eitaa logo
💠 نیمکت 💠
2.6هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
36 فایل
نیمکتی ها 🏅💥 اینجا متفاوت ترین #پاتوق_فرهنگی واسه تو نوجوونِ 💪😉 واسه تویی که میخوای آینده کشورتو بسازی✌️ #باهم😎 #برای_هم🌱 #کنار‌هم🤝 #هواتونو‌داریم 🙌 نیمکت همه جا منتظرته 👈🏻https://redl.ink/nimkatt_ir ارتباط با ما 👇 @admin_nimkatt
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 ❌ چیکار کنم موقع 📚 تمرکز داشته باشم؟🙁 ۱. مکانی آرام پیدا کنید که تمرکز شما را بر هم نزند😉 ۲. وسایل درس خواندن را آماده کنید☺️ ۳. مقداری آب و تنقلات کنار خود بگذارید😁 ۴. تلفن همراه خود را خاموش کنید🤦‍♀ ۵. درس خواندن را به تعویق نیندازید😌 ۶. هدف واقعی برای درس خود تا شب را مشخص کنید💫 ... 🤓 @nimkatt_ir 🇮🇷✨ ‌
-‌چطوری درس بخونم تو اینهمه تعطیلی؟ 😢😔 👋🏻 دانش‌آموزای عزیز 😍 ✨در این ایام برای درس خوندتون ممکنه دچار یه سری چالش بشید از قبیل اینکه چی بخونیم یا اینکه ساعت مطالعمون کم شده یا... ✨باید بگم این یک چیز طبیعیه😉چون شما تا الان به مدرسه میرفتین و خود مدرسه ناخودآگاه شما رو مجبور به داشتن یک نظم خاصی میکرد.😢 🔰یکی از مهمترین موارد نظم در برنامه تون اینه که ساعت شروع منظمی داشته باشین و همینطور شب ها سعی کنید یک ساعت مشخص و ترجیحا نه چندان دیربخوابید. 😌 🔰در برنامه روزانتون سعی کنین به ترتیب خاصی سراغ دروس برید مثلا همیشه اول با پارت زیست شروع کنین بعد یک درسی مثل ریاضی یا فیزیک و یا آخر شب سراغ باکس عمومی هاتون برین.اینطوری ناخودآگاه راندمان درس خوندتون بالاتر میره.😍😁 🔰با انجام حرکات کششی و نوشیدن آب به صورت منظم،حس شادابی خودتون رو حفظ‌کنین.🏃‍♀🏃‍♂💪 🔰با یک یا دو دوست دیگر خود که در درس خواندن تناسب خوبی با شما دارند،برنامه ریزی کنین و شبها حدود یک ربع وقت بگذارین و تلفنی حرف بزنین و با هم برنامه خودتون رو چک کنین.☺️ 💫 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
🔅 ها سلام✋ امروز اول ماه و سال و هفته ست😁 امروز همون ایه که باید آغاز کارهای بزرگی باشه... یه دفتر و خودکار آماده کنید📝 حالا ما قراره با این دفتر و خودکار چیکار کنیم⁉️ قدم به قدم میریم جلو😉 🔺بشینید و تمام که خوشحالتون میکنه، اعم از ریز و درشت و عجیب ‌و واقعی و غیر واقعی و همه همه چی رو تو دفتر بنویسید. هرچی تو ذهنتون هست، انقدر بنویسید که ذهنتون خالی بشه. خالی خالی. اصلا خسته بشید غش کنید😅 ❌مهم نیست یه صفحه میشه یا ده صفحه‼️ مهم اینه که یه برگه دستتون هست که همه اهدافتون توشه😉 .... @nimkatt_ir 🇮🇷✨
⭕️استرالیا! ششمین کشور بزرگ جهان، با طبیعتی وسیع... از بیابان های خشک گرفته تا کوهستان های پوشیده از برف. یکی از غول های اقتصادی جهان، که رویای بسیاری از مهاجران به شمار میرود... 😏 از چینی گرفته تا عرب! مسیحی، یهودی، مسلمان، بودایی و... ♨️در سرزمین زیبای من فقط کافیست تاس شانس خود را بیندازی! عدد شانست که بالاتر از 4 باشد، سخت کوش و پرتلاش هم که باشی، انوقت همه چیز بر وفق مرادت سپری خواهد شد😌 🔺آن وقت است که میتوانی در کنار همه مردم شعار زنده باد ملکه سر دهی، هم نوا با سرود ملی بخوانی و پیشرفت استرالیای زیبا را تماشا کنی. ☺️ ✅این تصویر دنیا از "سرزمین زیبای من" است. اما حقیقت به این زیبایی نیست!