eitaa logo
💠 نیمکت 💠
2.8هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
35 فایل
نیمکتی ها 🏅💥 اینجا متفاوت ترین #پاتوق_فرهنگی واسه تو نوجوونِ 💪😉 واسه تویی که میخوای آینده کشورتو بسازی✌️ #باهم😎 #برای_هم🌱 #کنار‌هم🤝 #هواتونو‌داریم 🙌 ارتباط با ما 👇 @admin_nimkatt
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 نیمکت 💠
⭕️اینم واسه تجربیای مجلس و سایر علاقه مندان😁 ♨️حالا چطوری این اتفاقا میفته؟! 🤔 ✅میدونیم که گلوکاگو
♨️نظر استاد مرتضی مطهری در خصوص اینکه چرا خدا اینجوری مهمونی میگیره؟! 🤔🙁 💠اساساً برنامه ماه مبارک رمضان برنامه انسان سازی است که انسان‌های معیوب در این ماه خود را تبدیل به انسان‌های سالم، و انسان‌های سالم خود را تبدیل به انسان‌های کامل کنند😌 🌀برنامه ماه مبارک رمضان برنامه تزکیه نفس است، برنامه اصلاح معایب و رفع نواقص است، برنامه تسلط عقل و ایمان و اراده بر شهوات نفسانی است، برنامه دعاست، برنامه پرستش حق است، برنامه پرواز به سوی خداست، برنامه ترقی دادن روح است، برنامه رقاء دادن روح است😍 ✅اگر بنا باشد که ماه مبارک بیاید و انسان سی روز گرسنگی و تشنگی و بی‌خوابی بکشد و مثلًا شب‌ها تا دیروقت بیدار باشد و به این مجلس و آن مجلس برود، و بعد هم عید فطر بیاید و با روز آخر شعبان یک ذره هم فرق نکرده باشد، چنین روزه‌ای برای انسان اثر ندارد.🙁 ⭕️ اسلام که نمی‌خواهد مردم بی‌جهت دهانشان را ببندند!🤐 بلکه با روزه گرفتن قرار است که انسان‌ها اصلاح شوند. چرا در روایات ما آمده‌است که بسیاری از روزه داران هستند که بهره آن‌ها از روزه جز گرسنگی چیزی نیست؟ بستن دهان از غذای حلال برای این است که انسان در آن سی روز تمرین کند که زبان خود را از گفتار حرام ببندد، غیبت نکند، دروغ نگوید، فحش ندهد.🤭 🔶این از همان امور معنوی و باطنی و ملکوتی است.👌 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
چپي ها مي گفتند "جاسوس آمريکاست. براي ناسا کار مي کند." 🙄 راستي ها مي گفتند "کمونيسته."😳 هر دو براي کشتنش جايزه گذاشته بودند. ساواک هم يک عده را فرستاده بود ترورش کنند.😐 کمي آن طرف تر دنيا، استادي سرکلاس مي گفت "من دانشجويي داشتم که همين اخيراً روي کار مي کرد."🔍🌡 💪 @nimkatt_ir🇮🇷🌟
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_اول ⭕️استرالیا! ششمین کشور بزرگ جهان، با طبیعتی وسیع... از
آن شب وقتی پدرم به خانه برگشت، غرق خون بود. صورت سیاهش و ورم کرده بود و همانطور بی حال کنار خانه افتاد. مادرم با ترس به بالای سرش دوید😰 در حالی که زیر بغل پدرم را گرفته بود و اشک بی امان از چشمهایش میبارید😭 گفت: _مگه نگفتی اینبار دیگه درست میشه؟؟ پس چرا به جای بیمارستان به خونه برگشتی؟ چرا با این حال و روز وخیمت نرفتی پیش دکتر؟ بهت گفتم دست بردار گفتم هیچی عوض نمیشه...😭 مادر گریه میکرد و مدام همین جملات را تکرار میکرد. من و سیندی(خواهر کوچکم) هم گریه مان گرفته بود😭 و بقیه خواهر و برادرهای بزرگترم به مادر در بستن زخمهای پدر کمک میکردند🤕 صبح روز بعد علی رغم اصرار مادرم، پدر با همان حال و روز راهی مزرعه شد نمیخواست صاحب مزرعه عصبانی شود. با وجود این همه زجر و سختی پدر دست از آرزویش نکشید تا اینکه بالاخره پس از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های پیاپی اجازه درس خواندن یکی از بچه ها را گرفت...💪🏼👌🏼 خواهر و برادرهای بزرگترم حاضر به درس خواندن نشدند انها عقیده داشتند سنشان برای شروع درس زیاد است و بهتر است کمک حال خانواده باشند تا سربار و اینگونه عرصه را برای من و سیندی خالی کردند😍 پدر آن شب با شوق تمام دست ما را در دستهایش فشرد و همانگونه که با محبت به ما زل زده بود خطاب به من گفت: _کوین! بهتره تو بری مدرسه. تو پسری و اولین بچه بومی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه! پس شرایط سختی رو در پیش داری! مطمئنم تحمل این شرایط برای خواهرت خیلی سخته🙋‍♂ اما پدر اشتباه میکرد. شرایط سختی نبود بله من را مستقیم میفرستاد وسط جهنم...