eitaa logo
نیم پلاک
646 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
375 فایل
کانال #اختصاصی شهدا #سبک_زندگی و #خاطرات https://eitaa.com/nimpelak_m @abbasma
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 رختشورخانه ۲ ناهید نیازی از کتاب حوض خون         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ وقتی صادق مجروح شد خواب و خوراکم بهم ریخت و بیشتر نگران برادر دیگرم کوروش که جبهه بود می‌شدم. حالا این مادرها چه حالی دارند؟ بغض گلویم را اذیت می‌کرد اما نمی‌توانستم گریه کنم. ظهر برگشتم خانه. به زور چند لقمه غذا خوردم. آرام و قرار نداشتم. بی اختیار چادر سر کردم و رفتم رخت شویی. آنجا واقعاً دنیای عجیبی بود. از نوجوان تا خانم پیرو قد خمیده داشتند لباس و ملافه می‌شستند. تا چند دقیقه به شان نگاه کردم. پنج شش تا از مادرهای شهدا را شناختم. مثل بقیه بودند؛ همه توی یک سطح. من هم وارد جمع‌شان شدم. جوان بودم و فرز. قصد داشتم همان نصفه روز اول اندازه چند روز ملافه بشویم. وایتکس ریختم روی ملافه، گاز وایتکس و بوی خون رفت توی حلق و بینی ام. حالت تهوع گرفتم هوا به شدت گرم بود. محوطه رخت شویی هم سرپوشیده بود و پر از بوی مواد شوینده. از مادرهای شهدا شرم داشتم حالم را بروز بدهم، برای همین به زور تحمل می‌کردم. گاهی صدای صلوات و شعار دادن خانمها بلند می‌شد و گاهی صدای گریه های آرام برایم عجیب بود. دقت کردم دیدم ای وای به اکثر رختها تکه گوشت و پوست و مو چسبیده، کاش این مادرهای داغ دار فقط لباس خونی می‌شستند. اما قبل از اینکه رختها دست همه بیفتند چند تا از این مادرها تکه ها را جمع می کردند، غسل می دادند و توی محوطه زیر خاک دفن می کردند. هیچ چیز دردناک تر از این صحنه ها نبود. اشک چشم و روله روله کردن آنها با سکوت و مظلومیتشان قلبم را به درد می آورد. دیگر حالت تهوع برایم معنی نداشت، مدرسه آموزش صبر بود. از مادر و همسر شهید و اسیر و مجروح تا خانمی که هیچ کس را جبهه نداشت هرچه بیشتر لباس می شستند صبر و استقامت‌شان بیشتر می شد. اکثراً غصه دار بودند که نمی توانند تفنگ دست بگیرند و بروند جبهه و مدام آن را به زبان می‌آوردند. سال ۶۵ در عملیات کربلای ۴ کوروش شهید شد. وقتی خبر شهادتش را آوردند حس کردم به نسبت زمان مجروحیت صادق بی قراری نمی‌کنم. خوب می‌دانستم جو رخت شویی باعث شده صبور باشم. کوروش فقط پانزده سالش بود که شهید شد. داغش سنگین بود. ولی مادرم هم مثل بقیه مادرهای شهدا هر روز پای تشت می نشست و لباس های خونی را با صبر می شست. وقتی به فعالیت خانمهای پیر و جوان توی رخت شویی نگاه می‌کردم انرژی می‌گرفتم هر چند واقعاً دلم به درد می‌آمد. از کوچک ترین فرصت برای رفتن به رخت شویی استفاده می‌کردم. صبح تا ظهر توی دفتر نهضت کار می‌کردم بعد می‌آمدم خانه چند لقمه غذا می خوردم و می‌رفتم رخت شویی. دو سال بعد از شروع جنگ شدم عروس عمه ام. هروقت شوهرم خانه بود با موتورسیکلت می‌رساندم رخت شویی روزهای تعطیل هم از صبح با مامانم می رفتم و تا عصر می ماندم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رختشورخانه ۱ ناهید نیازی از کتاب حوض خون         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ چه سختی ها، مصیبت ها و گرفتاری ها که نداشتیم؛ ولی هیچ وقت دم از نا امیدی نمی‌زدیم چون صمیمیت و مهربانی بود. کسی نق نمی زد. توی خاموشی زندگی می‌کردیم. کسی حق نداشت سیگار هم روشن کند. امکاناتی نداشتیم اما هرکس هرچه می‌توانست برای پیروزی در جنگ تلاش می‌کرد. توی مساجد و خانه های زیادی پتوها و لباس های رزمنده ها را می شستند. اما به علت اضطرار، سال ۱۳۶۰ رخت شوی خانه ساخته شد. خیلی از پتوها و لباس های رزمنده ها را از جبهه با هلی کوپتر می آوردند به