😔 ♨️حقیقت یعنی تو "باید" یک سفید پوست ثروتمند باشی!! یا یک سفیدپوست تحصیل کرده که سیستم به تو نیاز داشته باشد! یا سفید پوستی که در خدمت دولت قرار بگیری! هر چه هستی، هرچه باشی، از هر جنس و نژادی فقط نباید سیاه باشی! نباید در یک خانواده بومی متولد شده باشی...😞 "بومی سیاه استرالیا" موجودی که ارزش ان حتی از یک تکه زباله کمتر است! موجودی که تا پنجاه سال پیش در قانون استرالیا حتی انسان محسوب نمیشد!😰 مهم نبود که هستی! مهم نبود که نام تو چیست... 🙁 نامت فقط برای این بود که اربابت بتواند تو را با ان صدا کند! شاید هم روزی ارباب سفیدت خواست تو را بکشد. اسمت را ثبت نمیکردند که مبادا حتی برای خط زدنش زحمت بلند کردن ک قلم را تحمل کند! 😔 سال 1967 پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ، قانون بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت. ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژاذی قانون تصویب شود. و سال 1990 قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی پزشکی و تحصیلی را به بومی ها داد. هر چند تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید...!!😒 برابری، عدالت، حق انسان بودن، تحصیل و... رویایی بیش باقی نماند. اما جرقه های معجزه در زندگی سیاه من زده شد. زندگی یک "بومی سیاه استرالیایی" ✅سال 1990 من یک بچه 6 ساله بودم و مثل تمام اعضای خانواده در مزرعه کار میکردم. با اینکه کودک بودم اما دست ها و زانوهای من همیشه از شدت و سختی کار زحم بود. اب و غذای چندانی هم به ما نمیدادند. در آن هوای گرم گاهی از پوست سیاه ما بخار بلند میشد، حتی گاهی از شدت گرما پوستمان خشک میشد و میسوخت، و من با این شرایط پا به پای خانواده کار میکردم. اگرچه طبق قانون باید حقوق ما با سفیدپوست ها برابر داده میشد اما حقوق همه ما روی هم حتی کفاف زندگی ساده مان را نمیداد.😔 ⭕️آن شب را خوب به یاد دارم... مادرم خوراک حقیرانه ای را با کمی سیب زمینی و مقداری سبزی پخته بود.برای خوردن شام اماده میشدیم که پدرم از در وارد شد. برق خاصی در نگاهش میدرخشید. هنوز هم آن برق را بخاطر دارم. پدر با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد و رو به مادر گفت: _بث! باورت نمیشه الان چی شنیدم!🤩 طبق قانون، بچه ها از این به بعد میتونن درس بخونن!😌 مادرم با بی حوصلگی و خستگی در حالی که زیر لب غرغر میکرد گفت: _فک کردم چه اتفاق مهمی افتاده!!!😒 همانطور که تو این بیست و چند سال چیزی عوض نشده، و من و تو هنوز مثل یک تکه زباله سیاهیم، اگه هزار تا قانون دیگه هم بیاد هرگز شرایط عوض نمیشه! چشم های درخشان پدرم به ما خیره شده بود. _نه بث! این بار دیگه نه... پدر همیشه ارزو داشت درس بخواند. دلش میخواست رشد کند و روزی بتواند از زندگی بردگی نجات پیدا کند. با تصویب قانون جدید انگار روح تازه ای در پدر دمیده شده بود. هیچکس به بهبود شرایط امید نداشت اما پدر تصمیمش را گرفته بود... او میخواست حداقل یکی از فرزندانش درس بخواند و به همین خاطر اولین قدم را برداشت...🙃 @nimkatt_ir🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سیدطاها_ایمانی #پارت_دوم آن شب وقتی پدرم به خانه برگشت، غرق خون بود. صورت سیاهش و