😰 روز اول مدرسه مادرم با بهترین تکه پارچه هایش برایم لباس دوخت. پدر نیز با پس انداز اندکش یک دفتر و چند مداد برای خرید. آنها را در کیسه پارچه ای که مادر برایم دوخته بود ریختم و همراه پدر راهی مدرسه شدم...🎒👓 پدرم با شوق تمام چند کیلومتر تا مدرسه من را کول کرد، زیرا کسی حاضر نمیشد دوتا بومی سیاهپوست را تا شهر سوار کند😔 وارد دفتر مدرسه که شدیم پدرم در زد و با سلام وارد شد. مدیر نیم نگاهی به من انداخت و با انزجار رو به یکی از مردهای حاضر در دفتر گفت: _آقای دنتون! این بچه از امروز شاگرد شماست😒 پدرم با شادی نگاهی به من کرد: قوی باش کوین! تو از پسش برمیای!💪🏼 به دنبال معلم وارد کلاس شدم. همه با تعجب به من نگاه میکردند. تنها بچه سیاهپوست در یک مدرسه سفید! معلم تمام مدت کلاس حتی به من نگاه نکرد🙋🏿‍♂ من دیرتر از بقیه بچه ها به مدرسه امده بودم. همه آنها حروف الفبا را یاد گرفته بودند اما من نمیفهمیدم و برای هیچکس اهمیتی نداشت! و این تازه شروع سختی های من بود...📚 زنگ تفریح چندتا از بچه ها به سرم ریختند و تا میتوانستند مرا کتک زدند. _ هی سیاه بوگندو! کی به تو اجازه داد بیای اینجا؟😏 من به کتک خوردن عادت داشتم و برایم دردی نداشت اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که آنها مداد و دفترم را در توالت انداختند.🚽وسایلم بوی نامطبوعی گرفته بود. دلم میخواست آنقدر بزنمشان تا خون بالا بیاورند اما یاد پدرم افتادم😔 اینکه چقدر کتک خورد و تحقیر شد. چقدر دلش میخواست من درس بخوانم و نصیحتهایش برای اینکه با کسی درگیر نشوم تا بهانه ای برای اخراجم نشود...😔 بدون هیچ حرفی وسایلم را از توالت درآوردم. همانطور گذاشتمشان توی کیسه و به کلاس برگشتم درحالیکه تمام تنم بوی بدی میداد. یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت: عین اسمت بوگندویی! ویزل*!!! و همه به من خندیدند...😔💔 *ویزل: راسو @nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
♨️ بعضی مواقع هرچه تلاش میکنیم به خواسته خود نمیرسیم😔 بعضی مواقع انقدر دست انداز هست كه نمی شود از ت
💠 آدم هایی هستند كه هرچه بيشتر تلاش می كنند زندگیشان سخت تر می شود🙁 دليلش اين است مشكلشان جای ديگر است اما می خواهند با زياد دويدن و تلاش زياد مشكلشان را حل كنند.🙄 ⭕️هر گره ای با زور زدن باز نمی شود❗️ ↩️ آدمها چند دسته هستند: 1⃣ گروهی كه هم ظرفیت ندارند هم نمی دانند چه چیزی را طلب کنند؟!🙄بعضی ها ظرفيتشان پر از نااميدی، ياس، منفی گرايی و... است. این ها برای دريافت خوبی ظرفیت ندارند🙁 2⃣ گروهی كه می دانند چه می خواهند ولی ظرفيتش را ندارند مثلا می خواهند امام زمان(عج) را ببينند ولی ظرفيتش را ندارند يا از خدا پول می خواهند ولی ظرفيتش را ندارند😢 3⃣ گروهی كه طالب هستند و ظرفيتش را هم دارند: غير ممكن است کسی طالب باشد، ظرفيتش را هم داشته باشد ولی مورد عنایت قرار نگیرد☺️ مثلا ابوعلی سينا در 5-6سالگی از علم زیادی بهره مند بود چون هم ظرفيت داشت هم طلب کرد😌 4⃣ گروهی كه بخاطر ظرفيتشان بدون آنکه چیزی بخواهند مورد عنایت خدا قرار می گیرند.😍 💠اول بايد بدانيم در چه گروهی هستيم تا بتوانيم تحليل كنيم که چگونه جزء گروه آخر شویم.😁 ♨️ اگر اين مطلب را دریابیم در زندگی به رضايت می رسيم. 😌 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
⭕️خدایا! ممنونم که هرچی پست دعا میزارم تو واسم کامنت میزاری 😍 💠ممنونم که آلارم پست دعاهای منو خاموش نکردی... 😌❤️ 💫 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️-حالم بده...خیلی نگرانم😔 +من همینجام❣نجاتت میدم☺️ -ممنونتم که هستی...😘 🌊 @nimkatt_ir🇮🇷✨ ‌
در کنار هلیکوپترش ایستاده بود🚁 خبرنگار ژاپنی پرسید: 🎤 شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی‌جنگیم ما برای اسلام می‌جنگیم تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. 💪 ♨️هشتِ اردیبهشت سالروز شهادت شهید خلبان علی اکبر شیرودی گرامی باد. 💪 @nimkatt_ir🇮🇷🌟
💠 نیمکت 💠
♨️آیا شما هم از مصرف اینترنت بیش از حد اینستاگرام رنج می برید؟ 😢 ✅تو این ویدیو یاد می‌گیرید چطوری م