آن رختشویی. مامانم، عمه ام زن عمویم و خواهر کوچک ترم عصمت و... همه با هم می‌رفتند رختشویی. از خانمهای خانواده مان فقط من نبودم. برادرم صادق مجروح بود و شوهر عمه ام، اسیر، من هم نهضت کار می کردم. مامان با عمه ام عصر که از رخت شویی برمی‌گشتند گونی‌های سبزی را از بسیج می‌گرفتند توی خانه پاک می‌کردیم، می‌شستیم و آماده می دادیم تحویل. کارهای خانه هم کم نبودند. یک روز مامانم گفت کار رخت شویی خیلی زیاده حتی بیشتر مادرهای شهدا با حال خراب می آن لباس می‌شورن. تا چند ساعت درباره این موضوع فکر کردم مادر شهید چطور تحمل دیدن خون شهدا را دارد. دیگر نمی توانستم به خاطر نهضت و کارهای توی خانه نروم رخت شویی، از طرفی هم نمی شد کلا نروم نهضت. با لبیک به حرف امام رفته بودم. آنجا سر کا مدام در فکر مادرهای شهدا و لباس ها بودم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رختشورخانه ۲ ناهید نیازی از کتاب حوض خون         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ وقتی صادق مجروح شد خواب و خوراکم بهم ریخت و بیشتر نگران برادر دیگرم کوروش که جبهه بود می‌شدم. حالا این مادرها چه حالی دارند؟ بغض گلویم را اذیت می‌کرد اما نمی‌توانستم گریه کنم. ظهر برگشتم خانه. به زور چند لقمه غذا خوردم. آرام و قرار نداشتم. بی اختیار چادر سر کردم و رفتم رخت شویی. آنجا واقعاً دنیای عجیبی بود. از نوجوان تا خانم پیرو قد خمیده داشتند لباس و ملافه می‌شستند. تا چند دقیقه به شان نگاه کردم. پنج شش تا از مادرهای شهدا را شناختم. مثل بقیه بودند؛ همه توی یک سطح. من هم وارد جمع‌شان شدم. جوان بودم و فرز. قصد داشتم همان نصفه روز اول اندازه چند روز ملافه بشویم. وایتکس ریختم روی ملافه، گاز وایتکس و بوی خون رفت توی حلق و بینی ام. حالت تهوع گرفتم هوا به شدت گرم بود. محوطه رخت شویی هم سرپوشیده بود و پر از بوی مواد شوینده. از مادرهای شهدا شرم داشتم حالم را بروز بدهم، برای همین به زور تحمل می‌کردم. گاهی صدای صلوات و شعار دادن خانمها بلند می‌شد و گاهی صدای گریه های آرام برایم عجیب بود. دقت کردم دیدم ای وای به اکثر رختها تکه گوشت و پوست و مو چسبیده، کاش این مادرهای داغ دار فقط لباس خونی می‌شستند. اما قبل از اینکه رختها دست همه بیفتند چند تا از این مادرها تکه ها را جمع می کردند، غسل می دادند و توی محوطه زیر خاک دفن می کردند. هیچ چیز دردناک تر از این صحنه ها نبود. اشک چشم و روله روله کردن آنها با سکوت و مظلومیتشان قلبم را به درد می آورد. دیگر حالت تهوع برایم معنی نداشت، مدرسه آموزش صبر بود. از مادر و همسر شهید و اسیر و مجروح تا خانمی که هیچ کس را جبهه نداشت هرچه بیشتر لباس می شستند صبر و استقامت‌شان بیشتر می شد. اکثراً غصه دار بودند که نمی توانند تفنگ دست بگیرند و بروند جبهه و مدام آن را به زبان می‌آوردند. سال ۶۵ در عملیات کربلای ۴ کوروش شهید شد. وقتی خبر شهادتش را آوردند حس کردم به نسبت زمان مجروحیت صادق بی قراری نمی‌کنم. خوب می‌دانستم جو رخت شویی باعث شده صبور باشم. کوروش فقط پانزده سالش بود که شهید شد. داغش سنگین بود. ولی مادرم هم مثل بقیه مادرهای شهدا هر روز پای تشت می نشست و لباس های خونی را با صبر می شست. وقتی به فعالیت خانمهای پیر و جوان توی رخت شویی نگاه می‌کردم انرژی می‌گرفتم هر چند واقعاً دلم به درد می‌آمد. از کوچک ترین فرصت برای رفتن به رخت شویی استفاده می‌کردم. صبح تا ظهر توی دفتر نهضت کار می‌کردم بعد می‌آمدم خانه چند لقمه غذا می خوردم و می‌رفتم رخت شویی. دو سال بعد از شروع جنگ شدم عروس عمه ام. هروقت شوهرم خانه بود با موتورسیکلت می‌رساندم رخت شویی روزهای تعطیل هم از صبح با مامانم می رفتم و تا عصر می ماندم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