مدرسه که تمام شد رفتم توی دستشویی. خیلی آرام دفتر و وسایلم را شستم. خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از این نشود.😔 لباسهایم را هم در آوردم و شستم و همانطور خیس تنم کردم و سپس در آفتاب نشستم و منتظر پدر شدم. دلم نمیخواست پدر من را در آن وضع ببیند.🙃 مطمئن بودم با دیدن من در آن وضعیت قلبش میشکند.💔 تا غروب که پدرم خسته از راه رسید، لباسها و وسایل من خشک شده بود.🙂 فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شده بود یه عده از والدین برای اعتراض به مدرسه آمدند. اما به خاطر قانون نتوانستند مرا از مدرسه بیرون کنند.😏 از آنجا بود که فشارها چند برابر شد آنها قصد داشتند کاری کنند تا با پای خودم بروم😔 پدر هر روز چندساعت قبل از طلوع خورشید مرا تا مدرسه همراهی میکرد و شبها بعد از تمام شدن کارش به دنبالم می آمد. بنابراین من بعد از تمام شدن مدرسه ساعت ها در حیاط مینشستم و مشق هایم را مینوشتم تا پدرم از راه برسد.🙃 آخر هرسال دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگتر را از توی سطل زباله درمیاوردم و یا حتی پاکت های بیسکوییت یا هر چیزی را که میشد رویش نوشت جمع میکردم تا پدر مجبور نباشد تمام پس اندازش را خرج درس من بکند.☹️ سرسختی، تلاش و نمراتم کم کم همه را تحت تاثیر قرار داد.😍 علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششان نمی آمد اما رفتار، هوش و استعدادم اهرم برتری من محسوب میشد.😁 بچه ها کم کم دو گروه میشدند. عده ای با همان شیوه و رفتار قدیم با من برخورد میکردند و تقریبا چند باری در هفته از دست آنها کتک میخوردم. اما بقیه رفتار بهتری با من داشتند. گاهی با من حرف میزدند و اگر سوالی در درسها داشتند میپرسیدند.☺️ قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود و تقریبا در مسابقات ورزشی همیشه اول میشدم. مربی ورزش تنها کسی بود که هوایم را داشت و همین باعث درگیری ها و حسادت های بیشتری میشد... به هر طریقی که بود زمان به سرعت سپری میشد. خودم به تنهایی میرفتم و برمیگشتم. همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی میکردم با سفیدها قاطی نشوم اما دیگر بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود، علی الخصوص که سارا _همکلاسی سفید پوست من_ واقعا دختر مهربانی بود! آن روز علوم آزمایشگاهی داشتیم و من مثل همیشه تنها در گوشه ای نشسته بودم. به محض اینکه سارا وارد آزمایشگاه شد سریع چند نفر برایش جا باز کردند. همه میدانستند پدرش آدم سرشناس و ثروتمندی است و علاوه براین تقریبا همه پسر های دبیرستان برای او سرودست میشکستند. بی توجه به همه او یک راست به طرف من آمد و با لبخند زیبایی گفت: کوین! میتونم کنار تو بشینم؟ برای چند لحظه نفسم بند آمد! اصلا فکرش را هم نمیکردم زیباترین دختر مدرسه به من توجه کند!🙈 سریع به خود آمدم. زیرچشمی نگاهم در کلاس چرخید. میتوانستم حس کنم یه عده از بچه ها در ذهنشان نقشه قتل مرا میکشند. صورتم را چرخاندم به سمت ساراو میخواستم بگویم: نه! اما دوباره که چشمم بهش خورد زبانم بی اختیار گفت: بله! حتما!! و دستم سریع تر از زبانم کیفم را از روی صندلی کناری برداشت.با همان لبخند زیبا کنارم نشست. ضربان قلبم را در شقیقه ام حس میکردم. زیرا وقتی به بقیه نگاه میکردم، میتوانستم خودم را از دید آنها یک انسان مرده حساب کنم!!!🤦‍♂ ♨️کلاس تمام شد. هیچ چیز از درس نفهمیده بودم. فقط به این فکر میکردم که چگونه بعد از کلاس فرار کنم. شاید بهتر بود فرار میکردم و چند روز آینده به هر بهانه ای بود مدرسه نمی آمدم. شاید...🤷‍♂ @nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سیدطاها_ایمانی #پارت_سوم مدرسه که تمام شد رفتم توی دستشویی. خیلی آرام دفتر و وس
داشتم نقشه فرار میکشیدم که سارا بلند شد. همینطور که وسایلش را در کیفش میگذاشت خطاب به من گفت، نمیای سالن غذاخوری؟ 🍛🍲مطمئن بودم میدانست وچکه من تابحال پایم را در سالن غذاخوری نگذاشته ام. هیچ کدام از بچه ها از غذاخوردن کنار من خوششان نمی آمد. 🙁همزمان با این افکار چند تا از پسرهای کلاس به قصد زدن من از جایشان بلند شدند. 👨‍⚖️سارا بدون توجه به آنها دوباره رو به من کرد و گفت: امروز توی سالن شیفت منه. خوشحال میشم تو سرو غذا کمکمون کمی.🥔🍗 به سارا نگاه کردم و ناخودآگاه گفتم: بله حتما! و سریع به دنبالش از آزمایشگاه🌡 بیرون دویدم. در سالن غذاخوری روپوش مخصوص پوشیدم و دستکش دستم کردم. همه با تعجب 🤨به من نگاه میکردند و سارا بی توجه به آنها برایم توضیح میداد که باید چکار کنم. کنارش ایستادم و مشغول کار شدم. سنگینی نگاه ها را حس میکردم. سنگینی نگاه ها را حس میکردم یه بومی سیاه به غذایشان دست میزد و این برایشان اصلا خوشایند نبود. 🥺☹️ چند نفر با تردید و مکث سینی هایشان را به من دادند. 🍪🍿بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردند. دلشان نمیخواست حتی با دستکش به غذایشان دست بزنم. هنوز دلهره داشتم که آن پسرها وارد غذاخوری شدند. یکی از انها با عصبانیت فریاد زد: هی سیاه! کی به تو اجازه داد به غذای ما دست بزنی؟😡😡 سارا با اعتماد به نفس گفت: من بهش گفتم! اگه غذا میخواید تو صف باستید والا از سالن برید بیرون! ما خیلی کار داریم و سرمون شلوغه.🤔🤔 زیر چشمی نگاهی به سارا انداختم که خیلی محکم و جدی در صورت آنها زل زده بود. یکی شان با خنده طعنه آمیزی به سمت من آمد و یقه ام را کشید و گفت: مثل اینکه دوباره کتک میخوای سیاه! هرچند با این رنگ پوستت جای کتک ها استتار میشه! 😫😨 و مشتش را به قصد زدن من بالا آورد که یهو سارا هلش داد و غرید: _کیسه بکس میخوای برو سالن ورزشی! اینجا غذاخوریه!😒 _همش تقصیر توعه! تو وسط غذاخوری کثافت ریختی! حالا هم خودت رو قاطی نکن🤬 و با قدرت سارا را هل داد. از ضرب دستش سارا تعادلش را از دست داد و محکم به میز فلزی غذاخوری خورد و روی ساعد دستش زخم عمیقی ایجاد شد. چشمم که به خون دست سارا افتاد دیگر نفهمیدم چه شد...☹️😣 به خودم که آمدم ناظم و معلم ها داشتند من و آن پسرها را از هم جدا میکردند.🤦‍♂ @nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_چهارم داشتم نقشه فرار میکشیدم که سارا بلند شد. همینطور ک
بچه ها سارا را به اتاق پرستاری بردند 🙁💉و ناظم ما را به دفتر برد. از در دفتر که وارد شدیم مدیر محکم توی گوشم زد و گفت: میدونستم بلاخره یه شری درست میکنی.🤨🧐 تا آمدم چیزی بگویم و از خودم دفاع کنم سرم داد زد: دهن کثیفت رو ببند! 😞 و آن پسرها شروع به دروغ گفتن کردند و هرچه دلشان خواست به جای حقیقت به مدیر گفتند. کسی به من اجازه دفاع کردن از خودم را نمیداد. حرفهای آنها که تمام شد مدیر با عصبانیت به ناظم گفت: زود باش زنگ بزن پلیس بیاد تا تکیف این رو مشخص کنم.🥺😢 با گفتن این جمله چهره آنها غرق شادی شد و نفس من بند آمد. پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت. مغزم دیگر کار نمیکرد. گریه ام گرفته بود. 😱😨با اشک گفتم: اشتباه کردم آقای مدیر! خواهش میکنم من رو ببخشید. قسم میخورم دیگه با کسی درگیر نشم. هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با هیچ کس درگیر نمیشم. فقط خواهش میکنم ببخشید. 😥😥😓التماس های من و پا درمیانی ناظم فایده نداشت. عده ای از بچه ها جلوی دفتر جمع شده بودند که با آمدن پلیس تعدادشان بیشتر شد. سارا هم تا آن موقع خودش را رساند اما توضیحات او و دفاعش از من هیچ فایده ای نداشت. علی رغم اصرارهای او بر بی گناهی من پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزان من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبند زد. با تمام وجود گریه میکردم قدرتی برای کنترل اشکهایم نداشتم. 😪😭 سال تمام با وجود فشار های زیاد و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم اما حالا به همین سادگی... چهره پدرم و زجرهایی که کشیده بود جلو چشمهایم بود. درد و غم و تحقیر را تا مغز استخوانم حس میکردم. ☹️😕دوتا از پلیس ها دستهایم را گرفتند و با خشونت از دفتر بیرون کشیدند.من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس میکردم... دیگر نمیگفتم که بی گناهم، فقط التماس میکردم که همین یکبار مرا ببخشند و به من رحم کنند...🥺🥺 همه بچه ها در راهرو مدرسه جمع شده بودند. با دیدن من که پلیس دستبند به دستم زده بود جو دبیرستان بهم ریخت. عده ای از بچه ها به سمت در خروجی رفتند و جلوی در ایستادند. دستهایشان را در هم گره کردند و راه را سد کردند. عده دیگری هم در حالی که با ریتم خاصی دست میزدند همزمان پاهایشان را با همان ریتم به کف سالن میکوبیدند. همه تعجب کرده بودند. خود من هم چنان جا خورده بودم که اشم در چشم هایم خشک شد. اول تعدادشان خیلی زیاد نبود. اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان عده دیگری هم جلو آمدند. حالا دیگر حدود 50 نفر میشدند. صدای محکم ضرب دست ها و پاهایشان کل فضا را پر کرده بود. هرچند پلیس بلاخره مرا با خود برد اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود. احساسی که تا آن لحظه برایم ناشناخته بود. 😦😦 در اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد. اما کسی برای شکایت نیامد و چون شاکی خصوصی نداشتم بعد از چند روز کتک خوردن بلاخره آزادم کردند.🤭 پدر جلوی در اداره پلیس منتظرم بود. او بدون آنکه چیزی از من بپرسد دستم را گرفت و هر دوی ما دوشادوش هم به خانه برگشتیم. مادرم با دیدن من گریه اش گرفت 😭و مرا در آغوش کشید.هر چند روزها و لحظات سختی را پشت سر گذاشته بودم اما در آن لحظه جلوی مادر سعی میکردم قوی و محکم باشم. شب بلاخره مهر سکوت مادر شکست. خیلی محکم و مصمم توی چشمهایم زل زد و گفت: کوین! دیگر حق نداری به مدرسه برگردی! آخر این همه زجر کشیدن و درس خواندن برای چیه؟ محاله بتونی بری دانشگاه! حتی اگه تو دانشگاه هم راهت بدن بازم محاله که بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی! برگرد کوین الان بچ های همسن و سال تو دارن دنبال کار میگردن. حتی اگه تو نخوای که تو مزرعه کار کنی با این استعدادت حتما میتونی توی کارخونه کار پیدا کنی...😵😵 مادرم بی وقفه نصیحت میکرد و پدر ساکت بود. چشم از پدر برنداشتم و انقدر نگاهش کردم که بلاخره حرف زد: تو دیگه شانزده ساله شدی! من میخواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توعه. اینکه درست رو ادامه بدی یا ولش کنی. 😔 آن شب تا صبح خوابم نبرد. غم و ترس و زجر و اندوهی که در تمام این سالها تحمل کرده بودم جلوی چشمانم رژه می رفت... طعم بی عدالتی و یاس را تا مغز استخوانم حس میکردم🤐😞😔 @nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_پنجم بچه ها سارا را به اتاق پرستاری بردند 🙁💉و ناظم ما را
فردا صبح با بقیه به سر زمین رفتم... مادر خیلی خوشحال بود.🙂😀 چند روزی به همین منوال گذشت تا صبح یکشنبه...🏙🌇 آن روز صبح سر زمین مشغول بیل زدن بودم که ناگهان کسی مرا صدا زد.😮😲 سارا بود. سارا و چند تا از بچه‌ها با خوشحالی به سمتم آمدند😄😁سارا: وای کوین! باورم نمیشه که بلاخره پیدات کردیم! میدونی چقد دنبالت گشتم؟😐😕کم‌کم حواس همه به ما جمع شد. بچه‌ها دورم را گرفتند، نگاهی به سارا کردم. _دستت چطوره؟😕😐 +از حال و روز تو بهتره...چرا دیگه برنگشتی به مدرسه؟ خیلی منتظرت بودم... سرم رو انداختم پایین😔😕 و گفتم: _اگه برای این اومدید وقتتون رو تلف کردید! برگردید... سارا: درس‌های این چند روز رو تقسیم کردیم و هرکدوم برات جزوه یک درس رو نوشتیم که عقب نمونی...📒📋📖 مکث کوتاهی کرد و کیفم را به دستم داد: فکر نمیکردم اهل جا زدن باشی... فک میکردم محکم‌تر از این حرفهایی...😒 و بدون هیچ حرفی رفت... چند قدمی 👣دور نشده بودند که یکی از آنها برگشت و گفت: همه ما پشتت ایستادیم!😊انقدر تهدیدشون کردیم که نذاشتیم ازت شکایت کنن!👍☺️ سارا رفت و تهدیدشون کرد که اگه ازت شکایت کنن بخاطر دستش از اونا شکایت میکنه... دستش ۳ تا بخیه خورد ولی بخاطر تو بیخیال شکایت شد☺️... خیلی بخاطر اتفاقی که افتاده احساس گناه میکنه😔😞. فک میکنه تقصیر اونه که این اتفاق برات افتاده. برگرد پسر! تو تا اینجا اومدی به این راحتی جا نزن😊😌بچه‌ها که رفتند👣، هنوز کیفم تو دستم بود. در همان حالت ایستاده بودم و فکر میکردم.🤔حرف‌هایشان درست بود!👍 من با این همه سختی با هر زحمتی که بود تا اینجا آمده بودم! 😒اما آنها نمیتونستن شرایط مرا درک کنند😔.حقیقت این بود که هیچ آینده‌ای برای من وجود نداشت❌... در حالی که اونها میتونستند به راحتی برای آینده و دانشگاهشون تصمیم بگیرند. فقط کافی بود تلاش کنند....💪📖اما من برای هر قدم👣 از زندگی‌ام باید میجنگیدم و درد این جنگیدن تا مغز استخوانم نفوذ میکرد...😞😞هر چند آینده‌ای مقابل چشمانم نبود👀 اما به خود گفتم: اون روزی که پاتو تو مدرسه گذاشتی حتی خودتم فکر نمیکردی بتونی تا اینجا بیای! 👍☺️اما حالا خیلی‌ها با دیدن تو امید پیدا کردن که بچه‌هاشون رو به مدرسه بفرستن.😊 اگه تو اینجا عقب بکشی امید تو قلب همشون میمیره❤️. بخاطر نسل آینده و امید هایی که به تو دوخته شده باید هرطور شده حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی.📖📖امروز تو تا دبیرستان رفتی👣، نسل بعد از تو شاید بتونه تا دانشگاه پیش بره و حتی شاید نسل‌های بعد بتونن سر کار برن...😕 بخاطر اونها تو باید برگردی! قوی باش کوین...💪💪 @nimkatt_ir 🇮🇷✨