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️یه وقتایی تو اینستا، یه دایرکتی رو میخوای نخونی که سین نخوره و دستت میخوره و میبینی🙈 ✅تو این فیلم یاد میگیریم چطوری جمع و جور کنیم قضیه رو😅 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سیدطاها_ایمانی #پارت_دوم آن شب وقتی پدرم به خانه برگشت، غرق خون بود. صورت سیاهش و
مدرسه که تمام شد رفتم توی دستشویی. خیلی آرام دفتر و وسایلم را شستم. خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از این نشود.😔 لباسهایم را هم در آوردم و شستم و همانطور خیس تنم کردم و سپس در آفتاب نشستم و منتظر پدر شدم. دلم نمیخواست پدر من را در آن وضع ببیند.🙃 مطمئن بودم با دیدن من در آن وضعیت قلبش میشکند.💔 تا غروب که پدرم خسته از راه رسید، لباسها و وسایل من خشک شده بود.🙂 فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شده بود یه عده از والدین برای اعتراض به مدرسه آمدند. اما به خاطر قانون نتوانستند مرا از مدرسه بیرون کنند.😏 از آنجا بود که فشارها چند برابر شد آنها قصد داشتند کاری کنند تا با پای خودم بروم😔 پدر هر روز چندساعت قبل از طلوع خورشید مرا تا مدرسه همراهی میکرد و شبها بعد از تمام شدن کارش به دنبالم می آمد. بنابراین من بعد از تمام شدن مدرسه ساعت ها در حیاط مینشستم و مشق هایم را مینوشتم تا پدرم از راه برسد.🙃 آخر هرسال دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگتر را از توی سطل زباله درمیاوردم و یا حتی پاکت های بیسکوییت یا هر چیزی را که میشد رویش نوشت جمع میکردم تا پدر مجبور نباشد تمام پس اندازش را خرج درس من بکند.☹️ سرسختی، تلاش و نمراتم کم کم همه را تحت تاثیر قرار داد.😍 علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششان نمی آمد اما رفتار، هوش و استعدادم اهرم برتری من محسوب میشد.😁 بچه ها کم کم دو گروه میشدند. عده ای با همان شیوه و رفتار قدیم با من برخورد میکردند و تقریبا چند باری در هفته از دست آنها کتک میخوردم. اما بقیه رفتار بهتری با من داشتند. گاهی با من حرف میزدند و اگر سوالی در درسها داشتند میپرسیدند.☺️ قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود و تقریبا در مسابقات ورزشی همیشه اول میشدم. مربی ورزش تنها کسی بود که هوایم را داشت و همین باعث درگیری ها و حسادت های بیشتری میشد... به هر طریقی که بود زمان به سرعت سپری میشد. خودم به تنهایی میرفتم و برمیگشتم. همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی میکردم با سفیدها قاطی نشوم اما دیگر بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود، علی الخصوص که سارا _همکلاسی سفید پوست من_ واقعا دختر مهربانی بود! آن روز علوم آزمایشگاهی داشتیم و من مثل همیشه تنها در گوشه ای نشسته بودم. به محض اینکه سارا وارد آزمایشگاه شد سریع چند نفر برایش جا باز کردند. همه میدانستند پدرش آدم سرشناس و ثروتمندی است و علاوه براین تقریبا همه پسر های دبیرستان برای او سرودست میشکستند. بی توجه به همه او یک راست به طرف من آمد و با لبخند زیبایی گفت: کوین! میتونم کنار تو بشینم؟ برای چند لحظه نفسم بند آمد! اصلا فکرش را هم نمیکردم زیباترین دختر مدرسه به من توجه کند!🙈 سریع به خود آمدم. زیرچشمی نگاهم در کلاس چرخید. میتوانستم حس کنم یه عده از بچه ها در ذهنشان نقشه قتل مرا میکشند. صورتم را چرخاندم به سمت ساراو میخواستم بگویم: نه! اما دوباره که چشمم بهش خورد زبانم بی اختیار گفت: بله! حتما!! و دستم سریع تر از زبانم کیفم را از روی صندلی کناری برداشت.با همان لبخند زیبا کنارم نشست. ضربان قلبم را در شقیقه ام حس میکردم. زیرا وقتی به بقیه نگاه میکردم، میتوانستم خودم را از دید آنها یک انسان مرده حساب کنم!!!🤦‍♂ ♨️کلاس تمام شد. هیچ چیز از درس نفهمیده بودم. فقط به این فکر میکردم که چگونه بعد از کلاس فرار کنم. شاید بهتر بود فرار میکردم و چند روز آینده به هر بهانه ای بود مدرسه نمی آمدم. شاید...🤷‍♂ @nimkatt_ir 🇮🇷✨