» نتیجه‌ی دروغ‌ها روزها گذشت و سامان متوجه شد که کم‌کم همه به او شک می‌کنند. وقتی حرفی می‌زد، مادر، معلم و دوستانش می‌گفتند: — «آیا این بار هم دروغ می‌گویی؟» او احساس بدی داشت. دیگر کسی به او اعتماد نداشت. حتی وقتی حقیقت را می‌گفت، کسی باور نمی‌کرد! یک روز، به نزد مادرش رفت و گفت: — «مامان، دیگر نمی‌خواهم دروغ بگویم. می‌خواهم راستگو باشم!» مادرش با لبخند او را در آغوش گرفت و گفت: — «راستگویی همیشه بهترین راه است، پسرم. اگر اشتباه کردی، بهتر است اعتراف کنی تا اینکه دروغ بگویی.» از آن روز به بعد، سامان دیگر دروغ نگفت و کم‌کم اعتماد همه را دوباره به دست آورد. او یاد گرفت که دروغ‌های کوچک، می‌توانند مشکلات بزرگی ایجاد کنند. دروغ گفتن شاید در لحظه مشکل را حل کند، اما در طولانی‌مدت، اعتماد را از بین می‌برد. همیشه راستگو باشیم، حتی اگر سخت باشد! ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
سپاس از لطف و محبت همه عزیزانی که این چند روز برای بنده پیام تبریک فرستادند و همکاران عزیزم که با هدیه و گل بنده را مورد لطف و محبت خودشون قرار دادند 😊😍 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
11.77M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: درباره ی ناراحتیمون و اتفاقی که ناراحتمون کرده حرف بزنیم :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((موش همیشه ناراحت)) معلم به کلاس وارد شد با بچه ها سلام و احوالپرسی کرد. بعد به نوبت از بچه ها درس پرسید آن روز علی نتوانست به سوال معلم جواب دهد برای همین بچه ها او را مسخره کردند و او خیلی ناراحت شد. اما چیزی نگفت و کاری هم نکرد. علی فقط ناراحت بود مدرسه تعطیل شد و بچه ها به سمت خانه هایشان میرفتند. اما علی هنوز هم ناراحت بود او اصلا حرف نمی زد. وقتی علی وارد خانه شد خیلی ناراحت بود. وارد اتاقش شد و یک گوشه ساکت نشست حتی با اسباب بازی هایش هم بازی نمی کرد نزدیک شب شد اما على هنوز داخل اتاقش بود. مادر علی وارد اتاق شد وقتی دید علی بخاطر ناراحتی اش یک گوشه ساکت نشسته گفت: میدونم ناراحتی اما دوس داری واست قصه موش ناراحت رو بگم؟ علی با بی حوصلگی گفت : " آره". و بعد مادر قصه موش ناراحت را تعریف کرد یکی بود یکی نبود. توی یک جنگل شاد موشی بود که همیشه از بچه ها دور می نشست. او بیشتر وقت ها با هیچ کسی بازی نمیکرد حرف نمیزد، و از بقیه فاصله می گرفت. یک روز که مثل همیشه موش ناراحت کنار سنگی نشسته بود، عقاب تیزبین و دانا پرواز کرد و کنار او نشست. سپس به موش ناراحت گفت من همیشه از بالای اون کوه بلندحواسم بهت هست همیشه ناراحتی.... اشکال نداره اگه ناراحت باشی اما همیشه این ناراحتی تو رو مثل یک کاغذ مچاله میکنه مثل یه کاغذ مچاله یک گوشه میشینی و هیچ حرفی نمیزنی اینطوری اذیت نمیشی عزیزم؟!". موش همیشه ناراحت زد زیر گریه و گفت: " خیلی اذیت میشم. اما چکار کنم؟!". عقاب تیزبین و دانا گفت: " بیا باهم به بقیه بچه ها نگاه کنیم ببینیم اونها چکار میکنن که مثل کاغذ مچاله نمیشن و بعد موش همیشه ناراحت و عقاب تیزبین به بقیه نگاه کردند. آنها دارکوب را دیدند. وقتی بچه ها دارکوب را بازی ندادند او خیلی ناراحت شد بلند شد و روی درخت نشست و کاری که دوست داشت و بلد بود را انجام داد او نوک زد و نوک زد تا یک لانه زیبا درست کرد بعد از مدتی توپ بچه شیر را گرفتند و به آب انداختند. او خیلی ناراحت شد اما برای اینکه حالش بهتر شود فورا زیر درخت نشست تا آواز قناری ها را بشنود. هنوز هم موش همیشه ناراحت و عقاب تیزبین داشتند به بقیه نگاه می کردند. میمون را دیدند که منتظر پدرش بود تا برای او جایزه بخرد. پدرش آمد و هیچ جایزه ای نگرفته بود. برای همین میمون خیلی ناراحت شد اما او دوست نداشت مثل کاغذ مچاله شود. فورا بلند شد و از این شاخه به آن شاخ پرید و موز خورد تا حالش بهتر شد بعد عقاب تیزبین و دانا گفت: " دیدی چی شد؟ همه ناراحت میشن اما کسی اجازه نمیده این ناراحتی مثل یه کاغذ مچالش کنه.. موش همیشه ناراحت به چیزهایی که دیده بود خیلی خوب فکر کرد او با خودش گفت: حق با عقاب داناست. همه بعد از ناراحتی یه کاری میکنن تا حالشون خوب شه. پس منم هر وقت ناراحت شدم میرم چوبایی که جمع کردم رو با دندونای تیزم میتراشم تا مدادهای قشنگی درست کنم بعد که حالم بهتر شد میرم پیش بچه ها قصه موش همیشه ناراحت تمام شد و مادر به علی گفت:" حالا تو دوست داری هر وقت ناراحت شدی چکار کنی که این ناراحتی مثل كاغذ مجالت نکنه؟ علی مادرش را بغل کرد و با لبخند گفت:" چون تو رو خیلی دوس دارم میام راجبه ناراحتیم و اتفاقی که ناراحتم کرده حرف میزنم!". ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
سلام و رحمت داریم به ماه مبارک رمضان نزدیک میشیم یکی از قشنگی های ماه مبارک وجود بچه هاست و بیدار شدنشون برای سحری امشب با ی قصه میخوام بچه هام با ماه مبارک رمضان آشنا کنیم 😊🌙 ✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
اومدم نمازخونه محل کارم نمازم بخونم دخترم سارا برام غذا آورد گفت مامان از صبح چیزی نخوردی 😂 عاشق دستپختشم مخصوصا اون خرده کیک هاش 😄♥️ .
872.9K
نمیدونه دارم صداش ضبط میکنم 😉 بازی با بچه ها حال آدم خوب میکنه 💝 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا